خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

دعایی از ته دل برای با هم بودن

رسیدیم به اونجا که به همه گفتیم که ما دیگه با هم ارتباطی نداریم ولی ما هر روز همدیگه رو می دیدیم . مگه می شد نبینیم . می مردیم . اما دیگه اون روزها وقتی با هم بودیم شاد نبودیم نگران آینده بودیم اینکه چه چیزی پیش خواهد آمد همیشه تو گلوم پر از بغض بود . فقط دعا می کردم که خدایا یاشارمو ازم نگیر . تنها راه نجاتمان این بود که یاشار یه جوری وارد یک دانشگاهی بشه وگر نه معنیش حداقل ۳-۴ سال جدایی و دوری بود . تا اون موقع هم معلوم نبود دیگه چه بلایی به سر ما اومده . تازه رسیدنمون به هم سخت تر هم می شد چون دیگه اون موقع من نمی دونستم چه جوری باید پدر و مادرم را راضی کنم .  

یاشار هر روز از این اداره به اون اداره می رفت و من هم مجبور بودم برم دانشگاه اما چه دانشگاه رفتنی . هر لحظه یاد یاشار دیوونه ام می کرد . ذره ذره ی اون دانشگاه با یاشار خاطره داشتم یاد روزهای اول آشنایی مون یاد سر کلاس نشستن هایی که فقط تو فکر هم بودیم مثلا سر کلاس نشسته بودیم اما حواسمون جای دیگه ای بود ( هنوز هم وقتی از کنار اون دانشگاه رد می شم نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین . هم منو یاد خاطرات قشنگ روزهای آشنایی می اندازه  روزهایی که عشقمون داشت کم کم شکل می گرفت. هم یاد دلتنگی های اون روزهای غمبار و آدم های بی رحمش )  

خلاصه اینکه روزها تند و تند می گذشتند و هیچ راه نجاتی نبود اما هنوز امیدی بود و همین کافی بود . ترم تمام شد و هیچ خبری از جواب نامه نگاری های یاشار نبود . کم کم آخرای تیر ماه یک نامه ی جدید هم برای یاشار از دانشگاه آمد که به دلیل پایان یافتن اشتغال به تحصیل شما در این دانشگاه ما نامه ی مربوطه را برای نظام وظیفه ارسال کردیم و شما دو ماه فرصت دارید که خودتان را برای رفتن به سربازی معرفی کنید .  

دیگه واقعا داشتیم کم کم نا امید می شدیم . هنوز وضعیت انتقال یاشار به یک دانشگاه دیگر روشن نشده بود و باید صبر می کردیم شاید به نتیجه برسیم ولی این نامه دیگه واقعا تمام انرژی مثبت ما را از بین برده بود .  

من به همراه خانواده ام قرار بود یک هفته ای به مشهد برویم . دوری از یاشار برایم خیلی سخت بود چون می دونستم توی این یک هفته اصلا نمی توانیم با هم صحبت کنیم و دوری و بی خبری خیلی سخت بود .  

من آن سال با دلی پر از غم رفته بودم مشهد . از لحظه ای که وارد شهر مشهد شدیم یک بغض گنده گلومو فشار می داد و اشک توی چشمام جمع می شد . انگار به خدا نزدیکتر شده بودم دلم می خواست زودتر برم توی حرم بشینم و گریه کنم و با خدای خودم صحبت کنم از دوری و دلتنگی براش بگم ازش بخوام که یاشارم و ازم نگیره . وقت هایی که می رفتیم حرم من از همه جدا می شدم و میرفتم یک جای خلوت که تنهایی با خدا حرف بزنم و هر چقدر دلم خواست گریه کنم .  

وقتی می رفتیم بازار همش تو فکر یاشار بودم که براش چی سوغاتی ببرم . اون موقع من خیلی پول از بابام نمی گرفتم تازه هر چی هم که پول داشتم همش با یاشار می رفتیم بیرون و پول های هر دوتاییمون تموم تموم می شد . با اون حال برایش یک تسبیح عقیق خریدم خیلی گران نبود اما خوب همه ی پول من همینقدر بود . اون تسبیح را با هزار امید و آرزو خریدم دور تا دور ضریح امام رضا چرخوندم و کلی دعا کردم که خدای مهربون همیشه مواظب یاشار من باشه . ( بماند که یاشار هم همون روز که بهش دادم گمش کرد !!! لابد نمی دونست با چه عشقی براش خریدم چقدر همراهم این ور و اون ور چرخوندمش )  

روز آخری که مشهد بودیم گوشی موبایل مامانم و به بهونه ی زنگ زدن به یکی از دوستام ازش گرفتم وقتی رفتیم حرم رفتم یک گوشه دور از همه زنگ زدم خونهی یاشار اینها . گوشی رو خودش بر داشت نمی دونید اون لحظه چقدر زیبا بود انگار همه ی دنیا را بهم داده بودند اون لحظه هیچ چیزی بیشتر از این من را خوشحال نمی کرد . کلی با هم حرف زدیم . یاشار هم منتظر زنگ من بود . گفت چرا زودتر زنگ نزدی ؟ نگرانت شده بودم . از اون روزی که رفتین همش کنار تلفن نشستم تا تو زنگ بزنی .  

همون روز آخر کلی با خدا و امام رضا حرف زدم . گفتم خدایا من نمی دونم چه چوری ولی من می خواهم سال دیگه کنار یاشارم باشم . ( هر چند که باورم نمی شد با این اوضاع به هم ریخته آرزوی من برآورده بشه !!! ولی شاید شما هم باور نکنید که سال بعدش دقیقا در همان تاریخ روز عقد من و یاشار بود . برای خودم هم خیلی جالب بود که در عرض یکسال همه چیز کاملا بر عکس شده بود و حالا دیگه ما مال هم شده بودیم

از اینجا به بعد داستان دیگه کم کم اوضاع بهتر می شه البته تا حدودی !!!

نظرات 13 + ارسال نظر
صبا و پرهام شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 13:28 http://anymoanyma.blogsky.com

سلام

چه خوب شد که به قسمت خوبش رسیدیم

مطمئنا خیلی خیلی خوشبخت خواهید شد


شاد و خندان باشید و دعاگویان

محیا شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 17:31 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام. ممنون که اومدی پیشم.
با هم بودنتون رو تبریک می گم. پستها رو دونه به دونه خوندم. انشالا همیشه خوشبخت باشین.

محیا شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 17:52 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام. ممنون از راهنمایی ات.
دونه به دونه پستهایتو خوندم. باهم بودنتونو از صمیم قلبم تبریک می گم.
سعادتتون جاودان!

بانو شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 19:19 http://lanuit.blogfa.com

چه قدر خوب! من می گم از جلوی دانشگاه که رد می شی خیلی خوشحال بشو چون بالاخره همه چیز خوب تموم شده.
من هم دعا می کنم اما واقعا نمی دونم با این اوضاع چیزی فرق بکنه یا نه! تو هم برایم دعا کن

تو دعا کن . اگر به صلاحت باشه حتما برآورده می شه .
من هم حتما برایت دعا می کنم .

سانیا شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 21:51 http://banuye.blogsky.com/

وای یلدا جون بمیرم برای دل مهربونت که شکسته بوده اما امام رضا هم خوب هدیه ای بهت دادا :)
منتظر بقیشم یلدا جون

آره واقعا امام رضا اون دفعه سنگ تمموم گذاشت برام .

پرنده خانوم دوشنبه 22 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 22:57 http://purelove.blogsky.com/

خوندممممممممممممم
زودی بیا بقیشو بگووووووووووووووو
میبوسمتتتتتتتت

پرنده خانوم مهربون
ممنون که بهم سر زدی .
لینکتو گذاشتم تو وبلاگم که منم بهت تند تند سر بزنم
بوووووووس

نقطه سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:21 http://baraane-shab.blogfa.com/

یه چی بگم....چرا قصه ی به هم رسیدنتون سخت نبود.اون جور که من خندم که مامان و بابات مخالفت میکردند و اینا گفتم اینا ۳-۴سال باید...ااااااااااااااااااا این که همه ش خوب بود:-))))
حالا واقعا چرا موقع عاشق شدن از پدرت اجازه نگرفته بودی:-))

سختیش تو احساس من و یاشار بود . توی دلتنگی ها و دوری ها و بی خبری ها .
بعدش هم این ماجراها که نوشتم تقریبا خاطرات 2-3 سال هست . برای شما که فقط می خونید زود گذشته .
من اصلا تصمیم نداشتم که عاشق کسی بشم که از بابام اجازه بگیرم . یهو چشممو باز کردم دیدم عاشق شدم . دیگه اجازه گرفتن بی معنی بود !!!!

پرنده خانوم سه‌شنبه 23 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 18:45 http://purelove.blogsky.com/

سلام دوباره
واااییییی مرسی
چه کاره خوبی کردین
پس من هم شمارو لینک میکنم با اجازه:*
از ته دل برای همیشه باهم بودنتون دعا میکنم یلدای مهربون
میبوسمت

ممنونم

مریم شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 15:10 http://www.maryam-edwin.blogfa.com

سلام یلدا جون. خیلی خاطراتت قشنگن . پر از فرازو نشیب . امیدوارم که سالهای طولانی با هم باشید و خوشبخت.
برای ما هم خیلی دعا کن عزیزم.
اگه مایل باشی بلینکیم همدیگرو؟؟؟؟

حتما براتون دعا می کنم و موافقم که همدیگرو بلینکیم .

پرنده خانوم دوشنبه 29 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 17:03 http://purelove.blogsky.com/

یلدااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
کجاییییییییییییییییییییییی پس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یکم سختمه یادآوری خاطرات و نوشتنشون ولی سعی می کنم زود بیام .

ما برای هم / مریم سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:36

خدارو شکر ِآخرش رو اول خودنم خیالم راحته که به هم رسیدین.
مرسی که سر زدی بهمون ما لینکتون کردیم

جوجو پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 08:07 http://alahman.blogfa.com

سلام مرسی که بهم سر زدی خانومی..من دارم ارشیوت رو میخونم الان اونجایی هستم که بابات ماجرارو فهمیده

گل نرگس پنج‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 12:25 http://www.mylovelydaffodil.blogfa.com

یلدا جون شروع کردم از اول ارشیو و خوندن رسیدم به اخر این پستت نمیدونی چه حالی شدم پر بغضو امید .....الهی که همیشه کنار هم پر عشقو ارامش باشین یلدا برای ما هم دعا کن

حتما عزیزم ... حتما براتون دعا می کنم که روزهایی مثل الان ما را تجربه کنید پر از آرامش و کنار هم بودن بی دغدغه
این پست رو دوباره خوندم واقعا چه روزهای سختی داشتیم دوباره یادم اومد ... واقعا از ته دلم آرزو می کنم هر چه زودتر برای همیشه کنار هم باشین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد