خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 230

سلام  دوباره به روی ماه همتون 

من به شدت با پسرک مشغولم و واقعا هیچ وقتی برام باقی نمی مونه ... حتی گاهی ناهار و صبحانه هم تند تند و سرهمی می خورم ... شیطون شده حسابی ... همش ذر حال بدو بدو و سرک کشیدن تو جاهای مختلفه ... منم مجبورم دنبالش برم دیگه ...

خواستم بگم ... من هستم هنوز ... با اونکه تو اینستا بیشتر پست می زارم ... ولی اینجا هم حتما میام ... 


روزانه 229

تصمیم خودمو گرفتم 

تصمیم گرفتم فعلا تا سه سالگی پسرک سر کار نرم ...

هر چند کارم حسابی جا افتاده بود و به مرحله ی سود دهی رسیده بود ... 

هر چند که دوباره مجبورم از اول شروع کنم ...

هر چند که عاشق کارم بودم ... 

اما پسرکم گناه داشت ... 

با اونکه یک روز فقط می رفتم ... اما غصه می خورد ... زیاد هم غصه می خورد ... تا چند وقت غصه دار بود بچم 

می مونم پیشش تا وقتی که بزرگ تر بشه و بره مهد ... تا اونوقت هم خدا بزرگه ... 

روزهای کوچیکیش دیگه بر نمی گرده ... اما من می تونم دوباره کار پیدا کنم ... 

نمی خوام مثل مامانم یا خیلی از دوستانم سال های بعد حسرت روزهای کوچیکیشو بخورم ... که چه زود بزرگ شد و من نفهمیدم ... می خوام هر لحظه کنارش باشم و بزرگ شدنشو ببینم ... 

حالا حتما با خیلی ها باید بجنگم برای این تصمیمم ... مخصوصا پدر و مادر خودم که خیلی روی سر کار رفتن من حساسن ... اما مهم نیست 

وقتی پسرکمو دارم ... دیگه هیچی مهم نیست ...

آدرس اینستا گراممون اینه : khaterestoon 

اونجا راحت تره برام پست گذاشتن 

هر چند  اینجا هم حتما می نویسم 


و ما هم اینستا گرام دار شدیم ...

دوستای خوبم ... می دونم خیلی وقته که ننوشتم ... این پسرک دیگه وقت نفس کشیدن هم نمی زاره برام 

بازم اینجا می نویسم ... حتما حتما 

اما فعلا این اینستا رو داشته باشید  تا بعد ...

khaterestoon 

این اسم رو سرچ کنید تا به اینستای ما برسید ...

اگه دوست داشتید تو دایرکت خودتونو معرفی کنین

دوستون دارم 

روزانه 228

این چند وقت خیلی درگیر بودیم ... پسرک دو هفته حسابی مریض بد ... از چند تا نک سرفه ی کوچولو شروع شد که هی ادامه پیدا کرد و روز به روز بیشتر و بیشتر شد ... بچم دیگه نفس نمی تونست بکشه و مدام سرفه و سرفه که امونشو می برید  و چشماش قرمز و پر از اشک می شد ... بعدش هم می زد زیر گریه ... یه ریز ناله می کرد و می خواست تو بغلمون باشه ... خیلی روزهای بدی بود ... دیگه واقعا داشتم دیوونه می شدم ... کاری از دستم بر نمی اومد براش ... اونم که کوچولو ... بلد نبود اصلا خلط های پشت حلقشو چیکار کنه ... مدام زبونشو می آورد بیرون و می مالید به زبونشو صدا در می آورد که بلکه  اونا از دهنش بیرون برن ... 

خلاصه که روزهای خیلی بدی بودن و سه بار هم دکتر بردمش ... الان خداروشکر بهتر شده ... فقط آرزو می کنم دیگه اینطوری مریض نشه 

هفته ی گذشته هم که هر روزش به خاطر آلودگی هوا تعطیل شد الا چهارشنبه که من می رم سر کار ... چهارشنبه ها پیش باباش می مونه و من شیر می دوشم براش می زارم ... ساعت ده همسر زنگ زد که این بچه یک ریز داره گریه می کنه و چیزی هم نمی خوره ... اصلا دیگه حال خودمو نمی فهمیدم ... نمی دونستم چیکار کنم ... هفته ی قبلش هم به خاطر مریضیش نرفته بودم و کارم هم یه کار اداری نیست که بگم باشه بعدا ... مگه کلاسو مدرسه و بچه ها رو می تونی ول کنی به امون خدا ... خلاصه که باباش گفت فعلا از بس گریه کرد خوابید ... فقط خوبیش این بود که تو مدرسه جشن یلدا بود به خاطر تعطیلی ها افتاده بود چهارشنبه و من از دوازده و نیم می تونستم بر گردم خونه ... تا زنگ خورد سریع آژانس گرفتم و دوییدم به سمت خونه ... هنوز بیدار نشده بود ... تا رسیدم دیگه اونم بیدار شد ... منم تو اتاق موندم تا ببینم عکس العملش چیه و بازم گریه می کنه یا نه ... گریه نکرد ولی شیر هم اصلا نخورد ... دلش مامانشو می خواست ... دیگه رفتم حسابی بغلش کردم و بهش شیر دادم ... اما از اون روز همش نگران سر کار رفتنم ... این هفته هم که تعطیل شد !!! امیدوارم بهونه گیریش فقط به خاطر مریضیش بوده باشه ... بچم تا منو دید کلی شاد شد و کل روزو خندید 

شنبه هم که تولد چهار ماهگی فسقلک بود ... حسابی بزرگ شده و می خنده و بازی می کنه ... عروسک هاشو دستش می گیره و یکراست می کنه تو دهنش ... خیلی دوست داره بشینه و روی پاهاش وایسته ... خلاصه که قندی شده برای خودش 

اگه خدا بواد و هوا کمی بهتر بشه ... فردا هم می ریم برای واکسن چهار ماهگیش