خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 225 -تولد پسرم - قسمت چهارم

به اونجا رسیدیم که همه اومدن توی اتاق و من بغض کردم اما خودمو کنترل کردم ... دروغ چرا از دیدن مادر شوهر و پدر شوهر اصلا خوشحال نشدم و دوست نداشتم اول بسم اله بیان ... اونم مادر شوهر با اون حرفای مهربونانه ی دروغینش که حسابی اعصابمو خورد می کرد ... 

بعد از همه ی سلام و احوال پرسی ها خانوم پرستار مهربونی اومد و گفت آمادگی داری که نی نی رو بیارم که بهش شیر بدی ... منم از خدا خواسته گفتم بله بله زود بیارینش ... راستش تو اتاق عمل خیلی خوب نتونستم پسرمو ببینم ... قبل از اینکه پسرو بیارن عکس هاشو که تو گوشی خواهرم و همسرم بود خوب و با دقت نگاه کردم ... 

خانوم پرستار پسرک کوچولومو آورد و به باباش تحویل داد ... این قسمتش هم جالب بود برام . بچه رو گذاشت روی تخت و لباسشو باز کرد و قسمت مربوطه را به باباش نشون داد که یه وقت دختر تحویل نگرفته باشیم ... خخخخخخ 

بعدش اثر پاهاشو روی یک برگه زد و داد بغل باباش ... اون اولین بار ب.د که یاشار پسرو بغل گرفت ... از این قسمتا برادرم با گوشی یاشار فیلم گرفته ... شاید باورتون نشه ولی من این فیلم ها رو تازگی ها دیدم ... بعد یک  ماه ... 

بعد قرار شد همه برن بیرون که من به بچه شیر بدم ... اما مگه می رفتن ... آقایون زودی رفتن ولی هر چی من می گم آقا جان دوست ندارم تو اتاق باش کسی مخصوصا این مادر شوهر چسبیده بود به تخت من ... انگار محرم تر از اون آدمی نیست ... خلاصه که خانوم پرستار دوباره گفت که برن بیرون و به من گفت الان که اولین باره داری شیر می دی برای همه دعا کن ... مادر شوهرم که چسبیده بود به من گفت من خیلی حاجت دارم برای من دعا کن ... واقعا چقدر در حق من خوبی کرده که انتظار داره اول از همه هم برای اون دعا کنم ... هر چند هر وقت برای پدر و مادرم دعا می کنم برای اونا هم می کنم ... خلاصه که رفتن بیرون ... فقط مامانم و یاشار موندن ... فسقلکو آورد و گذاشت روی سینه ام ... قبلش میزان شیرمو چک کرد و گفت خوبه شیرت زیاده ... البته می دونین که من از ماه 4 بارداری شیر داشتم ... بعدش هم گفت پسرت خیلی زبله احتمالا زودی شیر می خوره ... خلاصه که تا پسرو گذاشت چنان تند تند شروع کرد به مک زدن که کیف کردم ... و من به یکی از قشنگ ترین آرزو های همهی زندگیم رسیدم ... اون لحظه هم حواسم به پسرک بود و هم خیلی درد داشتم و راستشو بگم فقط برای یاشار دعاکردم و اصلا تمرکزی برای دعا کردن نداشتم ... 

شیر دادن به فندقک یکی از قشنگ ترین لحظات اون روزا بود ... باورم نمی شد یه فسقلی کوچولو دارم ... باورم نمی شد که بالاخره بیرون اومده از تو دلم ... 

ادامه دارد ... 

روزانه 224 -تولد پسرم - قسمت سوم

عمل که تموم شد منو  از تخت اتاق عمل به یه تخت دیگه منتقل کردن و بردن به اتاق بغلی که ریکاوری بود . یه خانوم پرستار هم اونجا بود که گوشی به دست بود و همش داشت با گوشیش ور می رفت ... جوون بود و البته مهربون 

چند دقیقه بعد دکتر بیهوشی اومد و برام توضیح داد که از نازک ترین سوزن استفاده کرده و دوز خیلی کمی از دارو تزریق  و به احتمال خیلی زیاد سردردی نخواهم داشت . گفت به اتمال 90 درصد هیچ مشکلی نخواهی داشت که همینطور هم شد . بعد گفت پاتو تکون بده ... کم کم داشت حس به پاهام بر می گشت و خیلی کم می تونستم تکونش بدم که به پرستار گفت مشکلی نداره و می تونه بره بخش ... بد هم خانوم پرستار به بخش زنگ زد که  کارهارو بکنن و بیان منو ببرن ... مدت زمان حضور من در ریکاوری همینقدر کوتاه بود ... البته تا بیان و منو ببرن یکمی طول کشید مثلا حدود یک ربع ... 

بعد از من یه خانوم دیگه رو آوردن تو ریکاوری که بیهوشی کامل بود و داشت بهوش می اومد و عملش مربوط به در آوردن آیودی بود که ظاهرا گیر کرده بود ... 

تو ریکاوری که بودم هم کم کم داشت درد ها شروع می شد اما خیلی کم و خفیف بود ... خانوم پرستار برام توضیح داد که شکمم رو چجوری ماساژ بدم که خون ها خارج بشن ... 

خلاصه که دو تا خدمه و یک خانوم پرستار دیگه اومدن تا منو ببرن بخش 

رسیدیم به اتاق ... لباس جدیدمو تنم کردن که یه لباس قرمز خال خالی بود .... بعد گفتن کمک کن تا بری روی تخت خودت ... خلاصه فرایند جا به جایی انجام شد و بلافاصله بعدش همه ی همراهانم ریختن تو اتاق ... همسرم . مادرم  ، خواهرم و دوستش ، برادرم و خانومش و مادر شوهر و پدر شوهر 

از دیدن اینهمه آدم شوکه شدم ... وقتی می رفتم اتاق عمل فقط مامان و خواهر و همسرم بودن و قرار نبود کسی بیاد اصلا 

از دیدن همسرم خیلی احساساتی شدم ... بهش گفتم پسرودیدی ... اونم گفت  آره ... قبل از همه اومده بود دم در اتاق عمل و پسرو دیده بود ...

ادامه دارد ... 

روزانه 223

امروز پسرک 1 ماهه شد ... چه زود گذشت ... و چه سخت ...

و دیروز عاشقی ما 15 ساله شد ...امسال اما  یه میوه ی خوشمزه هم داریم