به باغ همســـــــــــــفران
به باغ همســـــــــــــفران

به باغ همســـــــــــــفران

به روایت فنچ بانو

باز هم شب آرزوها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بعد از نزدیک به 2 سااااال سلام

کسی صدای منو میشنوه؟؟

شب آرزوها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ای وصل تو اصل شادمانی....

پسرک کوچک ما امروز دو ساله شد... دو ساله ی شیرین و دوست داشتنی ما در جشن تولدش آنقدر شادی و خوشحالی کرد و رقصید که همه ی مهمان ها کیف کردند:)) خدا را شکر برای اینکه آفریدش... برای اینکه مرا لایق دانست تا مادر این فرشته باشم... خدا را شکر برای سلامتی و شادی اش... مستدام باد و همراهمان باشد تا همیشه...


مدتی هست که در مسیر رشد در حرکتم و از رکودی که در آن خواسته و ناخواسته گیر افتاده بوده خارج شده ام... چه از لحاظ خودشناسی و رشد شخصیت و تلاش برای اینکه انسان بهتری باشم و در هر نقشی که هستم آنی باشم که باید...و چه از لحاظ شغل و تحصیل. همه ی اینها به من حس خوب توانمند بودن می دهند... حسی که در اعماق جان نفس عمیقی می کشی و رها می شوی و راضی هستی از مسیرت... و همه ی اینها هم از لطف خدا و برکت وجود نعمت های زندگی ام است... قدر دانم...


چقدر دلم تنگ شده بود برای باغم... 


پ.ن: عنوان از مولانا.

عجب آواز خوشی در راه است...

امروز پسرکم یک شیء که نمی دانست چیست را آورد بهم نشان داد و گفت: "این چیه؟" اولین جمله اش!!! آنقدررررر ذوق کردم که خودم باورم نمی شود. فقط باید مادر باشی تا این لذت ها را درک کنی... خدایا به اندازه ی نفس هایم ممنونم برای سلامتی اش...

به تاریخ 28 بهمن 96، یک روز مانده تا 21 ماهگی اش.


پ.ن: عنوان از مرحوم مجتبی کاشانی.

گوشها منتظر بانگ جرس‌های من‌اند

کوچه‌ها منتظر بانگ قدم‌های تو اند

تو از این برف فرو آمده دلگیر مشو

تو از این وادی سرمازده نومید مباش

«دی» زمانی دارد

و زمستان اجلش نزدیک است

من صدای نفس باغچه را می‌شنوم

و صدای قدم گل را در یک قدمی

و صدای گذر گرده گل را در بستر باد

و صدای سفر و هجرت دریا را در هودج ابر

و صدای شعف فاخته را در باران

و صدای اثر باران را بر قوس و قزح

و صداهایی

نمناک

و مرموز

و سبز

عجب آواز خوشی در راه است...

زندگی یک رویا است که تو امروز به آن می نگری...

این روزها که می گذرد... شبانه روز مشغولم. کار، درس، بچه داری، خانه داری... شکر برای هر لحظه اش. یادم نمی رود زمانی که از ته دل از خدا خواستمش... ممنونم از او... که با وجود کوچکی و نادانی من این همه پناه و یار من است... 

پسرکم هر روز بزرگتر و تواناتر می شود به لطف آفریدگارش. همیشه کاری را از صفر شروع کردن سخت و البته بسیار لذت بخش است. اما بچه داری اوج این سختی دلچسب است. که از یک سلول انسانی را درون خودت بپروری و روز به روز شاهد رشدش باشی. دوست داشتنی ترین و عزیزترین حس و حال عالم... نصیب همه ی خواستاران باد!


ذهنم پراکنده است و نمی توانم با یک موضوع اینجا بنویسم. در همین لحظه حبه و پسرک خوابیده اند، سینک پر ظرف کثیف است، کل خانه به هم ریخته است و چند مقاله عقب افتاده دارم که باید هر چه سریع تر بنویسم و تحویل بدهم.  روزهای فرد هم سه ساعت کلاس دارم و کارهای آن هم هست. وسط این همه کار مرتب سایت جابینجا را هم چک می کنم و برای دورکاری باز هم رزومه می فرستم!! هر چه سرم شلوغ تر باشد خوشحال تر و مفیدترم و این آرزوی همیشگی ام بوده و هست. شکر خدا از میزان چسب پسرک هم بعد از پروسه ی ترک شیر کاسته شده و من می توانم به کارها و علاقه هایم برسم تا حدودی. راستی از  پروسه ی از شیر گرفتن بگویم که چه کابوسی بود. به خاطر داروهایی که میخوردم باید پسرک را از شیر می گرفتم و چقدر میترسیدم از اذیت شدنش... اما فقط یک شب تا صبح بود بی قراری اش و تمام. آنقدر عاقلانه رفتار کرد این بچه که شوکه شدیم. این هم یکی دیگر از نعمت ها و رحمت هایش...


پ.ن: عنوان از سهراب سپهری زیبا اندیش

در اندرون من خسته دل ندانم کیست... که من خموشم و او در فغان و در غوغاست!

ساعت 5 و نیم صبح است و من پلک روی هم نگذاشته ام... اشک هایم بند نمی آید. خسته ام... به اندازه ی 19 ماه و چند روز بی خوابی خسته ام... خواب عمیق و طولانی برایم آرزوی دست نیافتنی شده... با پسرک کم خواب و بدخوابی که گاهی هر یک ربع ساعت بیدار می شود... دلم می خواهد بروم یک غار تاریک هییییییییچ کس نباشد و من تا ابد بخوابم.... مادری سخت ترین و نفس گیر ترین کار دنیاست که حتی مرخصی ساعتی هم ندارد!

بیشتر از یک ماه است که برگشته ایم اصفهان. با کوله باری از تجربه! به وضوح نسبت به 3 سال و نیم پیش که از این شهر رفتیم پخته تر شده ایم. دیدمان نسبت به همه چیز تغییر کرده... آدمیزاد بسیار موجود عجیبی است!با سه تا شرکت قرار داد دورکاری بسته ام. عنوان شغلی؟ به نوعی نویسندگی!! و تازه فهمیده ام چه علاقه ای به این کار دارم. طوری که ساعت ها با تمرکز در سکوت و تاریکی شب کار می کنم و یکهو می بینم ساعت شد 4 صبح! با وجود پسرک فقط شب ها می توانم کار کنم. کم خوابی ام روز به روز کمتر می شود. در بهترین شرایط پسرک تا صبح 3 تا 4 بار بیدار می شود اما گاهی هم مثل امشب هزار بار! بعد از مدتها، کار روحم را دارد شاد می کند و این برایم آنقدر ارزش دارد که حاضرم بیشتر از اینها مایه بگذارم... مخصوصا از امروز که فهمیدم چه بلاهایی سرم آمده و خودم نمی دانستم...

امروز حبه زنگ زد که خواهرم می خواهد با تو صحبت کند. بهش زنگ بزن. خواهر حبه روانپزشک است و همین چند روز پیش همدیگر را دیده بودیم. بهش زنگ زدم و سر صحبت را باز کرد؛ با سوالاتی مثل اینکه خوشحالی؟ در وضع خواب و خوراکت تغییری رخ داده و از این دست سوال ها. خب من یکهو در عرض دو ماه بدون هیچ ورزش یا رژیمی کلی وزن کم کردم و به وضوح لاغر شدم که البته با سر شلوغی که داشتم حتی متوجه این قضیه هم نشده بودم. بعد گفت که این بار که دیدمت کلا خیلی تغییر کرده ای؛ حرف زدنت، حرکاتت حتی خندیدنت... گفت علائم افسردگی داری و باید سریع اقدام کنی. می دانی گاهی خیلی حالت بد است اما نمی دانی اصلا که حالت بد است! افسردگی و خیلی مشکلات روانی دیگر درد ندارند که بفهمی مشکلت کجاست...یکهو می بینی غرق شده ای در غمی مزمن...

جمله ی جادویی امروز برایم این بود که: خودت مواظب خودت باش... این مسئولیت سنگین رو به دوش کس دیگری غیر از خودت  ننداز!


پ.ن: عنوان از حافظ.


این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی؟

پسرک را که می خواباندم ساعت 9 بود... یک لحظه دلم ریخت... دیشب چند مادر در سر پل ذهاب و قصر شیرین کودکشان را خوابانده بودند روی تختشان و ساعت 9 و 48 دقیقه زمین شد گهواره ی نا امنی که هر کدامشان را پرت کند یک گوشه؟؟ نکند نرسیده باشند کودکشان را بغل کنند و بگریزند از آوار... خدایا با بنده هایت چه می کنی؟ خدایا صبر بده و قدرت درک حکمت هایت...


پ.ن: عنوان از هوشنگ ابتهاج.

ای یاد توام مونس در گوشه ی تنهایی...

واقعیت این است که زندگی ما خیلی هیجان انگیز است... اینکه یکهو رییس دانشگاه عوض بشود او هم یک شبه شش تا معاون را عوض کند آنها هم همینطور پلکانی همه را عوض کنند نتیجه اش می شود اینکه صبح اول وقت یک روز بهت زنگ بزنند که شما بومی نیستی طرحت هم تمام شده تمدیدت نمی کنیم برو به سلامت! به همین سادگی. یعنی تیر خلاص سلسله اتفاقات عجیب امسال بود... با اینکه چند ساعت در شوک بودیم ولی واقعا از ته دل خوشحال بودم و هستم که از این ده کوره در این جای دوووووور راحت می شویم. امید دارم به روزهای خوب تر... چرا که ایمان دارم به او که همیشه همراه و پناهم بوده و هست و خواهد بود...خدای مهربانم.


پ.ن: عنوان از حافظ.

از خواب چو برخیزم.... اول تو به یاد آیی

چند دقیقه است که سی و یک ساله شده‌ام... سی و یک سال زندگی... که می‌توانست همین چند روز پیش تمام شود و خدا نخواست... چند روز پیش... وقتی که داشتیم می‌رفتیم به طرف اصفهان و من رانندگی می‌کردم و یک لحظه فرمان پیچید و رفتیم شانه خاکی و من هول کردم و فرمان را یکهو چرخاندم و ماشین تا آستانه‌ی چپ شدن پیش رفت و رفتیم و یکهو ایستاد... که چقددددر وحشتناک بود و هنوز تنم می‌لرزد... که وحشتناک تر این بود که با بدبختی خودمان را رساندیم به شهر انار و یک تعمیرکار ماشین را رو به راه کرد و گفت بروید خیالتان راحت در حالی که ترمز و دیسک و چرخ عقب به هیچ بند بودند به گفته‌ی کارشناسان... که خدا خواست و ما سالم رسیدیم تا اصفهان... و حال عجیبی که از آن روز داریم من و حبه... مثل یک سیلی عمیق، یک تلنگر که یکهو به خودت می‌آیی و فقط به این فکر می‌کنی که کجای کاری... نمی‌شود گفت، نمی‌شود نوشت... کلماتم ته کشیده انگار......