خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 164

اوه دیگه داشت 1 ماه می شد که ننوشتم ...  

امسال که 5 روز می رم سر کار و دانشگاه هم می رم و هر روز ساعت 4.5 -5 می رسم خونه ... و دیگه سنم رفته بالای 30 ... خیلی خسته ام مدام ... اینقدر که به زور میام می شینم و می خونموتون ... خاموش خاموش اما همه ی لیست به روز شده ها رو می خونم ...  

این ترم یه واحد آزمایشگاه برداشتم که با یاشار توی یک کلاسیم ... جلسه قبل یاشار گفت بیا بپیچونیم نریم ... منم از مدرسه زودتر به بهونه ی دانشگاه اومدم و نرفتیم ... هنوز هم 2-3 جلسه دیگه برای این درس تعریف شده بود ... امروز که رفتیم دانشگاه اومدیم وارد آزمایشگاه بشیم که یکی از بچه ها گفت امتحانه ... گفتم یعنی چی ؟ گفت مگه آزمایشگاه ندارین !!! امروز امتحانه  

کلا هنگ کردیم ... بابا ما فقط یه جلسه نیومدیم هنوزم که مونده از کلاسا برای چی امتحان آخه ؟  

خلاصه که جدی جدی بود .... یاشار به استاده گفت ما اون هفته نبودیم می شه هفته ی آینده امتحان بدیم گفت نه می خواستین بیاین ... خلاصه که آزمایش ها رو دوباره یه نگاهی بهشون انداختیم و از بچه ها هم سوال کردیم و امتحان دادیم که به نظر من خیلی خوب بود . بهم دو تا 100% و یدونه 85% داد ...  

یاشار هم راضی بود  

خلاصه که خیلی چسبید بدون اینکه بدونیم امتحانه و بخوایم درسی بخونیم امتحان خوبی دادیم .  

بعدش هم که از کلاس اومدم بیرون گوشیمو چک کردم دیدم دوستم برام نوشته « تا شنبه تعطیلی برو حالشو ببر » اینقدر وشحال شدم که نگو ... هیچ خبری نمی تونست اینقدر خوشحالم کنه