خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

پرسش و پاسخ

خب از اونجایی که من فردا و پس فردا تعطیلم و امتحاناتم هم تموم شده  

می خوام یه فرصتی در اختیارتون بزارم که هر سوالی در مورد من ، کارم و چیزایی که خودتون دوست دارید بدونین رو ازم بپرسین   

به سوالات در اسرع وقت پاسخ داده خواهد شد  .  

 

البته لطفا  سوال در مورد اسم اصلی ام و اسم محل کارم و چیزایی که باعث می شه نتونم در آینده اینجا راحت بنویسم نپرسید !!!   

منتظرم  

  

پ.ن : آمار بازدید حدود ۱۳۰ -۴۰ بوده اما ظاهرا خیلی سوالی برای کسی پیش نیومده و این یعنی من خیلی مبهم نیستم براتون و همه چیز واضحه ... خوشحالم

www.smilehaa.org

روزانه 108

دقیقا هفته ی پیش همین موقعا بود که وقتی اومد خونه و تازه شروع کردم به ناهار خوردن  مامانم زنگ زد به خونه ... گویا قبلش هم زنگ زده بود به گوشیم اما سایلنت بود و من نشنیده بودم ... با یه حالت مضطربی گفت بابا حالش بده !!! از دیروز تب و لرز داشته و اسهال و استفراغ شدید و چند دقیقه پیش که رفته دستشویی یهو افتاده زمین و خروپف کرده ... اینقدر مامانم مضطرب بود که نگو ... به هر کی هم زنگ زده بود هیچ کدوممون در دسترس نبودیم ... خلاصه که سریع زنگ زدم به یاشار که بپر برو ببین چه خبره و بابا رو ببر دکتر ... بعد هم برادرم و به سختی پیدا کردم و به اونم گفتم بپر برو ... خودم هم یه تاکسی در بست گرفتم و رفتم ... بابام حالش خیلی بد بود ... گویا قبل از رسیدن من و وقتی که برادرم و یاشار اونجا رسیده بودن دوباره بابام رفته دستشویی و همونطور دوباره بیهوش شده و خروپف کرده ... دیگه هممون خیلی ترسیده بودیم ... زنگ زدیم آمبولانس بیاد اونا هم که کلی طول دادن تا رسیدن ... حالا این مابین تا ما برسیم خونه مامانم همش مواظب بوده که بابام نخوابه و از اونجایی که مامان من پرستاره و خودش از همه چی خبر داره بیشتر نگران شده بود و همش می گفت می ترسم بخوابه بره تو کما !!! خلاصه چشمتون روز بد نبینه بابا رو بردیم یه بیمارستان خصوصی و اولش که قبول نمی کردن و می گفتن ممکنه بیماری عفونی شدید باشه و ما اینجا بخش عفونی نداریم ... به هر مکافاتی بود یه سرم زدن و چند تا آزمایش گرفتن ... و در کل معلوم شد که بیماری ویروسی بوده و خیلی شدید و اونجا که بودیم می گفتن که خیلی شایع شده و چند نفر دیگه هم همینطوری شده بودن ...  

الان حال بابام خیلی بهتره ... اما می گه توی این 60 سال سن تا حالا اینقدر بد مریض نشده بودم ... الان خیلی ضعیف شده بدنش و تمام توی دهنش زخم شده !!! مرضیه بدی بود ... به خیر گذشت  

اما من اون شب و فرداش به زور قرص خوابیدم ... قرص مسکن البته چون از بس آدرنالین توی بدنم ترشح شده بود تمام عضلات و استخونام درد می کرد ... من کلا آدمی نیستم که خیلی مسکن بخورم دیگه اگه در حال مرگ باشم می خورم ... اما تن درد کلافه کننده ای بود ...  

از اون بیمارستان هم نگو که افتضاح بود ... یکسره هم بابت هر چیزی پول می خواستن و بعد به مریض رسیدگی می کردن ... مامانم هم اونجا با پزشک کشیک کلی دعواش شد و همینم مزید بر علت بود که کارا بیشتر طول بکشه از اون ور هم بابام حالش خیلی بد بود و لرز شدید داشت اما کسی نبود که به دادش برسه !!! 

خیلی روز بدی بود ... امیدوارم برای هیچ کسی هیچ وقت پیش نیاد  

قبل از اینکه بابام حالش خیلی بد بشه و در واقع روز قبلش ما اونجا بودیم فقط یکمی تب داشت ... شبش هم خواهرم زنگ زده بود مامانم بهش گفت بابا حالش بده خوابیده !!! فردا صبحش دوباره زنگ زد باز مامانم گفت بابا خوابیده ... خواهرم هم بنده خدا هول کرده بود فکر کرده بود شاید اتفاقی افتاده بهش نمی گن ... خلاصه کلی گریه کرده بود و به مامانم اصرار کرده بود که بده با بابا حرف بزنم ... مامانم هم بابام رو بیدار کرده بود باهاش حرف زده بود اما دلش طاقت نیاورده بود ... اینجور وقتاست که آدم می فهمه دور بودن چقدر سخته ... به هیچ جا درسترسی نداری ... خلاصه بیچاره کلی گریه کرده بود !!!  تازه هنوز اون موقع حال بابام خیلی بد نشده بود ... هنوز هم بهش نگفتیم  

قراره اسفند بیاد  !!!  

اینم از ماجرای هفته ی پیش که یهو یادم افتاد  

یه چیز بامزه براتون تعریف کنم ...  

یادتونه که گفته بودم من وقتی بچه ها نمره ی خوبی می گیرن براشون برچسبای بامزه می چسبونم به عنوان جایزه ...  

حالا این تکلیف شبانه ها رو که دادم بچه ها خودشون صحیح کنن ... دیروز مامان یکیشون اومده بود می گفت دیدم یه دسته ورقه داره صحیح می کنه ... بدو بدو هم رفته یه سری برچسب خریده چسبونده بهشون ...  

خیلی بامزه بود دقیقا کاری که من می کردم رو الگو برداری کرده بود ...  

باید خیلی بیشتر از این حرفا مواظب باشم ... از بس که اینا الگوبرداریشون قویه !!! اما خوشم اومد از کارش  

 

روزانه 107

فردا دوباره شورای دبیران داریم و من برای شورای دبیران و دیدار اولیا با دبیران این دفعه یک بروشور از وبلاگ های بچه ها آماده کردم ... 3 ساعت وقتمو گرفت تا از بین وبلاگایی که درست کردن 6 تا رو انتخاب کنم ... از صفحه ی اولشون عکس بگیرم و وبلاگ رو معرفی کنیم و همه رو توی یک صفحه پشت و رو تنظیم کنم !!! 

امروز هم بردم مدرسه و پرینت رنگی گرفتم و آماده است ... اما از این دو تا مدیر بگم که هر وقت کار داری هر کدوم تو رو به اونیکی حواله می دن ... در مورد این بروشور هم همینطور بود ... همه زحمتاشو من کشیدم برای اینکه یه تایید بگیرم برای تکثیر کلی منو پاسکاری کردن  

یه کار دیگه هم برای خودم درست کردم اساسی ... البته اگه نتیجه بده به زحمتش می ارزه !!!  

اونم اینه که برای بچه هایی که باهاشون درس ریاضی 1 دارم تکلیف شبانه تعریف کردم که هر شب دو - سه تا سوال ریاضی که حدود 10 دقیقه حل کردنش وقت می بره می دم ... این تکلیف مال هر شب هست و هر 3 روز یکبار یک نفر نماینده جمع آوری و تصحیح کردنشون می شه !!!  جواب سوالا رو می دم به مشاور و هر روز صبح زنگ اول باید تکلیف های شب گذشته جمع آوری بشن و بعد اون نفری که نماینده است می ره و جوابا رو از مشاور می گیره و برگه های بچه ها رو تصحیح می کنه ... همین تصحیح کردن باعث می شه که یه سوالو چندین بار حل کنه و خوب خوب یاد بگیره !!!  

اینم ایده ی جدید منه که البته قبلا اجراش کردم و نتیجه ی خوبی هم داده ... چون اینجوری بچه ها آهسته و پیوسته یه درس رو یاد می گیرن و چون هر شب ریاضی حل می کنن هم براشون عادی می شه و بعد از یه مدت دیگه براشون سخت نیست و هم اینکه هر درسی براشون حسابی جا می افته !!!  

یه چیزی : 

شماها وقتی حقوقاتونو می گیرن چیکار می کنین !!! تا چند روز پول تو حسابتون می مونه !!! من هر کاری می کنم بیشتر از یک هفته پول ندارم ... حقوقم هم به نسبت خوبه ... از بس همش پول ندارم خسته شدم ... حقوق امسالم دو برابر پارسال شده اما بازم هیچی ازش نمی مونه ... هیچی هم نمی خرم انگار !!! 

روزانه 106

بالاخره امتحانای من تموم شد ... امتحانای بچه ها هم تموم شد ... 

نمره های بچه ها خیلی عالی بود ... 36 تا نمره ی بالای 19 داشتم ... با اونکه سوالا متوسط رو به سخت بودن ... اما خب خوشحالم که نتیجه مثبتی گرفتم ...  

البته این مدرسه ی جدید اصلا آرامش نداره ... همش جنگ و دعوا هست و هر چند وقت یکبار یکی دو نفر می رن و دیگه نمیان ( از همکارا ) چند تا مدیر داره که هر کدوم یه مقداری سهام دارن و دیگه همون قضیه آشپز که دو تا شد پیش میاد !!!  

چهار شنبه که رفتم مدرسه چون یه سری از بچه ها رفته بودند اردوی مسافرتی خارج از تهران ( یزد ) کلاسا تق و لق بود ... و در واقع از صبح فقط بازی کردن بچه ها ...  

پنج شنبه هم از صبح ساعت 6 تا 6 بعد از ظهر سر کار بودم ... توی مدرسه ی قدیمی باید کارنامه می دادیم و من  خوشحال و خندان رفتم مدرسه و در کمال نا باوری دیدم که هنوز هیچ کاری انجام نشده ...  و هیچ کدوم از همکارام هم نیومدن و این یعنی همه ی این کارا منتظر من بودن و من باید تنهای تنها همه رو تموم می کردم ... واقعا دیگه آخراش له و لورده بودم !!!  

ولی عوضش این هفته می شه استراحت کرد !!!  

 

دیروز هم از صبح با یاشار رفتیم بیرون و گشتیم ... هوا هم عالی بود ... خیلی وقت بود با دل راحت بیرون نرفته بودم ... بعد هم رفتیم لاله زار برای خونه ی جدید برادرم یه لوستر کوچولو خریدیم به عنوان هدیه ...  

بعد هم شب رفتیم خونشون ... وقتی وصلش کردیم خیلی قشنگ تر از اونی که دیده بودیم تو مغازه شد !!! اونا هم خداروشکر خیلی  خوششون اومد ...