خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۵۰

و اما امروز سومین امتحان رو هم دادم ...  

خیلی سخته که هر روز بری سر کار و با خستگی تمام برگردی خونه و بعد کلی درس مونده باشه که بخونی  

برای این امتحان واقعا کلافه شدم ... اینقدر وقتم کم بود که دیگه دیشب واقعا دیونه شده بودم و دیگه داشت حالم از نگاه کردن به این کتاب بهم می خورد ... تمام فصل هایی رو که قبلا خونده بودم که کلا یادم رفته بود و یه دوره اساسی می خواست ...  

یه سری هم نمونه سوال داشتم ... چند تاشون آسون بود و چند تاشون خیلی سخت ...  

اما خدا رو شکر امتحان نسبتا آسون بود و بعد از تموم شدنش خیلی شاد بودم ... آخه اون دو تای قبلی خیلی سخت بودن و به نظرم خیلی غیر استاندارد  

تا اینجا رو که خدا به خیر گذرونده ... می مونه دو تا امتحان دیگه که از هر دوشن بدم میاد به خصوص آخریه  

و در واقع امتحان بعدی خیلی مهمه چون پیشنیاز کلی از درساست و در عین اینکه باید پاس بشه نمره اش هم باید خوب باشه ... البته فکر می کنم تا اینجا نمره هام بالای ۱۲ بشن و اگر دوتای آخری هم خوب بشه خیالم راحت می شه !!!! 

حوصله ی رفتن به مدرسه رو ندارم از بس که همه چیز شلوغ پلوغ و به هم ریخته است و همه طلبکار !!!!!!!!!!!!! 

دلم می خواست برای امتحانا تعطیل می بودم ... اینجوری نمی شه درست و حسابی درس خوند ...   

مامانم بالاخره از سفر اومد ... با اتوبوس اومدن و کلی تو راه بودن ... همون روز رفتم یه سری بهشون زدم ... اینترنت پر سرعتشون هنوز وصل نشده و گفتن یکی دو هفته ی دیگه ( ای بد قول ها !!!!!!!!)  

الان دیگه کم کم می خوایم بریم خونه مادر شوهر ... فردا شب هم خونه ی مامانم  

امتحان بعدی سه شنبه است !!!!!!!!!امیدوارم بتونم حسابی بخونم

روزانه ۴۹

دیروز دومین امتحانم رو هم دادم ... بد نبود اما می تونست بهتر هم باشه ... 

امروز صبح هم که هوا خیلی برفی بود و کلی ترافیک ... قرار بود فردا هممون بریم خونه ی مدیرمون ... ناهار دعوت بودیم ... اما چون برف خیلی زیاده و خونشون هم لواسان ... کنسل شد و من بسیار شاد شدم ... چون امتحان دارم و اونجوری وقت نمی کردم که درس بخونم ...  

مامانم و با خالم رفتن بیرجند خونه ی پسرخالم ... امروز پرواز داشتن که برگردن ... کنسل شده ... الان بابام گفت که با اتوبوس دارن میان .... فکر کنم از وقتی اون هواپیماهه سقوط کرده ترسیدن ... چو.ن امروز کلی از پروازا کنسل شده بودن ...   

همکارم هم بچه هاش مریض شدن و نیومده بود ... الان که باهاش حرف زدم گفت شاید فردا هم نیاد ... چقدر مریض شدن بچه ها سخته !!!!!!!! 

فردا با یکی از همکارام قرار گذاشتیم که بمونیم مدرسه درس بخونیم ... پیش دانشگاهی ها تا ساعت ۹ مدرسه ان ما هم می تونیم بمونیم ... فکر کردم اونجوری بهتر می تونم درس بخونم .... حالا فردا کتابامو می برم اگه شد می مونم و درس می خونم تا یاشار بیاد دنبالم  اگه نه که بر می گردم خونه .  

خواهرم هم به احتمال خیلی زیاد  ۲۹ بهمن میاد ... چقدر خوب می شه !!!! از الان خوشحالم . 

روزانه ۴۸

امروز بچه های مدرسه هیچ امتحانی نداشتند ... فقط خودمون بودیم ... اینقدر آروم و خوب بود که به کلی از کارام رسیدم ...  

کلی هم با همکارام گفتیم و خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم ... ساعت ۱۲ هم همه کارامون تموم شده بود ... رفتیم یه جایی نزدیک مدرسه که کلی خوراکی و چیزهای بامزه داشت ... یکمی خرید کردیم و اومدم خونه ...  

اینقدر گرسنه ام بود که نگو ... تند غذامو گرم کردم و خوردم ... بعدش هم خوابیدم ...  

الان هم برادر شوهرم اومده ودارن با هم بازی می کنن ...  

منم یکمی درس خوندم و یکمی بازی کردم و ...  

حالا هم باید برم یه چیزی درست کنم برای شام  

روزانه ۴۷

امتحانم رو دادم ... بد نبود ... حالا باید دید نتیجه اش چی می شه !!!!!!!!!!!!! 

خوندن امتحان بعدی رو شروع کردم !!!!!!!!! 

اما هر روز باید برم سر کار ...  

خسته ام .... خیلی زیاد ....و عصبی و کلافه و بی حوصله .... بیچاره یاشار که باید منو تحمل کنه !!!!!!!!!!!!