خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۶۳

دیروز پدر و مادرم رفته بودن سفر ... خواهرم شب اومد پیشمون موند ... به برادرم و خانومش هم زنگ زدیم ... اونا هم اومدن ... دور هم جمع بودیم و خوش گذشت ... 

الان هم می خوایم بریم دنبال خواهرم و با هم بریم بیرون بگردیم ...  

۵ شنبه مدرسه نمایشگاه خیریه داره ...  

صبح که می رم سر کار اما فکر نکنم زیاد بمونم ... چون خیریه تا ساعت ۶ هست و ما شب خونه ی عمم دعوتیم ...  

جمعه هم خالم و بچه هاش میان  

خلاصه که حسابی شلوغ پلوغه  

هفته ی دیگه هم خواهرم می ره ...  

عید هم نزدیکه ... اما من هنوز توی حال و هوای عید قرار نگرفتم ...  

هوا هم که همش بارونی ... من هم خیلی غمگین !!!

روزانه ۶۲

زندگی می گذره و در جریانه  

این روزا که هوا دوباره بارونی شده دل منم خیلی می گیره ... عوضش روزای آفتابی شاد شادم ... از صبح که بیدار شدم دست و دلم به هیچ کاری نمی ره ...  

دیروز حسابدارمون اومده بود که لیست عیدی ها رو بده به مدیر ... دیدم چه کرده این خانوم مدیر ... ما بیچاره ها که هر روز ۸ ساعت و بلکه ۹ و ۱۰ و ۱۱ ساعت کار می کنیم و حتی وقت ناهار و صبحانه مون هم معلوم نیست .... برداشته روزهامونو ۶ ساعته حساب کرده !!!!  

حالا داشته باشین محاسبه عیدی ها رو که چقدر کمتر می شه ... مثلا کسی که باید ۸۰۰ تومان عیدی بگیره شده ۵۵۰ ... خیلی نامردیه واقعا !!!! از اضافه کاری ها هم که خیلی راحت می زنه ...  

تازه حسابدارمون می گفت اینجا که خیلی خوبه من جاهایی کار می کنم که وضع از این خیلی خراب تره ...  

توی این مملکت اسلامیمون ... چیزی که اجرا نمی شه قوانین اسلامه !!!! همه در حال دزدیدن و خوردن از حق دیگرانن ... 

حالا همون عیدی رو هم قبل از عید بدن ما راضی هستیم ... چون عیدی دو سال پیشو پارسال دادن ...  

از هفته ی دیگه هم کلاسای دانشگاه شروع می شن ... اولین کلاسم یکشنبه است و من به یکی از همکارام قول دادم که به جاش برم ... چون می خواد بره سفر ... و کلاس بعدی فکر کنم بعد از عید باشه ... اصلا حوصله ی رفتن به دانشگاه رو ندارم ...  

دیگه خیلی غر زدم بسه ...  

چند روزپیش که رفته بودیم خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر ... حرف از رفتن از ایران شد ... بعد پدر شوهرم گفت ایشالله که زودتر کاراتون جور بشه و برین ... بعد مادر شوهر با یه حرصی داد زد سرش که چرا می گی ایشالله ... ایشالله که نرن !!!! 

دهن ما باز مونده بود واقعا ... یعنی این مادر نمونه نداره توی دنیا از حسودی و خودخواهی ...  

واقعا حالمو به هم می زنه ...  

از بس که خودخواه و حسوده ...  

چند وقت پیش هم می گفت ما حج عمرمونو انداختیم خرداد ... می تونستیم اردیبهشت یا تر هم بریم ها اما دلمون خواست بندازیم خرداد ... و این یعنی دقیقا وسط امتحانای ترم دانشگاه که می دونه ما امتحان داریم ... منم خیلی راحت بهش گفتم اگر روزی که میاید من امتحان داشته باشم نمیام !!!! اونم کلی حرص خورد و گفت نه دیگه باید بیاین ما اولین باره که داریم می ریم ... منم گفتم من ترم های آخرم نمی تونم امتحانامو لغو کنم و باید برم ... شما که می دونستید ما امتحان داریم ... و اونم جوابای همیشگی خودشو می ده و همیشه ی همیشه فکر می کنه فقط حق با اونه و آدم زنده ی دیگه ای وجود نداره که حقی داشته باشه ...  

اما احتمالا توی اون زمانی که بر می گردن من یه وقفه ای بین امتحانام دارم ... اما قطعا زیاد نمی تونم برم و حداکثر یک یا دو روز !!!! 

البته چه بهتر که این جوری می شه و عذر موجه دارم برای نرفتن .... وگرنه فکر می کرد عروس آورده که کاراشو بکنه دیگه !!!! 

و خدا رو هزار بار شکر می کنم که همسرم همراه منه و حرفای منو منطقی تر می دونه و وقتی مامانش گفت که یه چند روز بیاین اینجا وقتی ما اومدیم ... گفت مگه ما بیکاریم که چند روز بیایم اونجا تا ۷-۸ سر کاریم بعدش اگه شد میایم !!!! 

واقعا خوشحالم که این نعمت بزرگو خدا بهم داده .... خیلی دوستش دارم ... واقعا توی همه ی لحظه ها ... سختی ... شادی .... غم ... خیلی همراهمه و خیلی حمایتم می کنه ....  به معنای واقعی تکیه گاهمه ....  

این چند وقته که خواهرم اومده ... هر وقت من گفتم . منو برده اونجا و اصلا به کارای خودش فکر نکرده ... با اونکه کلی کار داره ... اما به من بیشتر اهمیت می ده .... امیدوارم خدا هم بهش خیلی کمک کنه و حمایتش کنه !!!! این دعای همیشه ی منه ...

روزانه ۶۱

شنبه ها ساعت ۴ تعطیل می شیم ... اما این هفته جشن بود و من تونستم ساعت ۲:۳۰ از مدرسه بیام بیرون ... خواهرم حدودای ۲ رسیده بود خونه و من دل توی دلم نبود که زودتر برسم و ببینمش ...  

یکشنبه هم از صبح رفتم خونه ی مامانم و با خواهم بودیم ... کلی گفتیم و خندیدیم ... خیلی خوش گذشت ... شب هم برامون یک غذای ایتالیایی درست کرد با چیزایی که با خودش آورده بود ...  

دیروز هم اونجا بودم ... اما امروز دیگه نرفتم ... چون مامانم و خواهرم می خواستن برن بازار خرید و من ترجیح دادم بمونم و خونه ی خودم رو تر و تمیز کنم ...  

از فردا هم که دوباره باید برم سر کار !!!! 

تعطیلی به موقعی بود