خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

در دل من با خانواده ی کاریم !!!

گاهی وقتا آدما خیلی غصه می خورن از اینکه یه فکرایی مدت ها تو سرشون بوده و حالا می بینن همش نقش بر آبه ... یه وقتایی فکر می کنی عضو یه خوانواده هستی و همونطور که تو به دو نه  دونه شون عشق می و رزی و از ته ته دلت دوستشون داری با ناراحتی هاشون تا مدت ها غمگینی و از شادیشون حسابی شاد می شی و هر روز کلی آرزوی خوب بدرقه ی راهشون می کنی ، اونا هم تو رو دوست دارن ، تو رو جزو خانواده ی خودشون می دونن و براشون غریبه نیستی ! اما وقتی می فهمی که اینطور نیست و اونا بعد از این همه سال تو رو هنوز یه غریبه می دونن که از همه ی غریبه ها غریبه تری ، دلت می شکنه ، و اونوقته بغض گلوتو می گیره و اشکات دونه دونه پایین می ریزن . و هی با خودت فکر می کنی آخه چرا ؟ و با خودت فکر می کنی که حتما اشتباه از من بوده ، که نتونستم توی این سال ها دوستیم رو بهشون ثابت کنم و محبتم رو تو دلشون جا بدم ، یا اینکه توقعم زیاده که یه خانواده که سابقا دور هم جمع بودن بخوان به این زودی ها منو هم جزو خودشون بدونن . اما بعدش دوباره با خودت فکر می کنی که نه مساله اینم نیست چون تازه وارد تر ها تونستن راهی توی دل اونها باز کنن و این فقط و فقط تویی که هنوز عضو این خانواده نیستی ... ، و هر جور می خوای دلت رو آروم کنی که ای بابا خوب تو که زیاد پیششون نیستی حتما دلیلش همین بوده ، دلت قانع نمی شه که نمی شه ، یعنی فقط منو به اون اندازه ای دوست دارن که پیششون هستم ؟! که کمکشون هستم ، خب پس یعنی اصلا حسی که من نسبت به اونا دارم با حس اونا نسبت به من فرق داره ، توقعم زیادی بالاست ، باید خودمو اصلاح کنم .

هر چی بیشتر فکر می کنی بیشتر دلت می شکنه ، چطور تو توی تموم این مدت فکر می کردی این حست یه حس دو طرفه است ، چرا تو همه جا از خودت و وقتای اضافت و اطرافیانت برای بهتر شدن اوضاع خانواده ی خیالی ات هر کاری کردی ، مگه غیر از اینه که فکر می کردی دیگه عضو این خانواده هستی ، یه عضو واقعی ، نه یه بچه سر راهی !!!

و اینجور وقتا ، وقتی می فهمی که تو هنوز و همیشه همون بچه سر راهی هستی که دیده نمی شه ، دلت می شکنه !!!

قصه ی من شده مثل قصه ی اون بچه ای که مامان و باباش می رن سفر و برای همه سوغاتی میارن حتی برای بچه های همسایه ، اما چون یکی از بچه ها دورتره و کمتر می بیننش براش سوغاتی نمیارن و وقتی اون بچه میاد و می فهمه غصه می خوره خب ... تو دلش می گه چقدر زود از یادشون رفتم ! به خصوص که بچه های همسایه هی ازش بپرسن که برای تو چی آوردن و وقتی بگی هیچی یه جوری نگات کنن و دلشون برات بسوزه و تو دلشون بگن بیچاره !!! آخی آخه چرا ؟

آدم اعضای خانواده اش رو همیشه یادش می مونن حتی اگر کمتر ببینتشون ، اونوقت وقتی می خواد کاری بکنه اول یاد اونا می افته ، اول برای خواهر و برادر و دوستای نزدیکش سوغاتی می خره و این وسط قطعا اگر برای همسایه ها هم  سوغاتی خرید محاله که دوستای نزدیکترش رو یادش بره ، اما من فهمیدم که از همسایه های تازه وارد هم غریبه ترم ، از اونایی که از من هم کمتر دیده می شن غریبه ترم .

و فهمیدم بی خودی برای خودم فکرای قشنگ قشنگ نکنم ، بچه سر راهی هیچ وقت عزیز دل پدر و مادر نمی شه ! باید به فکر خودم باشم ، باید ...

نظرات 4 + ارسال نظر
نانا شنبه 16 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 19:14

یلدا جونم چی شده که انقدر دلت گرفته عزیزم؟

توی پست بعد توضیح می دم

گل نسا یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 00:58

عزیزمممممم
یلداااااااااااااااااااااااااااااااا
قربونت برمممممممممممممم:*
ناراحت شدم
همه مون گاهی از این حسا تجربه مکنیم دیگه
شاید بهتر باشه مستقیم این موضوع رو با مامان و بابات مطرح کنی
ما همیشه همه چی رو توی خودمون میریزیم...باهاشون مستقیم حرف بزن...ببین دلیلش چی بوده
نباید بذاری ته دلت بمونه

نمی خوام باهاشون حرف بزنم ... می دونم فایده ای نداره
خانواده ی کاری بودن ها !!! خانواده ی خودم نه

آلما یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 http://almaa.blogsky.com

آخییییییییی
چی شده مگه

توضیحشو می نوسم !!!

آزاده یکشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:55 http://bekasinagoo.persianblog.ir/

چی شده عزیزم. منظورت از اینا چی بود؟

ناراحتی هایی که از محل کارم دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد