خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

222- تولد پسرم - قسمت دوم

خب جونم براتون بگه که با آسانسور رفتیم طبقه ی اتاق عمل ها 

قبل رفتن تو همون مدت کم یاشار ازم فیلم گرفت ...

دم در اتاق عمل که یه در کشویی داشت دمپاییمو عوض کردم و بعد وارد اتاق شدیم ... یه تخت بود که بالاش از اون لامپ ها بود ... یه تعدادی پرستار هم بودند ... خانم دکترم هم آماده نشسته بود . تخت را یکمی برام پایین آوردن و گفتن بخواب روش ... اتاق عمل اصلا سرد نبود اونطوری که می گن . دماش معمولی بود . تختش هم اصلا باریک نبود ... یه تخت معمولی بود ، خیلی پهن نبود ، اما باریک هم نبود که احساس کنی داری از روش می افتی ... یه تخت بود به شکل صلیب که باید دو تا دستاتو کنارت می زاشتی ، به یکی از دستام دستگاه فشار سنج و ضربان قلب وصل کردن ... یه خانوم پرستار خیلی مهربون توی اتاق عمل بود که هر کاری می کرد برام توضیح می داد که نترسم ... به یه دست دیگم هم آنژیوکت وصل کرد و موقع وصل بهم توضیح داد که الان دارم برات وصلش می کنم و بعد سرم را بهش وصل کرد و داروهای مورد نیاز رو توش تزریق کرد . یکم از هیجان می لرزیدم اما سعی می کردم با تنفس عمیق خودمو کنترل کنم . دوروبرمو حسابی نگاه کردم که ببینم این اتاق عمل بالاخره چه جوریه . دکترم هم روی یه صندلی نسشته بود و منتظر دکتر بیهوشی بود . ازم پرسیدن که فیلمبرداری هم می خوای ، قبلش با یاشار فکر کرده بودیم که به چه دردی می خوره مراحل عمل جراحی را برای خودمون نگه داریم و هی بترسیم از دیدنشون . گفتم نه نمی خوام ، یکی از پرستارها برام توضیح داد که حیفه چون بچه ی اولته و تو هم که به هوشی  ، خلاصه که گفتم باشه ... گفتن پس زنگ بزنیم از شوهرش بپرسیم . از یاشار پرسیدن ، اونم چون قبلا با هم درباره اش صحبت کرده بودیم گفت نمی خوایم ... خلاصه دوباره اومدن پیش من و گفتن شوهرت گفته نه !!! براشون توضیح دادم که چون من بهش گفته بودم نمی خوام ، الان بهش بگین خودش می خواد ، خلاصه دوباره زنگ زدن و طبیعتا یاشار گفت هر چی خودش می گه !!! 

خلاصه که دوربین به دست اومدن سراغم و ازم درباره ی خودم و اسم نی نی و همراهانم سوال کردن و بقیه ی فیلم رفت تا وقت دنیا اومدن نی نی ... 

دکتر بیهوشی اومد ... یه آقای میانسال بود و خوش برخورد ... خانم دکترم گفت که این دخترمون می خواد اپیدورال بشه و آقای دکتر بیهوشی م گفت من همه رو اپیدورال می کنم ... وزنمو پرسیدن و بعدش همون خانم پرستار مهربون اومد و برام توضیح داد که چیکار کنم ... گفت که شونه هاتو شل کن و یکمی خم شو  و بی حرکت بمون ... خودش هم کمکم می کرد که خم بشم و بی حرکت بمونم ... دکتر بیهوشی سوزن را فرو کرد ... درد زیادی نداشت مثل درد آمپول زدن بود ... فقط یه لحظه انگار یکی به باسنم یه ضربه ی کوچیک زد یکمی تکون خوردم که خانم پرستاره مهربون نگهم داشته بود و توضیح می داد برام که الان تموم می شه ... زود تموم شد و دراز کشیدم روی تخت ... و کم کم احساس گرما کردم . دکتر بیهوشی ازم پرسید که پاهام گرم شده یا نه  و بعد گفت تکون بده پاهاتو ... پاهام خیلی سنگین شده بود به وسختی یه تکون کوچیک خورد ... بر خلاف چیزهایی که خونده بودم که همه حس می کنن پاشون تکون می خوره و حس دارن ... من کاملا سنگین و بی حس شدن پام را فهمیدم ... یه پارچه هم جلوم انداختن و عمل شروع شد ... وقتی داروی بی هوشی را تزریق کردن سردرد گرفتم که مسکن زدن و خوب شد اما از همه چیز بدتر درد شونه ها بود که خیلی زیاد بود و تا چند روز بعد از عمل هم ادامه داشت . 

قبلا فیلم عمل سزارین رو دیده بودم ... یهو احساس کردم صدای آب میاد و حدس زدم که کیسه آبو پاره کردن و الانه که صدای بچه بیاد ... چند لحظه بعد صدای گریه ی کوچولوی نازم اومد و بهم تبریک گفتن و گفتن که صبر کن دکتر معاینه اش کنه و تمیزش کنن میارن که ببینیش ... منم هی منتظز بودم ... بعد از چند دقیقه همون خانوم پرستار مهربونه سمت چپ را نشونم داد  که یه آقای دکتر و یه خانوم پرستار داشتن بچه را زیر یه سری لامپ معاینه می کردن ... و  بهم گفت که این پسرته می بینیش ... من اما خوب نمی تونستم ببینمش ... تا اینکه بالاخره فسقلی را توی یه پارچه آوردن جلوم و من بهش سلام کردم و دستشو بوسیدم ... اما از اون احساسات خاص خبری نبود ... خوشحال بودم اما نمی تونم بگم لحظه ی خاصی بوده برام یا یکی از بهترین لحظات زندگیم بوده ... کلا مدتیه که احساساتم خیلی کم شده ... هم غم و اندوهم ... هم شادیم ... خلاصه که پسرمو دیدم و تو دلم گفتم چقدر پف داره ... خانوم پرستار اتاق عمل هم گفت چقدر بوره حتما به باباش رفته ... و البته که باباش از من سفید تره اما بور نیست ... 

مابقی دوخت و دوزها انجام شد و بعد خانوم دکترم اومد و بهم تبریک گفت و گفت که رحمت دو شاخ بود و برای همین بچه نچرخیده بوده و اینکه بند ناف دو دور، دور بچه پیچیده بود و برای همین بود که اون روز ضربان قلبش نوسان داشت ... 

خلاصه که خدای مهربون ... مهربونی را در حق ما تموم کرد و با همه ی مشکلاتی که وجود داشت ، پسرکوچولومون را صحیح سالم تحویلمون داد ... 

ادامه دارد ... 

نظرات 5 + ارسال نظر
آمارین دوشنبه 30 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 23:36

دوست عزیز من خواننده ی خاموشتون هستم و دو سال پیش از سرپ پست کیش پیداتون کردم. خیلی وقته میخونمت و خوشحالم که نینیت رو به سلامت به دنیا اوردی.
بهت تبریک میگم.

ممنون ... امیدوارم به دردت خورده باشه

قشمی چهارشنبه 1 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 00:22

سلام یلدای عزیز،من م مثل دوستمون آمارین خواننده خاموش ام،دفعه اولی که وارد این وبلاگ شدم همه پستای قبلی ر وخوندم و از اون موقع خواننده پرو پاقرص ت شدم،مامان شدن ت و تبریک میگم امیدوارم نی نی ت سالیان سال زیر سایه پدر و مادرش زندگی کنه،راستی خوشحال میشم اسم نی نی رو هم بدونم

ممنون ... اینجا اسم ها مستعارن

سارمونلا شنبه 4 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 11:27

تبریککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک
چقدر با حوصله نوشتی

ممنون
خواستم یادم نره

فاطمه ۱۸ شنبه 4 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 18:11

خب همه معرفی کردن.منم معرفی کنم؟؟

آخرش شما اسم فندقک رو نگفتیناااااااااااا

معرفی کن
اینجا اسم ها مستعارن

دندون یکشنبه 5 مهر‌ماه سال 1394 ساعت 12:18 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com/

عزیزم پسرکت اسمش چیه من دق کردم از اینکه بفهمم

اینجا اسم ها مستعارن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد