خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خواهرم رفت !!!!

امروز خواهرم رفت !!!!  

رفت ایتالیا و از اونجا شاید بوستون ....  برای ادامه تحصیل ... کار

خیلی غمگینم ... آخه من فقط یه خواهر داشتم ... اونم یه خواهر کوچولوی شیطون و باهوش  

دلم می خواست کلی گریه کنم ...  

وقتی آدم بدونه قراره تا ۶-۷ سال دیگه خواهر کوچولوشو نبینه خیلی سخته ... ولی به خاطر اون خودمو کنترل کردم ... تمام طول راه تا فرودگاه چشمام پر اشک بود اما بغضمو توی گلوم نگه داشتم که کسی نفهمه ... حتی یاشار   

روزانه ۲۶

پنج شنبه رو که کلا خونه ی عمه ام بودیم و دیر وقت شب اومدیم ... 

جمعه از صبح که از خواب بیدار شدیم شروع کردیم به کار کردن باید یه سری از کارها رو تا شب تحویل می دادیم ... 

بعد از ظهر هم هی خواهرم زنگ می رد که بیاین اینجا ... خلاصه آخرش ساعت حدوادی ۷ رفتیم خونهی مامانم اینها و از اونجا رفتیم درکه و شام خوردیم ... من که مطابق معمول همیشه دیزی خوردم ... خیلی هم خوشمزه بود و همه ی اونهایی که چیز دیگه ای خورده بودند پشیمون شدند ... 

امروز هم از صبح بیدار شدیم و داریم کار می کنیم ... یاشار هم نرفته سر کار که این کارها به یه جایی برسن ...  

بعد از ظهر هم باید بریم برای مراسم سوم !!! 

فردا هم یاشار نمی ره سر کار ... احتمالا تا ظهر کار می کنیم و بعدش ناهار می ریم خونه ی بابام ... و بعد از ناهار پیش به سوی فرودگاه امام خمینی و .... خواهرم می ره و معلوم نیست دیگه کی ببینمش  

از دوشنبه هم که باید برم سرکار و روز از نو روزی از نو ...

روزانه ۲۵

اول از همه بگم که ممکنه چند وقتی نتونم بیام ... فکر کنم اینترنتمون قطع بشه !!!! 

دوم اینکه تو این روزای به این شلوغ پلوغی گل بود به سبزه نیز آراسته شد !!!! شوهر عمه ام فوت کرده و حالا کلی مراسم غم انگیز هم در راهه ... 

این آخرین پنج شنبه ای بود که تعطیلم ... دوباره ۹ ماه باید برم سر کار ... چه روزای خوب و تنبلی ای بود !!! 

روزانه ۲۴

هیچ خبر خاصی نیست ... سایت انتخاب واحدمون که تا دو روز هنگ کرده بود و هیچی رو باز نمی کرد ... اما بالاخره تونستم انتخاب واحد کنم ... هنوز واحدای آزمایشگاه رو برنداشتم ... باید صبر کنم برنامه کلاس ها نوشته بشه بعد ... 

یه حس دوگانه دارم ... هم دوست دارم زودتر اول مهر بشه و دوباره همه چیز به حالت عادی در بیاد ... هم دوست ندارم چون باید صبح ها ساعت ۶ بیدار بشم و ساعت ۴ برسم خونه ... و دیگه از اینهمه مرخصی و تعطیلی خبری نیست ... تازه کارها هم اینقدر زیاد می شن که نگو !!!! 

اینقدر درگیر این پروژه هستم که خونم شده بازار شام ... باید یه رسیدگی اساسی بهش بکنم ... 

یادم نیست بهتون گفته بودم یا نه ...ارتقاء سمت پیدا کردم !!!! شدم معاون اجرایی ... البته کارام تقریبا همون کارهای قبلیه فقط اسمش عوض شده ... و حتی حقوقش هم تغییر چندانی نکرده !!! 

من برم به بقیه ی کارهام برسم ...