خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

شروع ترم جدید ... ( البته در مدرسه نه دانشگاه !!! )

سلام دوستای خوبم   

از امروز دوباره ساعت ۳:۱۵ تعطیل می شیم . آخه ما توی یکی دو هفته ای که بچه ها امتحان دارند زودتر تعطیل می شیم . یعنی تقریبا هر وقت کارمون تموم بشه و امتحان هم تموم شده باشه میایم خونه و از امروز ترم جدید شروع شد و ساعت کاریمون به روال قبل برگشت . کار زیادی هم هنوز ندارم و خیلی حوصله ام سر رفت . اصلا زمان نمی گذشت ...   

کلی اتاق تکونی کردم کمدهاموکه پر از کاغذ و خودکار و چیزهای بدرد نخور دیگه شده بود مرتب کردم . کاغذهای باطله رو دور ریختم . کابل های کامپیوترهامو که به هم گره خورده بودن مرتب کردم و ...   

دیروز هم که آخرین روز زود تعطیل شدنمون بود بعد از مدرسه با خواهرم رفتیم بیرون گشتیم .  

 برام به عنوان کادوی تولد یه روسری بافتنی سه گوش خرید که خیلی دوستش دارم .  

برادرم و خانومش هم کم کم دارند کارهاشونو می کنن که برن سر خونه زندگیشون . چند روز پیش خونه شونو گرفته بودن و مبل ها و تخت شونو برده بودن البته با فرش ها و ... فقط وسایل بزرگ آشپزخانه مونه .   

بعد به ما زنگ زدن که نمی یاین خونمونو ببینین . ( بچه ها ذوق دارند خب ) . خونشون دو سه تا کوچه با ما فاصله داره و خیلی خوب شد که نزدیکن .   

خلاصه ما هم گفتیم باشه و من یک کادوی کوچولو براشون خریدم به عنوان یادگار از اولین باری که ما اولین خونشون رفتیم .    

روبان و کاغذ کادو هم خریدم و خوشکلش کردم .    

اینم عکس کادویی که درست کردم ...   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بعدش هم کلی ذوق داشتن که به ما شام بدن هر چی گفتیم حالا بعدا بازهم میایم گوششون بدهکار نبود که نبود ...   

آخی یاد اون روزهای خودمون افتادم . چقدر ذوق دارن که می رن خونه ی خودشون . از همین الان شب ها هم خونه ی خودشون می خوابن . خونه ی بدون پرده . ولی همونش هم آرامش داره ها !!!!!  

اونهایی که رفتن خونه ی خودشون می فهمن من چی میگم !!!!!!!!  

 

از روزی که امتحانام تموم شده کلی کارهایی که دوست داشتم انجام دادم و شاد شدم !!!!  

کلی هم بازی کردم ( بازی های کامپیوتری ) !!!!!  

 

اینقدر دیشب بازی کردم که چشمم قرمز قرمز شده بود !!!! امروز می خوام یکمی به چشمام استراحت بدم . اگه یلدا کوچولوی شیطون درونم بذاره !!!! 

 

مواظب خودتون باشین مهربونا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! 

 

روزهای بعد از امتحانات ....

دیروز آخرین امتحانم را هم دادم و آزاد شدم .  

واقعا توی این دو سه هفته خودمو زندونی کرده بودم هر جا می خواستم برم یا هر کاری که می خواستم بکنم به خودم می گفتم بشین سرجات درساتو بخون بعد ....  

و خوشبختانه امروز مدرسه تعطیله و من می تونم کلی خوش گذرونی کنم .  

البته یه عالمه کار دارم . هم خونه ام کلی کثیف شده چون نتونستم حسابی تمیزش کنم و هم کلی کار بیرون از خونه دارم که روی هم تلنبار شدن . 

از این به بعد اگه بشه سعی می کنم تند تند پست بذارم . و اگه بشه گاهی هم عکس... 

چند وقت پیش سه تا بامبو خریدم و یک گلدون براشون . دیروز دیدم دو تاشون ریشه زدن و کلی خوشحال شدم .  

 

اون سیم سبزه هم که می بینین کابل شبکه است که از مودم و کامپیوتر یاشار به کامپیوتر من کشیده شده . آخه ما دو تا کامپیوتر داریم در دو گوشه ی خونه و هر دو به اینترنت ای دی اس ال وصلیم . ( وگرنه دعوامون می شه . شدیدا هر دو به کامپیوتر معتادیم .... )  

اتفاقا دیروز میزهامونو با هم عوض کردیم . الان میز کامپیوترم همون میز تحریر دوران دبیرستان و دانشگاهمه که خیلی هم دوستش دارم . یه عالمه بزرگه .  

اگه کفتین میز کامپیوتر من کجای خونه است ... 

توی آشپزخونه ....  

اون گل رز هم یه روزی که آقای همسر بسیار رمانتیک بود برام خریده بود و منم کلی ذوق زده شدم . ایقدرهم خوشکل بود که نگو  منم گذاشتمش پیش بامبوهام که اونا هم خوشحال بشن . 

 

 

تا روز های بعد ....  

 

 

 

...

این هفته خیلی هفته ی شلوغی بود .   

شنبه همگی خونه ی مدیر مدرسه مون دعوت بودیم . من هم چون امتحان دارم با خودم تصمیم گرفتم که نرم بنا بر این اصلا آمادگی رفتن به یک مهمونی را نداشتم و با خودم لباسی نبرده بودم . مثل بقیه ی همکاران آرایشگاه نرفته بودم و موهامو درست نکرده بودم . نزدیکای شهر بود که تقربا همه آماده ی رفتن بودن به من گفتن تو که میای . گفتم نه !!! کلی باهام دعوا گرفتن که باید حتما بیای و خیلی خوش می گذره و از این جور حرف ها . خلاصه چشمتون روز بد نبینه منو به زور با همون لباسهایی که زیر مانتو پوشیده بودم بردن . البته واقعا هم خوش گذشت یک کارگاه آموزشی هم برگزار شد که خیلی بامزه بود . و بعد من با یکی از همکارا که می خواست زودتر برگرده برگشتم و چون نزدیک خونه ی مامانم اینها پیاده شدم رفتم اونجا و شب یاشار اومد دنبالم . و از درس خوندن خبری نشد که نشد ....  

امروز هم که سه شنبه است -  جای همتون  خالی - از طرف مدرسه به یک اردوی ورزشی دعوت شده بودیم و رفتیم استخر و کلی شیطونی کردیم و گفتیم و خندیدیم و ورزش کردیم .  

در حال حاضر هم بنده یک عدد یلدای خسته هستم که باید کلی هم درس بخونه .  

و از اونجا که یلدا خانوم در کارهای خونه بسیار تنبل می باشد سر راه یک قوطی کنسرو مایع ماکارونی آماده خریدم که شام امشب و ناهار فردا را فراهم کنم . 

به زمان حال نزدیک می شویم !!!!

بعد از اون دوماه آموزشی اون ۱۸ ماه هم به سختی گذشت . اما باعث شد که من استقلال پیدا کنم . رفتم سر کار و به قابلیت های خودم پی بردم . در ضمن اینکه درآمد ثابتی هم پیدا کردم . البه قبلش هم کار می کردم اما نه به طور ثابت . کارمو خیلی دوست داشتم و همکارای خیلی خیلی خوبی هم پیدا کردم که هنوز هم باهاشون در ارتباطم . اما بعد از ۱۵ ماه که اونجا بودم ( یک مجتمع آموزشی غیر انتفاعی دخترانه ...) به دلایلی منحل شد و ما از هم جدا شدیم . و الان در یک مدرسه ی دیگه کار می کنم . اینجا هم همکارای خیلی خوبی دارم اما اونجا یه چیز دیگه بود . هر چند که اینجا حقوقم بیشتر و مدرسه ی نسبتا معروف و خوبی هم هست اما من هنوز دلم اونجاست ... دوستی های اون مدرسه با اینجا خیلی فرق داره اینجا آدما بیشتر کار می کنند و تقریبا وقت زیادی برای دوستی ندارند تا ۶ ماه اول که محل کارم عوض شده بود خیلی ناراحت بودم اما الان کم کم دوستای جدیدی پیدا کردم و خوشحالم . تنها ایرادش ایه که حقوقهامونو به موقع نمی دن مثلا ممکنه حتی ۴ ماه دیر بشه و این منو کاملا کلافه می کنه چون ما زندگیمون اینجوریه که هم درس می خونیم و هم اجاره خونه می دیم و ... و من روی حقوقم حساب می کنم . حتی پارسال عیدی هامونم ندادن و هنوز هم که هنوزه ندادن !!!!  

کلا یه چیزی بهتون بگم بخصوص به اونهایی که هنوز ازدواج نکردن و خیلی سختگیر هستن . سربازی یاشار تاثیرات بسیار مثبتی در زندگی ما داشت و حتی ما را به هم نزدیک تر کرد . سختی هاش خیلی سخت بودن اما همون گذراندن سختی ها در کنار هم و غر نزدن به جون هم باعث شد که قدر همدیگه رو بیشتر بدونیم .    

در حال حاضر ما تقریبا ۸ ماهه که توی یک خانه ی جدید کوچولو موچولوی خوشکل و جدا از هرگونه مزاحمی زندگی می کنیم . یاشار توی یک شرکت کامپیوتری به عنوان برنامه نویس و ... مشغول به کاره ( هر چند که خیلی از محل کارش راضی نیست ) و من هم کماکان در یک مدرسه ی دخترانه ( راهنمایی ُ دبیرستان و پیش دانشگاهی و البته مهد کودک و به زودی دبستان هم اضافه خواهد شد ) به عنوان مسئول کامپیوتر کار می کنم . البته من هم می خوام کم کم بخش تدریس کامپیوتر را هم به کارم اضافه کنم . من ۵ روز در هفته از ساعت ۷ تا ۳ می رم سرکار . محل کارمون تقریبا به هم نزدیکه و صبح ها یاشار من را می رسونه و بعد خودش می ره سرکارش . فکر می کنم این روزها آرام ترین روزهای زندگیمون طی این چند سال هست . در ضمن فعلا هم قصد نداریم نی نی دار بشیم تازه داریم از زندگی دونفریمون لذت می بریم و مزاحم جدید نمی خوایم .    

دوست جونای مربونم دیگه می خوام از این به بعد اتفاقای روزمره ام را بنویسم . اصل داستان تموم شد دیگه .