خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

ادامه روزانه 142

سنتور مورد نظر بالاخره خریداری شد !!! 

ساعت 6 بابا و مامانم اومدن دنبالم و رفتیم خریدیم ...  

الانم باز برادرم و خانومش اینجان ... یاشار و برادرم دارن بازی می کنن ... ماهم یکمی سایتای مختلف رو نگاه کردیم بعدش سارا خسته شد یعنی چشمش خسته شد . آب طالبی هم همین الان براشون درست کردم . منتظریم بازیشون تموم شه با هم چهار تایی بازی کنیم .  

فردا صبح هم اگه مشکلی پیش نیاد می ریم استخر ...  

نگران یکی از دوستام هستم ... یکی از همکارام ... با همسرش شدید دعواش شده !!! دعا کنین براش لطفا !!!  

روزانه 142

دیروز خیلی روز شلوغ پلوغی بود  

صبح قرار بود با مامانم و زن داداشم بریم استخر !!! خلاصه صبح ساعت 8 بیدار شدم و وسایلمو جمع کردم و نزدیکای 9 زن داداشم اومد و بعدش هم بابام اومد دنبالمون . رفتیم دم استخر مورد نظر که تعطیل بود چند تا استخر دیگه همون دور و برا رفتیم اونا هم یا روز آقایون بودن یا تعطیل بودن ... خلاصه اینجوری که شد بابام گفت پس می برمتون پارک یکم قدم بزنیم و رفتیم پارک ملت ... بد نبود خوش گذشت ... فقط اینکه یاشار خونه بود و  فکر می کرد ما رفتیم استخر ساعت 11 بود که زنگ زد به بابام که اگر لازمه من برم دنبالشون که فهمید ما پارکیم ... البته تله پاتی شدیدی بر قرار بود چون همون موقع من داشتم بهش زنگ می زدم و اشغال بود هی گفتم این داره با کی حرف می زنه آخه !!! قرار شد زنگ بزنم به اون آقاهه که قرار بود ازش سنتور بخرم که اونم تعطیل بود به قول یاشار دیروز کلا قسمت نبود !!!  

برادرم هم دیروز از اون روزایی بود که تا 12 شب سر کار بود و خانومش تنها بود .  

بهتره یه قراری با هم بزاریم  از این به بعد اسم خانوم برادرم رو می زارم سارا  

خلاصه اینکه این سارا خانوم ما خیلی از تنهایی بدش میاد به خصوص که روز تعطیل هم باشه ... مامان و باباش هم رفته بودن سفر و واقعا تنها بود این شد که من گفتم بیا پیش ما اونم هی تعارف کرد که شما خودتون کار دارین و  از این جور حرف ها ... من هم که این هفته تعطیلم نگرانی نداشتم . خلاصه اومد خونه ی ما ... از قبل هم به یاشار گفته بودم که مرغ بپزه و نگران غذا هم نبودم .  

خلاصه اومدیم خونه و من باز دیدم هی حوصلش سر رفته است و ما برای بازی به یک نفر دیگه نیاز داشتیم ... این شد که یاشار زنگ زد به برادرش که بیاد اینجا و با هم بازی کنیم . در همین جا یک نفر برای ناهار خوردن اضافه شد و مجبور شدم برنج بپزم !!! یکمی که گذشت برادر سارا زنگ زد بهش و فهمیدم که اونم تنهاست گفتم بهش بگو بیاد اینجا ... و نفر پنجم هم اضافه شد ... دیگه مجبور شدم به یاشار بگم یکمی کباب کوبیده هم بخره و به ناهار اضافه کنیم .  

ناهار خوردیم ... یکمی بازی کردیم ... بعدش هم پسر ها فیفا بازی کردند و من یکم ظرفها رو جمع و جور کردم و استارحت کردم ، سارا هم با کامپیوتر من بازی می کرد .  

ساعت 6 بود که برادر شوهرم و برادر سارا رفتند به کاراشون برسن ما هم پاشدیم رفتیم خونه ی مامان و بابای سارا که یه درخت انجیر بزرگ دارن ... یکمی انجیر چیدیم و خردیم و راهی محل کار برادرم شدیم ( برادرم توی یک فروشگاه بزرگ کار می کنه ) . رفتیم اونجا یکمی چرخیدیم و غذا خریدیم صبر کردیم تا ساعت 10 بشه که برادرم بتونه بیاد . بعد رفتیم یه جا نشستیم شام خوردیم و رفتیم خونه هامون .  

سعی کردم به سارا خوش بگذره که زیاد احساس تنهایی نکنه ... خیلی خسته شدم اما روی هم رفته خوب بود ...  

واقعا حس خواهر شوهر رو نسبت بهش ندارم . سعی می کنم هر کاری از دستم بر بیاد براش بکنم . خیلی هم با هم درد و دل می کنیم ... کلا با هم خیلی راحتیم !!!  

امروز اگه بشه و خدا بخواد برم اون سنتور خوشکله رو بخرم ... اگه باز مشکلی پیش نیاد الان دو ماهه قراره بخریمش هی یه چیزی پیش میاد ...  

انرژی مثبت بفرستین لطفا !!!

روزانه ۱۴۱

الان توی آموزشگاه هستم  

یکی از شاگردام کارش زودتر تموم شد و رفت منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یه چیزایی بنویسم .  

چند وقته شدیدا دلم همش می خواد برم خرید کنم .  چند روز پیش رفتم برای خودم دو تا شلوار خریدم . امروز هم فکر کردم آموزشگاه حقوق می ده برم مانتو بخرم که نداده .  

خبر دارین دیشب رودهن زلزله اومده  !!!  

دیگه ماه رمضان هم روز آخرشه من که روزه نگرفتم چیزی هم ازش نفهمیدم . یادش بخیر اون وقتا که توی خونه ی مامان اینا سحر بیدار می شدیم و سحری می خوردیم .  

تا ۱۱ شهریور تعطیلم و خوشحالم از اینکه تعطیلم .  

چند تا بازی جدید هم دانلود کردم که دیروز رو کامل داشتم بازی می کردم .  

چقدر خوبه گاهی هیچ کاری نداشته باشی و بازی کنی .

روزانه 140

دیگه مطمئن شدم که 140 یک عدد نحس هست  

چون این بار سومه که دارم می نویسم و یه مشکلی پیش میاد و پست ارسال نمی شه  

بار دوم به دلم افتاد که کپی کنم ها اما چک کردم دیدم اینترنت که وصله و حتما ارسال می شه  

دیگه حوصله ندارم بنویسم  

به طور خیلی خلاصه اینکه  

امروز هشتمین سالگرد ازدواجمونه و قراره شب جشن بگیریم و پیتزا بخوریم  

مامان و بابای خودم که اصلا یادشون نبود چون اصولا سالگرد ازدواج خودشونم یادشون نیست من یاد آوری می کنم  

اما مادر شوهرم 4 شنبه که رفتیم خونشون بهمون توی یه پاکت خوشکل هدیه نقدی داد و همین الان هم اس ام اس داد منم براش یه جواب مهربونی فرستادم  

گشنمه نمی شه الان پیتزا خورد ؟!!! 

دفعه ی اول و دوم یه عالمه نوشته بودم ها اما الان اصلا دیگه دلم نمی خواد چیزای تکراری بنویسم