فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

فندق کوچک ما

6

فردای اون روز که جواب آز را گرفته بودم و حتی روزهای قبلش تپش قلب شدیدی داشتم ... از هیجان انگار که همش قلبم تو دهنم بود ... حتی شب ها که می خواستم بخوابم اینقدر قلبم محکم می زد که نمی تونستم بخوابم ... اون روزها فکر می کردم اینا از عوارض بارداریه اما یکم که آروم تر شدم تپش قلبم هم آروم شد ... 

صبح که رفتم مدرسه همش دنبال یه فرصتی می گشتم که به مدیرمون بگم ... خب به هر حال اون باید زود می فهمید تا یه فکری به حال خودش بکنه ... 

تو یه فرصتی که کسی نبود بهش گفتم من یه نی نی دارم تو دلم ... اولش باور نکرد ... خب ما خیلی وقته با هم همکاریم ... و من خیلی کوتاه و مختصر  یهویی بهش گفتم ... بعدش کلی بغلم کرد و منو بوسید و خیلی زیاد خوشحال شد چون خودش خیلی بچه ها را دوست داره و همش به من می گفت که دیگه وقتشه ... بعدش اما یهو به فکر فرو رفت که حالا برای سال آینده چیکار کنه ؟!!! همش می گفت خب من الان اصلا نمی خوام به بعدش فکر کنم ... آخه من چند نفر را جای تو بیارم !!! 

آخه فندقک ما ایشالله وسطای شهریور دنیا میاد و اون موقع که من دیگه نمی تونم از اول مهر برم سر کار ... و خدارو شکر که مرخصی زایمان هم به 9 ماه رسیده !!!

5

خب مامان تنبلی شدم حسابی ... 

اون روز دوشنبه صبح رفتیم آزمایشگاه و آزمایش هایی که دکتر غدد نوشته بود را به علاوه تست بارداری انجام دادم ... خانوم مسوول آزمایشگاه گفت جواب آز بارداری رو می تونی بعد از ظهر حدودای 3 بیای و بگیری ... تقریبا مطمئن بودم به جواب ... 

یاشار هم قرار بود حدودای 4 یه سر به شرکت قبلیشون بزنه ... اما انگار اون از من مشتاق تر بود ... خلاصه اومد دنبالم و قبل از اینکه منو برسونه خونه رفتیم جواب را گرفتیم که بعله !!! عددی نشان داده شده چندین برابر مقدار بارداری بود ... حدودای 3600 تا و این یعنی تایید !!! 

الان که دارم براتون می نویسم با اونکه مدت ها گذشته و من فندقک قشنگمو دیدم و باورش گردم ... اما هنوز برام مثل معجزه است ... یه چیز عجیبه !!!

بازم چیزی به کسی نگفتیم ... همش نگران بودم مبادا اتفاقی برای فندقک بیافته ... بس که از این و اون شنیده بودم که تو سه ماه اول بچه از بین رفته ... اما هیجان داشتم در حد مرگ !!!

و خیلی هم نگران جواب آز تیرویید بودم که به حد نرمال رسیده یا نه ... چون کم کای تیرویید باعث سقط جنین می شه !!!

4

خلاصه که از خونه موندن دل کندیم و رفتیم سر کار ... اما ۱ر از هیجان و حالا نمی خواستم حتی کسی خبرداره شه تا خودمون مطمئن تر بشیم ... کلی با هم وایبر بازی کردیم و خندیدیم ...  

عکس العمل همسر خیلی جالب بود .... همش منو نگاه می کرد و لبخند بزرگی می زد ... خیلی جالب بود !!!  

انگار که هنوز باورش نشده بود ...  

خودم هم هنوز باور نکردم .... خودم هم وقتی یادش می افتم اشک تو چشام جمع می شه و هزاران بار خدا رو شکر می کنم ... فندقکمونو سپردم دست خدای مهربونی که معجزه کرد و گذاشتش توی دلم ...  

از روزهای قبل همش باهاش حرف می زدم ... صبح ها که از خواب بیدار می شدیم بهش می گفتم به خداجون مهربون سلام کن و ازش تشکر کن که تو رو تو دل مامان گذاشته ...  

از خوندن خاطرات زایمان و بچه داشتن آدم ها اشکم ساعت ها سرازیر می شه ... اینقدر احساساتم رقیق شده که نگو ...  

دوشنبه باید برم آزمایشگاه و اون وقت تستس بارداری هم می دم ... از دکتر زنانم هم نتونستم زودتر از چهارشنبه ۲۴ ام وقت بگیرم و بار اولیه که می خوام برم پیش این خانوم دکتر ... از قبلیه اصلا خوشم نیومد !!! 

3

اولین اقداممون ۲۶ آذر بود و یه بار هفته ی بعد از تخمک گذاری یعنی می شد حدودا ۵ دی ماه بی بی چک امتحان کردم ... آقای همسر که از روز اول می گفت بارداری !!! 

بی بی چک منفی بود و البته می دونستم که ممکنه زود باشه ... با خودم قرار گذاشتم که هفته ی بعدش دوباره چک کنم ... اما مگه روزها می گذشتند ... گاهی زیر دلم یه درد خفیفی می گرفت و من می گفتم : وای ... نه !!! الانه که پریود بشم ... اما زوذ قطع می شد .... و یا اینکه یهو حس می کردم یه ترشحاتی دارم و زودی می رفتم دستشویی ... خیلی سخت گذشت و اینکه هر روز به سایت های مختلف سر می زدم و علادم مختلف آدم ها رو می خوندم و از اینکه چقدر انتظار می کشند مثل من و بعضی ها حتی چندین ماهه که دارند انتظار می کشند ...  

روز چهارشنبه ۱۰ دی ماه بود دیگه طاقت نیاوردم و از اونجایی که چهار پنج تایی بی بی چک خریده بودم صبح که از خواب بیدار شدم گفتم یکی رو تست می کنم فوقش خبری نیست دیگه !!!  

صبح بیدار شدم و یک بسته رو بی سر و صدا باز کردم تا همسر بیدار نشه ... هی تو ذلم می گفتم خدای مهربون لطفا یه خط کمرنگ !!! با قطره چکون ۴ تا قطره ریختم توی جای مخصوص بی بی چک و بعد منتظر شدم تا خط کنترل قرمز بشه ... تا بعدش هم منتظر خط اصلی باشم ... اون چند لحظه برام کلی طول کشید ...  

و بالاره معجزه ی زندگی من نمایان شد ... یه خط قرمز کم رنگ که داشت کم کم پر رنگ می شد ... باور کردنی نبود ... کم کم دیگه قلبم داشت از دهنم بیرون می اومد از هیجان ... اصلا باورم نمی شد ... یعنی واقعا من باردار بود ... با همون یه بار اقدام ... و با وجود کم کاری تیرویید ... فوق العاده بود ... هزاران بار خدا را شکر کردم ... 

خواستم همسر را آروم بیدار کنم ... یه بار صداش کردم و بوسیدمش ... اما دیگه قلبم تو دهنم بود ... حتی یه ثانیه هم نمی تونستم صبر کنم ... گفتم : پاشو پاشو بابا شدی !!! بیچاره یدفعه از خواب ژرید و نیشش تا بناگوش باز شد ... بغلم کرد و من هی با هیجان باهاش حرف می زدم ... بغلم کرده بود تا از اینهمه هیجان آرم بشم ... اما مگه می شد ... مگه می شه آدم معجزه رو ببینه و آروم باشه ...  

2

خیلی احساساتم لحظه ای بود و برای همینم سعی داشتم همه چیز آماده باشه تا اگر یهویی دلم نی نی خواست اقدام کنم ...  

از طرفی همه از جمله دکترم گفتند که حالا معلوم نیست چقدر طول بکشه تا حامله بشی و زودتر اقدام کن ... مخصوصا که ده سالی از زندگیمون گدشته بود !!! 

یه روز از روزها که حالم خوش و خرم بود احساس کدم یه درد خفیفی زیر دلم دارم و فهمیدم که وقت تخمک گذاریه ... یهو دلم نی نی خواست ... سر کار بودم اون وقت ... وقتی اومدم خونه به آقای همسر گفتم من دلم نی نی می خواد الان یهویی ... اونم خیلی موافق بچه دار شدنمون نبود اما با شوخی و خنده برای اولین بار یه اقدام الکی کردیم ... دو سه بار بعدش هم یک روز درمیون !!! 

بعد از اون روزها دل تو دلم نبود که حالا یعنی واقعا تخمک گذاری بوده و یا اینکه چون من کم کاری تیرویید دارم این ماه تخمک گذاری انجام نشده ؟!!! آخه احساس تخمک گذاریم یک هفته دیرتر از موعذ معمولش بود ...   

دیگه هر روز تو سایت های مختلف بودم تا علایم بارداری رو بفهمم که همشون هم شبیه شروع پریود بودن و نمی شد تشخیص داد ... طبق محاسبه ی من باید تا ۱۰ دی صبر می کردم و اگر پریود نمی شدم احتمال بارداری بود !!!