خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 227 -تولد پسرم - قسمت ششم

دیروز پسرکمون 100 روزه شد ... دیگه رفت تو سه رقمی ها ... 

روزهای با بچه خیلی خیلی زود می گذره ... اصلا سرعتشو نمی شه وصف کرد ...

و اما ادامه ی داستان 

بیمارستانی که رفته بودم خیلی خوب بود و من ازش خیلی خیلی راضی بودم ... اتاقم هم خصوصی بود ... تند تند و مدام سر می زدن و فشارمو انادازه می گرفتن و حالمو می پرسیدن ... 

اون خانومی که اومد سوندو کشید خیلی وحشیانه این کارو کرد و منم هی داشتم آب می خوردم بلکه مثانه جان پر بشه که بتونم برم دستشویی ... چند باری بهم سر زدن که بابا پر نشد ... ولی خب پر نشده بود یا لا اقل من حسی از پری نداشتم ... خلاصه که اومدن گفتن خب حالا هر جور هست بالاخره باید پا شی و بری دستشویی دیگه ... دیگه با سختی اول لبه ی تخت نشستم و اون لحظه سرم کلی گیج رفت ... دوباره یکمی آب آناناس خوردم و پاشدم و رفتم دستشویی ... حالا هر چی منتظرم که جناب جیش تشریف فرما بشن انگار نه انگار ... خلاصه عملیات مذکور بعد از صرف کلی وقت با موفقیت انجام شد و برگشتم رو تخت ... سخت بود اما نه اونقدرا که می گن ... برای من دردهای انقباض رحم خیلی سخت و طاقت فرسا بود ... 

اون شب به سختی گذشت چون نی نی هی گریه می کرد و شیر می خواست ... خواهرم خسته بود و می خوابید و من گاهی دست تنها بودم ... آروغ گرفتن بلد نبودیم و هزار دردسر دیگه 

صبح که شد زودی به یاشار اس دادم که پاشو بیا من مردم ... یاشار هم طفلک خواب خواب بود ... کلی زنگ زدم تا بیدار شد و گفت برم بنزین بزنم زودی میام ... دیگه صبحونه آوردن که البته گفتن فقط چای می تونی بخوری و بعدش یاشار و مامان و بابام هم اومدن و ساعت حدودای ده بود که خانوم دکتر خیلی مهربونم اومد و معاینه کرد و پانسمان را تبدیل به پانسمان ضد آب کرد و گفت از فردا پانسمان رو بردار و هر روز برو حموم و بعدش جاشو خشک کن ... 

حالا تازه نوبت رسید به بخش سخت بعدی که همانا پی پی کردن بود و منم باز حسشو نداشتم که ... خلاصه که یه شیاف گذاشتن که ایشون هم تشریف فرما بشن و تو این حین یاشار هم رفت کارهای ترخیصو انجام داد و حدودای یازده دوازده بود که از بیمارستان اومدیم بیرون ... با یک نی نی ناز در بغل مامانش 


اینم از لحظات تولد پسرکم که الان حسابی بزرگ شده و می خنده و بازی می کنه و ...


روزانه 226

روزها اینقدر سریع می گذرند که نمی فهمم ... منم و پسرک و همه ی وقتم که برای اونه 

امروز پسرک ما سه ماهه شد ...

و تو ماه گذشته کلی بزرگ تر شده و کارهای جدید یاد گرفته و ما را ذوق زده و شاد کرده ...

و البته کلی هم استرس و  نگرانی های مادرانه  ... و شب نخوابیدن ها که دیگه عادی شده و البته هنوز هم خیلی سخته برام