خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 179

اووووووووووووه چند وقته ننوشتم . همش تقصیر این بلاگ اسکای هست که نمی زاره من راحت بنویسم 

حالا فهمیدم که با اینترنت اکسپلورر مشکل داره 

خب از این روزها بگم که ...

روز آخر خرداد ماه مصادف بود با آخرین روز کاری ما در دبیرستان و راهنمایی و خیلی روزهای تلخی بودن ... سر یه موضوع مالی با مدیرمون بحثم شد ... چون داشتن یه جورایی حق منو می خوردن در حالیکه قرار نبود پول از جیب خودشون بره و در واقع حس حسادت  بود که باعث ان موضوع شده بود ... اینکه چرا دارم می رم دبستان و تکلیف کار سال آینده ام معلوم شده ... 

روز آخر همش بغض بود و گریه و خداحافظی از دوستانی که چندین سال در کنار هم زندگی کرده بودیم و هر روز 8 ساعت کنار هم بودیم و حالا باید هر کدوم یه وری می رفتیم ... خداحافظی از مدرسه ای که 4-5 سال بود وارد ساختمان جدیدش شده بودیم و تو خاک و خل وارد ساختمون جدید نیمه ساخته شدیم و با گرما و سرما و خاک و خل و ساخت و سازش ساختیم و حالا که آماده شده بود و وسایل گرمایش و سرمایشش راه افتاده بود باید می دادیم دست افراد دیگه ای !!!

این روزها هم هر وقت یاد دوستام و همکارام می افتم دلم می گیره و بغض می کنم و گاهی هم چند قطره اشک 

خلاصه که گذشت اون روزهای قشنگ و باید به آینده فکر کرد ... 

سه هفته است که با همکارای جدیدم که کم و بیش چون پارسال دبستان هم درس می دادم می شناختمشون اما در حد همون چند ساعت در هفته که می رفتم ... بچه های خوبین ... شاید بشه گفت خیلی خوبن و مدیر دبستان که عدالت رو رعایت می کنه و دوستم داره و بهم اعتماد داره 

اما به هر حال باید زمان بگذره تا جا بیافتم 

تقریبا 4 روز در هفته می رم مدرسه ، 1 روز برای دبیرستان و راهنمایی تا کارهای پایان سال انجام بشه و به جرم اینکه رفتم دبستان باید کار همکارای دیگه رو که رفتن مدارس دیگه من باید انجام بدم ... 

دو روز در هفته یکی از همکارام میاد خونمون و بهش کامپیوتر یاد می دم و تلاشم بر اینه که 8 واحد تابستونی هم بگیرم که 2 واحدش کار آموزیه ... اما نمی دونم کی باید درس بخونم و چی پیش میاد اما به هر حال دیگه خسته ام از کش اومدن این درس و باید زودتر تمومش کنم 

تو فکر این بودم که برای دهمین سالگرد عقدمون که به زودی می رسه بریم همون رستورانی که اون شب رفتیم و خانواده هامون رو دعوت کنم ... حتی کارت دعوت هم براش طراحی کردم اما یاشار خیلی موافق نیست و می گه بهتره خودمون دو تایی جشن بگیریم ... یکم دو دل شدم به نظر شما کدوم بهتره !!!  آخه تو ماه رمضون هم هست و یکم بیرون رفتن براش ام برای آدما سخته !!!

واقعا که این ده سال چه زود گذشت !!! هنوز باورم نمی شه ...

اگه امسال درسم تموم بشه تو فکرش افتادم که دو سال دیگه بچه دار بشیم اما هنوزم یاشار خیلی موافق نیست ... من اما فقط نگران سنم هستم وگرنه خیلی علاقه ای ندارم و اینکه می ترسم دیر بشه !!! یاشار فکر رفتن از ایرانه اما خب اقدام قابل توجهی نکرده که بخوایم بخاطرش صبر کنیم و معلوم نیست چند سال دیگه به نتیجه برسه ، نمی تونم تصمیم بگیرم که چی درسته ... الان جزو مواقعی هست که دلم می خواد خدا خودش یهویی هر وقت وقتش بود یه نی نی بزاره تو دلم ... 


نظرات 3 + ارسال نظر
وب مانی چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 19:23

سلامسلام
وبلاگ خوبی دارین.
خواستی تبادل لینک کنی خبرم کنم.

عنوان:وب مانی
لینک:http://www.PersianXchange.ir/

کـافــه جــوانـی چهارشنبه 19 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 21:09 http://cafejavani.com/

در خلوت شب ز حــق صـدا می‌آید
از عطر سحر بوی خدا می‌آید
با گوش دگر شنو به غوغای سکوت
کز مرغ شب ، آواز دعا می‌آید . . .
التماس دعای فرااااااااااوان.

با ما همراه شوید در کـافــه جــوانـی
www.cafejavani.com

جوجو دوشنبه 31 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 10:46 http://alahman.blogfa.com

سلام یلدا جونم...خاطرات همیشه با ادم هست....چه خوبه که خاطراته خوبی داری و دوسشون داری!عزیزم...من تعجبم چه جوری این ده سال خوانواده ها بهتون کاری نداشتن در مورده نی نی....تو این سه سال خانواده ماها به اندازه سی سال به ما گیر دادن.........اما سنت بره بالا کم حوصله تر میشی یلدایی..اگرم بخوایید برید از اینجا....میشید سه نفر و میرید....ایشالا که بهترینها برات اتفاق بیوفته دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد