خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزهای آخر !!!

دیروز و پریروز در واقع آخرین روزهای سال تحصیلی بودن و نمی دونین چه اوضاعی بود ... بچه ها کلا دیوونه شده بودن ... یه سری شعر می خوندن یه سری گریه می کردن و کلا اوضاعی بود ...  

دیروز هم که دیگه دست از سر ما بر نمی داشتن ... اولا که یه بغل دفترچه خاطرات بود که به زور می دادن دستمون که یه چیزی بنویسین ... بعد هم کلی بغل و گریه و ...  

منم خیلی دوستشون داشتم ... خیلی دلم براشون تنگ می شه اما من تجربه دارم که زندگی همینه یه روز بالاخره می رن دانشگاه و باید از هم جدا شن ... و در ضمن اینهمه راه ارتباطی ... خلاصه کلی براشون تو دفتراشون چیز میز نوشتم و براشون برچسبایی که کل سال تو خماریش بودن و چسبوندم ... دیگه هر چی هر کی دوست داشت بهش دادم که عقده ای نشن یه وقت ... اینقدر هم چسبیده بودن به من که ول کن نبودن ... روز خوبی نبود بار غم زیادی داشت ... دوست داشتم باشم هنوز در کنارشون اما نمی شه توی این مدرسه بیشتر از این دووم آورد ...  

حیف شد ... خیلی زود تموم شد سال ... خدا کنه سال دیگه هم بچه ها به همین دوست داشتنی امسال باشن ... سال دیگه می دونم که یه گروه دبستانی دارم ... خیلی هم دوستشون دارم ... اما ساعتای کمی رو باهاشون هستم ...  

تا خدا چی بخواد  

می تونم بگم یه جورایی خستگی از تنم در رفت !!!

امروز یه خبر خیلی خیلی خوب بهم رسید و اینقدر خوشحالم کرد که حد نداشت !!!  

یه جورایی خستگی یکسال تدریس و غر غر شنیدن از بچه ها مدیر رو از تنم در کرد !!! 

اون خبر هم این بود : 

توی مسابقه وبلاگ نویسی منطقه : رتبه یک و دو سه همشون از شاگدای من بودند و در واقع جوایز وبلاگ نویسی همشون مال بچه های خودم شد !!!! 

اینقدر با بچه ها خوشحالی کردیم که نگو ...  

بیشتر برای اونا خوشحال شدم ... اینقدر که خوشحال و شاد شده بودن و دلشون جایزه می خواست !!! 

حالا یکشنبه جشن اهدا جوایزه ...  

فعلا نمی خوام شادی امروزو با حرفایی که مدیر مدرسه در این مورد زد خراب کنم اما بعدا عکس العمل های اون رو هم براتون می نویسم ...

توضیحات پست قبل

قضیه از این قرار بود که امسال روز معلم به همه کارت هدیه 60 هزار تومانی دادن و به من 30 هزار تومانی ... تا اینجاش اصلا برام مهم نبود چون من نیروی نیمه وقتشون محسوب می شدن ... اما اونجایی ناراحتم کرد که انجمن اولیا و مربیان برای همه ی کادر و معلم ها کارت هدیه در نظر گرفته بود ... مبلغش اصلا مهم نبود ... مهم این بود که این وسط بین اینهمه کادر و معلم دبستان و راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی  که نزدیک 40-130 نفر( شاید هم بیشتر )  می شن ... فقط من بودم که نباید کارت می گرفتم ... و بد تر از اون این بود که هی معلم های تازه وارد و اونایی که 3-4 ساعت بیشتر کلاس نداشتند از من می پرسیدند و اظهار ناراحتی و دلسوختگی می کردند ... یه جوری که آخی توی بیچاره که اینقدر اینجا فعالیت می کنی حتما یادشون رفته ... و اما حتی اگر یادشون هم رفته بود برای من عذر بدتر از گناه بود ... اما یادشون نرفته بود و کلا خودشون با اراده ی شخصیشون من رو حذف کرده بودند و این در حالی بود که تمام نیروهای نیمه وقت  دبیرستان و راهنمایی  هم شامل این هدیه بودند ... و حتی معلم های تازه واردی که یک نصفه روز هم اینجا نبودند ...

خیلی دلم گرفت ... منی که چند ساله اینجا کار کرده ام و از همه ی وقت های استراحتم زدم برای اینکه کاراشون پیش بره !!! و منی که تمام این سال ها به جز امسال نیروی تمام وقتشون بودم و هیچ سالی سابقه نداشت که حتی بین نیروی تمام وقت و نیمه وقت کوچکترین فرقی از نظر میزان و تعداد هدیه ها باشه ... برام خیلی گرون تموم شد ...

زیادی روشون حساب کرده بودم ... زیادی بهشون دلبسته بودم و دوستشون داشتم !!!

و این قضیه فقط  همین یک بار امسال اتفاق نیافتاد و کلا توی دو سه تا مورد مشابه این ، از قبیل سفر کیش و وام قرض الحسنه و خوشیها و شادی های دیگه هم من نادیده گرفته شدم !!!

دلم از این موضوع خیلی گرفته بود و دیدم چاره ای جز نوشتنش ندارم تا از ذهنم بره بیرون ...

ببخشید که شما رو هم ناراحت کردم ... اما تصمیم گرفتم که سال دیگه هم همین دو روز رو بیام و روزهامو اضافه نکنم ...

در دل من با خانواده ی کاریم !!!

گاهی وقتا آدما خیلی غصه می خورن از اینکه یه فکرایی مدت ها تو سرشون بوده و حالا می بینن همش نقش بر آبه ... یه وقتایی فکر می کنی عضو یه خوانواده هستی و همونطور که تو به دو نه  دونه شون عشق می و رزی و از ته ته دلت دوستشون داری با ناراحتی هاشون تا مدت ها غمگینی و از شادیشون حسابی شاد می شی و هر روز کلی آرزوی خوب بدرقه ی راهشون می کنی ، اونا هم تو رو دوست دارن ، تو رو جزو خانواده ی خودشون می دونن و براشون غریبه نیستی ! اما وقتی می فهمی که اینطور نیست و اونا بعد از این همه سال تو رو هنوز یه غریبه می دونن که از همه ی غریبه ها غریبه تری ، دلت می شکنه ، و اونوقته بغض گلوتو می گیره و اشکات دونه دونه پایین می ریزن . و هی با خودت فکر می کنی آخه چرا ؟ و با خودت فکر می کنی که حتما اشتباه از من بوده ، که نتونستم توی این سال ها دوستیم رو بهشون ثابت کنم و محبتم رو تو دلشون جا بدم ، یا اینکه توقعم زیاده که یه خانواده که سابقا دور هم جمع بودن بخوان به این زودی ها منو هم جزو خودشون بدونن . اما بعدش دوباره با خودت فکر می کنی که نه مساله اینم نیست چون تازه وارد تر ها تونستن راهی توی دل اونها باز کنن و این فقط و فقط تویی که هنوز عضو این خانواده نیستی ... ، و هر جور می خوای دلت رو آروم کنی که ای بابا خوب تو که زیاد پیششون نیستی حتما دلیلش همین بوده ، دلت قانع نمی شه که نمی شه ، یعنی فقط منو به اون اندازه ای دوست دارن که پیششون هستم ؟! که کمکشون هستم ، خب پس یعنی اصلا حسی که من نسبت به اونا دارم با حس اونا نسبت به من فرق داره ، توقعم زیادی بالاست ، باید خودمو اصلاح کنم .

هر چی بیشتر فکر می کنی بیشتر دلت می شکنه ، چطور تو توی تموم این مدت فکر می کردی این حست یه حس دو طرفه است ، چرا تو همه جا از خودت و وقتای اضافت و اطرافیانت برای بهتر شدن اوضاع خانواده ی خیالی ات هر کاری کردی ، مگه غیر از اینه که فکر می کردی دیگه عضو این خانواده هستی ، یه عضو واقعی ، نه یه بچه سر راهی !!!

و اینجور وقتا ، وقتی می فهمی که تو هنوز و همیشه همون بچه سر راهی هستی که دیده نمی شه ، دلت می شکنه !!!

قصه ی من شده مثل قصه ی اون بچه ای که مامان و باباش می رن سفر و برای همه سوغاتی میارن حتی برای بچه های همسایه ، اما چون یکی از بچه ها دورتره و کمتر می بیننش براش سوغاتی نمیارن و وقتی اون بچه میاد و می فهمه غصه می خوره خب ... تو دلش می گه چقدر زود از یادشون رفتم ! به خصوص که بچه های همسایه هی ازش بپرسن که برای تو چی آوردن و وقتی بگی هیچی یه جوری نگات کنن و دلشون برات بسوزه و تو دلشون بگن بیچاره !!! آخی آخه چرا ؟

آدم اعضای خانواده اش رو همیشه یادش می مونن حتی اگر کمتر ببینتشون ، اونوقت وقتی می خواد کاری بکنه اول یاد اونا می افته ، اول برای خواهر و برادر و دوستای نزدیکش سوغاتی می خره و این وسط قطعا اگر برای همسایه ها هم  سوغاتی خرید محاله که دوستای نزدیکترش رو یادش بره ، اما من فهمیدم که از همسایه های تازه وارد هم غریبه ترم ، از اونایی که از من هم کمتر دیده می شن غریبه ترم .

و فهمیدم بی خودی برای خودم فکرای قشنگ قشنگ نکنم ، بچه سر راهی هیچ وقت عزیز دل پدر و مادر نمی شه ! باید به فکر خودم باشم ، باید ...