خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 224 -تولد پسرم - قسمت سوم

عمل که تموم شد منو  از تخت اتاق عمل به یه تخت دیگه منتقل کردن و بردن به اتاق بغلی که ریکاوری بود . یه خانوم پرستار هم اونجا بود که گوشی به دست بود و همش داشت با گوشیش ور می رفت ... جوون بود و البته مهربون 

چند دقیقه بعد دکتر بیهوشی اومد و برام توضیح داد که از نازک ترین سوزن استفاده کرده و دوز خیلی کمی از دارو تزریق  و به احتمال خیلی زیاد سردردی نخواهم داشت . گفت به اتمال 90 درصد هیچ مشکلی نخواهی داشت که همینطور هم شد . بعد گفت پاتو تکون بده ... کم کم داشت حس به پاهام بر می گشت و خیلی کم می تونستم تکونش بدم که به پرستار گفت مشکلی نداره و می تونه بره بخش ... بد هم خانوم پرستار به بخش زنگ زد که  کارهارو بکنن و بیان منو ببرن ... مدت زمان حضور من در ریکاوری همینقدر کوتاه بود ... البته تا بیان و منو ببرن یکمی طول کشید مثلا حدود یک ربع ... 

بعد از من یه خانوم دیگه رو آوردن تو ریکاوری که بیهوشی کامل بود و داشت بهوش می اومد و عملش مربوط به در آوردن آیودی بود که ظاهرا گیر کرده بود ... 

تو ریکاوری که بودم هم کم کم داشت درد ها شروع می شد اما خیلی کم و خفیف بود ... خانوم پرستار برام توضیح داد که شکمم رو چجوری ماساژ بدم که خون ها خارج بشن ... 

خلاصه که دو تا خدمه و یک خانوم پرستار دیگه اومدن تا منو ببرن بخش 

رسیدیم به اتاق ... لباس جدیدمو تنم کردن که یه لباس قرمز خال خالی بود .... بعد گفتن کمک کن تا بری روی تخت خودت ... خلاصه فرایند جا به جایی انجام شد و بلافاصله بعدش همه ی همراهانم ریختن تو اتاق ... همسرم . مادرم  ، خواهرم و دوستش ، برادرم و خانومش و مادر شوهر و پدر شوهر 

از دیدن اینهمه آدم شوکه شدم ... وقتی می رفتم اتاق عمل فقط مامان و خواهر و همسرم بودن و قرار نبود کسی بیاد اصلا 

از دیدن همسرم خیلی احساساتی شدم ... بهش گفتم پسرودیدی ... اونم گفت  آره ... قبل از همه اومده بود دم در اتاق عمل و پسرو دیده بود ...

ادامه دارد ... 

روزانه 223

امروز پسرک 1 ماهه شد ... چه زود گذشت ... و چه سخت ...

و دیروز عاشقی ما 15 ساله شد ...امسال اما  یه میوه ی خوشمزه هم داریم 

222- تولد پسرم - قسمت دوم

خب جونم براتون بگه که با آسانسور رفتیم طبقه ی اتاق عمل ها 

قبل رفتن تو همون مدت کم یاشار ازم فیلم گرفت ...

دم در اتاق عمل که یه در کشویی داشت دمپاییمو عوض کردم و بعد وارد اتاق شدیم ... یه تخت بود که بالاش از اون لامپ ها بود ... یه تعدادی پرستار هم بودند ... خانم دکترم هم آماده نشسته بود . تخت را یکمی برام پایین آوردن و گفتن بخواب روش ... اتاق عمل اصلا سرد نبود اونطوری که می گن . دماش معمولی بود . تختش هم اصلا باریک نبود ... یه تخت معمولی بود ، خیلی پهن نبود ، اما باریک هم نبود که احساس کنی داری از روش می افتی ... یه تخت بود به شکل صلیب که باید دو تا دستاتو کنارت می زاشتی ، به یکی از دستام دستگاه فشار سنج و ضربان قلب وصل کردن ... یه خانوم پرستار خیلی مهربون توی اتاق عمل بود که هر کاری می کرد برام توضیح می داد که نترسم ... به یه دست دیگم هم آنژیوکت وصل کرد و موقع وصل بهم توضیح داد که الان دارم برات وصلش می کنم و بعد سرم را بهش وصل کرد و داروهای مورد نیاز رو توش تزریق کرد . یکم از هیجان می لرزیدم اما سعی می کردم با تنفس عمیق خودمو کنترل کنم . دوروبرمو حسابی نگاه کردم که ببینم این اتاق عمل بالاخره چه جوریه . دکترم هم روی یه صندلی نسشته بود و منتظر دکتر بیهوشی بود . ازم پرسیدن که فیلمبرداری هم می خوای ، قبلش با یاشار فکر کرده بودیم که به چه دردی می خوره مراحل عمل جراحی را برای خودمون نگه داریم و هی بترسیم از دیدنشون . گفتم نه نمی خوام ، یکی از پرستارها برام توضیح داد که حیفه چون بچه ی اولته و تو هم که به هوشی  ، خلاصه که گفتم باشه ... گفتن پس زنگ بزنیم از شوهرش بپرسیم . از یاشار پرسیدن ، اونم چون قبلا با هم درباره اش صحبت کرده بودیم گفت نمی خوایم ... خلاصه دوباره اومدن پیش من و گفتن شوهرت گفته نه !!! براشون توضیح دادم که چون من بهش گفته بودم نمی خوام ، الان بهش بگین خودش می خواد ، خلاصه دوباره زنگ زدن و طبیعتا یاشار گفت هر چی خودش می گه !!! 

خلاصه که دوربین به دست اومدن سراغم و ازم درباره ی خودم و اسم نی نی و همراهانم سوال کردن و بقیه ی فیلم رفت تا وقت دنیا اومدن نی نی ... 

دکتر بیهوشی اومد ... یه آقای میانسال بود و خوش برخورد ... خانم دکترم گفت که این دخترمون می خواد اپیدورال بشه و آقای دکتر بیهوشی م گفت من همه رو اپیدورال می کنم ... وزنمو پرسیدن و بعدش همون خانم پرستار مهربون اومد و برام توضیح داد که چیکار کنم ... گفت که شونه هاتو شل کن و یکمی خم شو  و بی حرکت بمون ... خودش هم کمکم می کرد که خم بشم و بی حرکت بمونم ... دکتر بیهوشی سوزن را فرو کرد ... درد زیادی نداشت مثل درد آمپول زدن بود ... فقط یه لحظه انگار یکی به باسنم یه ضربه ی کوچیک زد یکمی تکون خوردم که خانم پرستاره مهربون نگهم داشته بود و توضیح می داد برام که الان تموم می شه ... زود تموم شد و دراز کشیدم روی تخت ... و کم کم احساس گرما کردم . دکتر بیهوشی ازم پرسید که پاهام گرم شده یا نه  و بعد گفت تکون بده پاهاتو ... پاهام خیلی سنگین شده بود به وسختی یه تکون کوچیک خورد ... بر خلاف چیزهایی که خونده بودم که همه حس می کنن پاشون تکون می خوره و حس دارن ... من کاملا سنگین و بی حس شدن پام را فهمیدم ... یه پارچه هم جلوم انداختن و عمل شروع شد ... وقتی داروی بی هوشی را تزریق کردن سردرد گرفتم که مسکن زدن و خوب شد اما از همه چیز بدتر درد شونه ها بود که خیلی زیاد بود و تا چند روز بعد از عمل هم ادامه داشت . 

قبلا فیلم عمل سزارین رو دیده بودم ... یهو احساس کردم صدای آب میاد و حدس زدم که کیسه آبو پاره کردن و الانه که صدای بچه بیاد ... چند لحظه بعد صدای گریه ی کوچولوی نازم اومد و بهم تبریک گفتن و گفتن که صبر کن دکتر معاینه اش کنه و تمیزش کنن میارن که ببینیش ... منم هی منتظز بودم ... بعد از چند دقیقه همون خانوم پرستار مهربونه سمت چپ را نشونم داد  که یه آقای دکتر و یه خانوم پرستار داشتن بچه را زیر یه سری لامپ معاینه می کردن ... و  بهم گفت که این پسرته می بینیش ... من اما خوب نمی تونستم ببینمش ... تا اینکه بالاخره فسقلی را توی یه پارچه آوردن جلوم و من بهش سلام کردم و دستشو بوسیدم ... اما از اون احساسات خاص خبری نبود ... خوشحال بودم اما نمی تونم بگم لحظه ی خاصی بوده برام یا یکی از بهترین لحظات زندگیم بوده ... کلا مدتیه که احساساتم خیلی کم شده ... هم غم و اندوهم ... هم شادیم ... خلاصه که پسرمو دیدم و تو دلم گفتم چقدر پف داره ... خانوم پرستار اتاق عمل هم گفت چقدر بوره حتما به باباش رفته ... و البته که باباش از من سفید تره اما بور نیست ... 

مابقی دوخت و دوزها انجام شد و بعد خانوم دکترم اومد و بهم تبریک گفت و گفت که رحمت دو شاخ بود و برای همین بچه نچرخیده بوده و اینکه بند ناف دو دور، دور بچه پیچیده بود و برای همین بود که اون روز ضربان قلبش نوسان داشت ... 

خلاصه که خدای مهربون ... مهربونی را در حق ما تموم کرد و با همه ی مشکلاتی که وجود داشت ، پسرکوچولومون را صحیح سالم تحویلمون داد ... 

ادامه دارد ... 

221- تولد پسرم - قسمت اول

سلام به همه ی دوستای خوبم 

ممنون از احوالپرسی ها و دعاهای خوبتون 

پسر کوچولوی ما بعد از38 هفته و یک روز که توی دل مامانش بود بالاخره به این دنیا اومد . 

گاهی حس می کنم وای چه خوب که بارداری تموم شد و دیگه نیاز نیست نگران موجود کوچولوی توی دلم باشم که نمی بینمش و نمی تونم بفهمم حالش خوبه یا نه . این خیلی خوبه که می بینمش و از حالش با خبر می شم ... و البته خیلی سخته که هی باید بهش شیر بدم و مواظبش باشم که گرمش نشه ... سردش نشه ... جاشو کثیف نکرده باشه و ... . شب نخوابیدن هاش خیلی سخته ... واقعا برای من که حسابی خوش خواب بودم  سخته ... و هنوزم که هنوزه شب و روزش درست نشده ... شب ها معمولا بیشتر از 1 ساعت مداوم نمی تونم بخوابم و توان جسمانی ام حسابی پایین اومده . 

چهارشنبه از صبح مشغول انجام دادن کارهای باقی مانده بودم . رفتم حمام یه دوش گرفتم  بعدش با حوصله موهامو سشوار کشیدم ... به خیال خودم حالا بعد از عمل که آدم ها میان دیدنم چقدر قراره موهامو  افشون کنم ... 

وسایل را که جمع کرده بودم ... یه چند تا چیز مثل لوازم آرایش و گوشی  را هم گذاشتم برای صبح پنج شنبه 

دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم ... شامم رو باید حداکثر تا ساعت 7 و 8 می خوردم ... یه مرغ ساده پخته بودم چون دکتر گفته بود شام خیلی ساده بخور ... تا ساعت 11 - 12 هم می تونستم مایعات یا یه کیک نرم بخورم . اما اصلا میلی به خوردن نداشتم اونم مرغ ساده ... یاشار گفت بیا بریم شهر کتاب دوست داشتنی که آرامش بگیری ... و یه کیک و چای هم بخوری !!!  من البته انگار نه انگار که فردا صبح قراره فسقلکم دنیا بیاد و عمل داشته باشم ... انگار که قرار بود برم سر کار خودم و اصلا نگرانی نداشتم ... یکمی هیجان بابت دیدن پسرک و دیدن چیزهای ندیده مثل اتاق عمل داشتم ... اما نگرانی اصلا ... 

خلاصه که رفتیم شهر کتاب ... عموی شهر کتاب پرسید پس این نی نی کی دنیا میاد ... گفتیم فردا صبح ساعت 8 ... کلی به ما خندید و گفت فردا قراره پسرک بیاد و شما اومدین اینجا ... گفتم خب کاری نداریم برای انجام دادن اومدیم اینجا خوش بگذرونیم ... 

بعد از شهر کتاب یکمی گشتیم تو خیابونا و بعد رفتیم خونمون ... مامانم معلوم بود یکمی نگرانه ... وقتی شهر کتاب بودیم زنگ زد که کجایین و خیالش راحت شد . 

قبل رفتن به شهر کتاب کلی عکس از آخرین روز گرفتیم و بعدش صبح هم چند تا عکس گرفتیم . 

عادت کرده بودم توی یکی دو ماه آخر بارداری که ساعت 1 و 2 شب می خوابیدم  ... خب برای همین شب خوابم نمی برد ... هی آدما بهم تلگرام می زدن که پس چرا بیداری ... فکر می کردن شاید نگرانم ... اما من خیلی ریلکس بودم ... نمی دونم چرا ... اما واقعا فکر می کردم فردا صبح هم مثل بقیه ی روزا قراره بگذره .

خلاصه که یاشار هم خوابش نمی برد و حدودای دو - سه بود که خوابیدیم ... صبح هم باید ساعت 5 بیدار می شدیم که حتما تا 6 بیمارستان باشیم برای کارهای پذیرش 

صبح زود و با زنگ ساعت بیدار شدیم ... یاشار گفت من اصلا نخوابیدم هنوز وقت نشده ازش بپرسم چرا !!! شاید نگران بوده ... 

لباس پوشیدم و عکس گرفتیم و رفتیم بیمارستان ... ساعت 6 رسیدیم ... دو - سه نفر دیگه قبل از ما برای پذیرش اومده بودن ... یکیشون باردار بود و بقیه برای عمل های جراحی دیگه اومده بودن ... 

دکترم تاکید کرده بود که حتما 6 بیمارسان باش که دیر نشه ... وقت عمل 8:30 بود اما دکتر گفت تو زودتر برو منم زودتر میام که 8 عمل رو شروع کنیم اگر بشه !!! همش نگران بودم نکنه دیر بشه و به وقت عمل نرسیم ...

خلاصه که صدام کردن و من رفتم بخش اورژانس برای چک شدن اولیه و پر کردن یه سری فرم ... فشار خونمو اندازه گرفتن ... آزمایش خون گرفتن و لاله ی گوشمو برای انعقاد خون سوراخ کردن ... 

فرم ها رو که گرفتم رفتم برای پر کردن فرم های دیگه که من و یاشار باید امضا می کردیم ... بعدش یه خانمی اومد و یه نوار به دستم بست ... خیلی هیجان انگیز بود ... این قسمت هاشو خیلی دوست داشتم ... بعد گفت همین جا باش تا بیام ببرمت ... کلی از اون دستبند که اسممو نوشته بودن روش عکس گرفتیم ... دقیقا عین ندید بدید ها 

بعد اون خانوم اومد صدام کرد که بریم بخش زایمان و به یاشار گفت که بیاد بالا و پشت در وایسته تا من اون لباس مخصوص رو بپوشم و وسایلم رو بهش بدم ... یه لباس آبی تیره و یه کلاه سفید ... و گفتن که همه ی لباس هاتو در بیار و هیچ چیزی حتی سنجاق نداشته باشی و این ها رو بپوش .... لباس هامو در آوردم و لباس های مخصوص را پوشیدم ... قرار شد خودشون وسایلم را به یاشار بدن ... ازشون پرسیدم که می تونم گوشیم رو نگه دارم ... گفتن می شه تا وقتی که بخوای بری اتاق عمل ...

بهم یه دمپایی دادان و گفتن روی اون تخت بخواب 

بعد یه خانومی اومد برای آزمایش ادرار ... چون کسی به من نگفته بود من قبلش رفته بودم دستشویی و چیزی نمونده بود ... خلاصه که با بدبختی چند قطره ای تحویلشون دادم ... و بعد همون خانوم اومد برای شیو ... با اونکه شیو کرده بودم اما اونم دوباره کرد و هکه ی جوش های ریز روی پوست را برید و بعدش هم گفت داره خون میاد برو بشورشون ... حالا مگه خون ها بند می اومد ... شکمم هم اینقدر بزرگ بود که نمی تونستم ببینم چه غلطی کرده ... خلاصه با هر بدبختی که بود خونریزی رو بند آوردم و به تختم برگشتم تا بیان دنبالم برای اتاق عمل ... کلی هم اونجا با گوشیم از خودم عکس گرفتم و برای یاشار فرستادم ....

تو این فاصله مامانم و خواهرم هم با پدرم اومده بودن ... 

خلاصه که اومدن دنبالم برای اتاق عمل ... منو روی یه ویلچر نشوندن و روی پا و سرم شنل انداختن ... در اتاق زایمان که باز شد ... مامانم و یاشار منتظرم بودن ... وقتی دیدمشون یکمی بغض کردم ... مامانم یه قرآن بالای سرم گرفت و بعد با آسانشور به طبقه ی اتاق عمل ها رفتیم ... 

ادامه در قسمت بعد ...