خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 112

الان داشتم با خواهرم چت می کردم  

دو شنبه هفته ی آینده میاد  

خوبه یه تنوعی می شه و یکم سرم گرم می شه ... چند وقته همش با غم آدما روبرو می شم ... همه مشکل دارن ... خودم هم که توی این مدرسه ی جدید کم مشکل ندارم ... مدیر قبلی ول کرده رفته اینیکی دیوونه ی کامل ... می خواد سیستم مکتب خونه راه بندازه ... کلافم کرده دیگه

روزانه 111

خیلی غمگینم ... اونقدر که اگه یاشار نبود دلم یه دل سیر گریه می خواست ...  

ناراحت دوستم هستم ... ناراحت غم تو چشاش ... ناراحت دلخوشی هاش که حالا باید تمومشون کنه !!! 

دیشب که اومده بودن خواستگاری گویا مادر پسره از فاجعه هم فاجعه تر بوده ... اونقدر که دوستم سنگکوب کرده بود ... می گفت با لباسای کهنه اومده بودن و از اون بدتر اینکه همش با داد و بیداد حرف می زد و با لهجه ی غلیظ و خیلی حرکات غیر عادی و زشتی داشت ... مثلا اینکه موقع برداشتن میوه و یا چیزای دیگه کلی هول می زد و انگار از قحطی برگشته بود ...  

پسره اما خوب بود ... باباش و خواهرش هم بد نبودن ... پدر و مادرش از داماد خوششون اومد ...  

 فعلا که تصمیم بر قطع این رابطه است و امروز دوستم و اون پسر هر دو داغون بودن ... اونقدر که حتی طاقت دیدن همو برای خداحافظی نداشتن ... اس ام اساشونو داد بخونم ... دلم می خواست یه عالمه گریه کنم ... یک سال هر روز با عاشقانه هاشون همراه بودم ... هر روز سعی کردم یادشون بدم چطور باید با هم رفتار کنن ... تفاوت ها رو یادشون بدم ...  

اما هرچی به صلاحشه ...  

من اگر کسی رو اینقدر دوست داشتم برام هیچی مهم نبود ...  

توی محل کارمون فقط من از جریان خبر داشتم ... به خاطر همین به کی هم نمی تونستم چیزی بگم ... اما دلتنگم زیاد ... از دست این دنیا که وقتی دو نفر رو عاشق می کنه همه چیز به هم می ریزه !!! همه جور سختی براشون میاره !!!  

به قول دوستم دفعه ی قبل که خیلی رابطه مون قوی نشده بود یکسال طول کشید تا آروم بشم ایندفعه که فکر کنم تا آخر عمرم طول بکشه !!! 

بهش گفتم اگه تصمیمت قطعیه باید گریه کنی) آخه می گفت به خودم قول دادم گریه نکنم !!! 

گفتم باید براش سوگواری کنی ...  

می گفت دیشب تا صبح مامانم گریه کرده و خودم ... می گفت بابام نگرانمه ... دیشب به مامانم می گفت این بچه از بین می ره !!! نمی دونم واقعا توی این جور مواقع باید چیکار کرد ؟!!!!!!!

روزانه 110

خب مامان و بابم بالاخره بلیطاشونو گرفتن که  توی فروردین و در واقع بعد از تعطیلات عید برن ایتالیا پیش خواهرم ... اونم از اونطرف داره کلی برنامه می ریزه که هر روزی کجا برن و برنامه ها رو جور می کنه ...  

خودش هم که گفتم دو هفته دیگه میاد ...  

امروز کلی از دست بچه ها عصبانی شدم ... نمی دونم اونا زیادی شیطونی می کردن یا من اعصاب نداشتم ... به هر حال خیلی دعواشون کردم ... البته بعدش کلی اومدن عذرخواهی کردن و قول دادن که دخترای خوبی باشن ... 

فردا هم قراره امتحان بگیرم به خاطر شیطونی امروزشون یکمی سخت امتحان گرفتم که دیگه نگن ما که نمره هامون خوبه !!! بذار یکم فعلا که وسط ترمه امتحانا سخت باشه که بیشتر درس بخونن ... بعد واسه ی امتحان ترم ملایم ترش می کنم ...  

از الان حال و هوای عید برشون داشته ...  

اون دوستمو یادتونه که یه بار در موردش یه پست گذاشته بودم ...  

امروز عصر قرار بود بیان خواستگاریش   

دیروز دیدمش  

صبح خیلی خوشحال بود و هول ... همش می پرسید چی باید بگم ... بابام چی باید بگه ... کی باید بیام و ... از اینجور سوالا  

مامان پسره که زنگ زده بود ... که با مامانش صحبت کنه و قرار بزارن برای امروز حالش گرفته شد حسابی ... چون بعد از صحبتشون مامانش زنگ زد بهش و کلی باهاش دعوا گرفت که این چه خانواده ایه تو انتخاب کردی اینا اصلا به ما نمی خورن و مادرش اصلا آدم اجتماعی ای نیست و فردا چه جوری می خوای به دیگران بگی این مادر شوهرمه و ... خلاصه کلی عجز و ناله کرده بود و حالشو حسابی گرفته بود ...  

البته بهش گفتن که اگه تو بخوای ما نه نمی گیم اما ما خیلی بدبختیم که دخترمون  از همچین کسی خوشش اومده ...  

قشنگ یاد اون روزای خودم افتادم ... یاد حرفای مامان و بابام ... بدترین روزای عمرم بودن اون روزا ... و الان دوستم گرفتار شده ... نمی دونم چی باید بهش بگم که آرومش کنه ... اما از روز اول بهش گفتم که راه سختی در پیش گرفتی !!!  

دوستم هم خیلی حساسه روی پدر و مادرش و نمی خواد اونا ناراضی باشن ... از طرف دیگه بعد یه عالمه خواستگار جور و واجور و با شرایط عالی  ، فقط از همین یه دونه خوشش میاد و بس !!!  

براش دعا کنین خیلی ... که هر چی به صلاحشه پیش بیاد ... 

روزانه 109

امسال برف و بارون نمی خواد دست از سر مابرداره !!! منم که از هوای ابری بدم میاد !!! کلا انرژیم روزای ابری می رسه به صفر ... امروز صبح هم با اونکه کلاسم ساعت 12 شروع می شد اما ار بس برف بود صبح با یاشار رفتم و نشستم کارامو اونجا انجام دادم ...  

اینقدر هم بچه ها حواسشون به برف بود و اینکه آیا فردا تعطیل می شه یا نه که اصلا به درس گوش نمی دادند ...  

الان هم تازه رسیدم خونه و خیلی خسته ام ... اما عوضش 3 روز تعطیله !!!  

بابام قراره برام یه سنتور خوب بخره ... قدیما وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودم یعنی حدودا 12 سال پیش رفتم کلاس سنتور ... خیلی هم پیشرفتم عالی و بود و استاد در کف مونده بود ... یه سالی رفتم کلاس و بعدش خورد به آشنایی من با یاشار و از اونجایی که استادم مرد بود و یاشار اوموقع ها خیلی روی اینجور قضایا حساسیت نشون می داد و اینکه چندان از صدای سنتور خوشش نمی اومد و کماکان هم نمیاد !!! من دیگه کلاس نرفتم و کم کم مهارتی که کسب کرده بودم کم کم کم شد ... البته سنتور داشتم و گه گاهی هم می زدم اما سنتورم  خیلی زود کوک خالی می کرد و من مجبور بودم دوباره بدم برام کوک کنند و کوک سنتور هم چون 72 تا سیم داره نسبتا گرون بود و بعد هم که خونمون خیلی کوچیک شد و جایی براش نبود ...  

حالا چند وقتیه دوباره زدم تو کار درآوردن نت ها و ... مربوط به سنتور اما منتظرم تا بابام برام سنتور بخره ... اونم فکر کنم یه حرفی زده پشیمون شده چون چند وقت پیش  بهش گفتم چی شد پس ... گفت حالا بزار پول بیاد دستم !!! اما من جای میز سنتور و سنتورم و باز کردم و هر شب به یاشار می گم می شه بری از انباری بیاریشون ... اما من دیر میام اونم دیر میاد ... یکم هم تنبلی می کنم !!!  

فعلا جاش خالیه اما خبری از هیچ کدومشون نیست !!! 

خواهرم اسفند میاد ...  

و ویزای مامان و بابام هم اومده ... اما به خاطر گرونی دلار و یورو بابام خیلی موافق رفتن نیست ... باید دید چی می شه ...