خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

220- لحظه ی دیدار نزدیک است ...

لحظه ی دیدار نزدیک است ...

باز من دیوانه ام ، مستم ...

باز می لرزد دلم ، دستم ...

باز گویی در جهان دیگری هستم ...

شنبه رفتم دکتر برای معاینات معمول و این پسر کوچولومون حسابی ما رو گذاشت سر کار 

ضربان قلبش افت کرده بود و دکتر را حسابی ترسوند 

البته چون زیاد تکون می خورد من خیلی نگرانش نبودم 

ولی خب دکتر گف زود برو سونوی بیوفیزیکال ... که متاسفانه بسته بود و بعد نامه داد برای بیمارستان که سریع برم و نوار قلب بچه رو بگیرم 

خلاصه که رفتیم بیمارستان و نوار قلب گرفتیم ... یه بیست دقیقه ای باید به پشت دراز می کشیدم که دیگه نمی شد نفس کشید ... خدارو شکر مشکل افت ضربان نداشت و تکون هاشم کافی و خوب بود .

فرداش یعنی یکشنبه هم باید می رفتم سونوی بیوفیزیکال دکتر اکرمی توی خ مطهری ... وقت قبلی هم نداشتم و می گفتن باید از ساعت 1 بری و تا 7 علافی ... ولی بازم خدارو شکر یاشار سر ساعت 1 رفت و دفترچمو داد به منشی و ازش خواهش کرد  و چون دکتر نوشته بود اورژانسی ... خانم منشی گفت سر ساعت 2 اینجا باشین که زود بفرستمش تو 

خلاصه که یاشار زنگ زد بهم و گفت تندی ناهارت رو بخور که من بیام و بریم ... دیگه رفتم رو دور تند و ساعت 2 تونستم خودمو برسونم ... زود منو برای نوار قلب آماده کرد و بعدش دوباره منتظر شدم تا نفر قبلی سونوش تموم شه ... البته تقریبا زیاد طول کشید فکر کنم یک ساعت شد ... بعد رفتم برای سونو و بازم خداروشکر مشکلی نبود .

بلافاصله بعدش رفتم دکتر و جوابا رو نشونش دادم  ... دوباره معاینه کرد ... قرار شد یه چند روزی جلوتر دنیا بیاد ... 

قرار را برای چهارشنبه با اتاق عمل فیکس کرد بعدش ازش درباره نوع بیهوشی پرسیدم که گفت چهارشنبه ها فقط بیهوشی عمومیه 

گفتم من آرزومه بچمو زود ببینم ... خلاصه که برای بار سوم زنگ زد اتاق عمل و برای پنج شنبه صبح وقت گرفت 

مرسی که با ما همراه شدین ... به دعاهای خیرتون محتاجیم ... مخصوصا امشب و فردا که روزهای تولد و جشن هستند . 


روزانه 219

فردا دوازدهمین سالگرد عقدمونه ... باورم نمی شه که 12 سال گذشته باشه !!! 

چه زود گذشت ... چه روزی بود اون روز ... بعد از چندین سال که با هم بودیم و عاشق هم بالاخره تونسته بودیم خانواده هامون رو راضی کنیم که با هم ازدواج کنیم ... انگار داشتم از قفس آزاد می شدم ... اینقدر که اذیتمون کردن این مامان و باباها ... اون روزا یه دختر و پسر 22 ساله بودیم ... اما الان 34 سالمونه ... چه راهی رو گذروندیم تا به اینجا رسیدیم ... 

http://khaterestoon.blogsky.com/1388/05/page/2

فردا شب شاید رفتیم بیرون و یه جشن دو نفره و نصفی گرفتیم 

وقتی ازدواج کرده بودیم با خودم فکر می کردم که خوبه سال 90 بچه دار بشیم ... اما وقتی سال 90 شد دیدم نه هنوز دلم نمی خواد ... درسم تموم نشده و اصلا آمادگیشو نداریم ... حالا خوشحالم که امسال فندقک کوچولو همراهمونه ... 

تازگی ها با فندقک بازی می کنم ... یهو یه وقتایی از یه جاهایی قلمبه می شه و می زنه بیرون ... منم باهاش بازی می کنم یه کوچولو فشارش می دم و بهش می گم دالی موشه ... اونم دوباره تکون می خوره و بازی ادامه پیدا می کنه ... خیلی خنده دار و بامزه است .

یه شعرم هست که هر روز براش می خونم ... می خوام ببینم وقتی میاد بیرون یادشه هنوز ... 

از بس که یاشار وقت نداره دیروز خودم لباس خوشگل پوشیدم و کلی عکس دو نفره با پسرک گرفتیم ... بعضی هاش خیلی خوب شد ولی خب سخت بود هی دربین رو تنظیم کنم ... بعد برم ژست بگیرم ... ولی در کل خوب بود ... 

دیشب هم پدر شوهر و مادر شوهر اومده بودن دیدنمون 

آخر هفته هم می رم دکتر ... ببینم اینبار سونو می نویسه برام . بریم پسرکوچولو رو ببینیم یکمی خیالمون راحت شه !!!

روزانه 218

خب خدارو شکر می کنم که فندقک 34 هفته رو تموم کرده ... از لان به بعد دیگه یکمی خیالم از بابت زودتر دنیا اومدنش راحت شده ... ریه تو این هفته تقریا کامل شده و اگه خدای نکرده عجله کنه به احتمال 98 درصد مشکلی نخواهد داشت ... مخصوصا که کم وزن نیست و وزن عادی و نرمالی داشته تا الان 

دیروز بعد از یک هفته رفتیم بیرون از خونه و به شهر کتاب دوست داشتنی ... کتاب چهل نکته کلیدی برای شیردادن به نوزاد را گرفتم و بیشترشو خوندم به نظرم خوب بود و اطلاعات جالبی داشت ... امیدوارم پسرک حسابی شیر بخوره و منو به این آرزوم هم برسونه ... این روزا هی فکر می کنم که یعنی کی دنیا میاد ... مرداد یا شهریور 

من و دکتر با هم تو سن پسرک یک هفته اختلاف نظر داریم ... البته اون حق داره و طبق قانون محاسباتی زایمان حساب می کنه اما من چون می دونم اولین روز اقدامم کی بوده می دونم که محاله یک هفته زودترش اتفاقی افتاده باشه ... البته تو سونوهای اول هم تاریخ خودم در اومده و دکتر الان هر دوشو در نظر می گیره ... با این حساب 28 مرداد هفته ی 38 از نظر دکتر پر می شه و با تاریخ من 4 شهریور 

راستش خودم و یاشار 31 مرداد رو بیشتر از شهریور دوست داریم اما همش می گم نکنه زود باشه ... خب یه هفته هم یه هفته است و 200 گرم تپل تر می شه 

اما 4 شهریور تولد امام رضا است که همه ی خانوم های سزارینی اون روز رو انتخاب می کنن و حسابی بیارستان ها شلوغ می شه که من اصلا دوست ندارم تو اون شلوغی زایمان کنم ... 5 شهریور هم پنج شنبه است و باز هم  پرستارهای با تجربه تر نیستن و کشیک های پنج شنبه و جمعه مال جوونتر هاست و از همه بدتر اینکه ترخیص روز جمعه کار خیلی سختیه ... 

خلاصه که نمی دونم چه تاریخی بهتره ... خود دکتر 5 شهریور را اعلام کرده ... اما اینبار حتما باهاش صحبت می کنم تا تاریخ مشخص تر بشه 

تازه یه چیز دیگه هم هست ... برادرشوهرم 6 شهریوره و از روز اول مادر شوهر و برادر شوهر برای تولد پسرک تو این روز نقشه ها کشیدن ... منم راستش بام خیلی مهم نبود ... اما مطابق معمول از طرف مادر شوهر یه حرف هایی پیش اومد که الان اصلا دلم نمی خواد اون روزها دنیا بیاد ... دیگه بچم بیچاره می شه از بس باید اسم عموشو تو تولد خودش بشنوه ... اصولا این مادر شوهرم داره بدجوری رو مخ من رژه می ره ... صبح تا شب هم می گه من دارم دعا می کنم حتما حتما شهریور دنیا بیاد ... 

آخه تو که تا حالا یه جوراب هم برای این فسقلی نگرفتی ... به سلامتش هم که کاری نداری ... معلومه چرا صبح تا شب داری دعا می کنی دیگه ... خیلی بدم میاد ازش ... خیلی زیاد ... از این رو هردومون بسیار زیاد به 31 مرداد علاقمندیم ....

روزانه 217

چقدر خوب که می بینم از دفعه ی قبلی که نوشتم دو هفته گذشته ... این گذر زمان را هم دوست دارم و هم نه ... از اینکه فسقلی هی داره بزرگ تر می شه و به لحظه ی دیدار نزدیک تر می شیم خوشحالم ... اما گاهی هم دلم می خواد کمی آهسته تر بگذره ... دلم می خواد هنوز از بودنش تو دل خودم لذت ببرم ... الان فقط مال خودمه ... پیش خودمه ... تو وجود خودمه ... هر لحظه پیشمه !!! 

کلا من همیشه آرزو داشتم بارداری رو تجربه کنم ... خیلی دوستش داشتم و الان هم دارم و از لحظه هاش واقعا لذت بردم ... سخت بود و هست اما خیلی قشنگه ... خیلی زیاد 

گاهی باورم نمی شه این شکم قلمبه مال منه ... این آدم توی آینه منم ... و بعد به خودم و دل قلمبه ام لبخند می زنم .... 

یه آرزوی دیگم هم همیشه این بوده که به فسقلکم شیر بدم ... عاشقشم و بارها و بارها خوابشو دیدم ... اما نمی دونم که اونم مثل بارداری قشنگ و شیرین هست یا خیلی سخته ... به نظر که خیلی فوق العاده میاد ... امیدوارم فسقلی نا امیدوم نکنه ...

دو روز پیش رفتیم و بیمارستان را از نزدیک دیدیم ... و جاشو بررسی کردیم .... یاشار به شدت اصرار داره که با آزانس بریم و بر گردیم اما کن دوست دارم با ماشین خودمون بریم ... بهم آرامش بیشتری می ده ...

سه شنبه گذشته رفتم دکتر و خدا رو شکر اوضاع رو به راه بود ... گفت هنوز سرش توی لگن نیومده و لازم نیست زیادی نگران باشی ... اما به استراحتت ادامه بده تا سه - چهار هفته ی آینده هم به خیز بگذره ... چون هفته های خیلی مهمی هستند ... 

در هفته یک بار می رم بیرون و خیلی آروم از پله ها پایین می رم ... 

این چند وقته گاهی خواهرم و گاهی هم دوستام بهم سر زدند و طفلکی ها کلی هم خونه رو مرتب کردند ... با اونکه یاشار هر چند وقت یکبار خونه رو حسابی مرتب می کنه ... اما خب مرتب کردن خانوم ها کجا و آقایون کجا !!!

چند روزی بود انقباض ها کمتر شده بودند ... اما امروز دوباره زیاد شدند و من هنوز علتشو نفهمیدم ... شاید استراحتم کم شده !!!