خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 183

خب سال تحصیلی جدید هم که شروع شد ... اون روزا که عصبانی بودم دیگه تصمیم گرفته بودم با مدیرمون صحبت کنم و بگم که نمی تونم بیام و از اونجایی که راهنمایی و دبیرستان منحل شده بود و می تونستم برای بیمه ی بیکاری اقدام کنم خیلی نگران بی پولی و بیکاری نبودم ... 

یه روزی که باز هم خیلی عصبانی بودم رفتم و باهاش کلی حرف زدم و گفتم با این شرایط بی نظمی و کار زیاد و بی برنامگی که هر روز معلوم نیست تا ساعت چند کار داریم و شرح وظایفمون معلوم نیست من نمی تونم کار کنم و گفتم همسرم خیلی روی کارم حساسه و باید سر ساعت برگردم خونه !!!

خلاصه که اونم با صبوری به همه ی حرفام گوش داد و کلی نازم و کشید و گفت من شرایط رو برات فراهم می کنم ... تو تا هر ساعتی که می تونی بمون و ساعتش رو مشخص کن من به همه می گم بعد از اون ساعت با تو هیچ کاری نداشته باشند و ...  خلاصه که دوباره خرم کرد و منم خوشحال و خندون برگشتم خونه و خدا رو شکر از اون روز به بعد سر حرفش مونده و من راس ساعت از در مدرسه میام بیرون . 

از روز اول مهر بگم که خیلی قشنگ بود اما روز خیلی پر کاری بود ... اولش تو حیاط با بچه ها کلی بازی کردیم و بعدش مراسم معرفی مربی ها و بعدش هم معرفی بچه ها بود و زنگ های بعد هم همش به بازی و نقاشی گذشت ...

دیروز هم نسبتا روز آرومی بود ... و کم کم همه چیز داره سر جای خودش قرار می گیره !!!

امروز هم روز تعطیلیم بود و نرفتم مدرسه البته از هفته های دیگه باید برم دانشگاه ، این ترم 9 تا واحد عملی دارم ، فردا هم تربیت بدنی دارم .

دیروز و پریروز کلی بچه ی مریض و سرما خورده داشتیم که از بس اومدن تو صورت من سرفه کردن منم امروز گلوم درد می کنه و احساس تن درد و تب دارم ... هی دارم چای می خورم بلکه مریضیم حاد نشه !!!

اینقدر این بچه ها بامزه اند که آدم کلی می خنده از دستشون ... یه سری هم که هنوز با اشک میان ... البته بیشتر بچه های مهدکودک اینطورین ها !!!

در کل دوستشون دارم و امیدوارم از پس کارهای امسال بر بیام ...