دیروز و پریروز در واقع آخرین روزهای سال تحصیلی بودن و نمی دونین چه اوضاعی بود ... بچه ها کلا دیوونه شده بودن ... یه سری شعر می خوندن یه سری گریه می کردن و کلا اوضاعی بود ...
دیروز هم که دیگه دست از سر ما بر نمی داشتن ... اولا که یه بغل دفترچه خاطرات بود که به زور می دادن دستمون که یه چیزی بنویسین ... بعد هم کلی بغل و گریه و ...
منم خیلی دوستشون داشتم ... خیلی دلم براشون تنگ می شه اما من تجربه دارم که زندگی همینه یه روز بالاخره می رن دانشگاه و باید از هم جدا شن ... و در ضمن اینهمه راه ارتباطی ... خلاصه کلی براشون تو دفتراشون چیز میز نوشتم و براشون برچسبایی که کل سال تو خماریش بودن و چسبوندم ... دیگه هر چی هر کی دوست داشت بهش دادم که عقده ای نشن یه وقت ... اینقدر هم چسبیده بودن به من که ول کن نبودن ... روز خوبی نبود بار غم زیادی داشت ... دوست داشتم باشم هنوز در کنارشون اما نمی شه توی این مدرسه بیشتر از این دووم آورد ...
حیف شد ... خیلی زود تموم شد سال ... خدا کنه سال دیگه هم بچه ها به همین دوست داشتنی امسال باشن ... سال دیگه می دونم که یه گروه دبستانی دارم ... خیلی هم دوستشون دارم ... اما ساعتای کمی رو باهاشون هستم ...
تا خدا چی بخواد
آخییییییییییی
ناااااااااااااازی
یاد دفترخاطره هامون بخیر....
دوستام از همه معلما میخواستن خاطره بنویسن براشون...اما من فقط از معلمایی که دوست داشتم خاطره نوشت دارم:)
راست میگی؟دبستانین؟ وای چقدر جالب و دوست داشتنیه:)
بووووووووووووس برای خانوم معلم دوست داشتنی:):*
آخیییییییییی
این روزای آخر پیش دانشگاهی برای منم همینطوری بود
چقدر گریه و عکس و صدای ضبط شده داریم
سلام خانوم معلم
سمته ما نمیایی
دیگه من و دوست نداری؟
مگه می شه جوجومو دوست نداشته باشم
به نام ایزد یکتا
با سلام
عنوان مطلب: یه سوال
به روزیم
اول رجب ایام ولادت امام باقر به کامتان شیرین
درود خدا بر شما
حس میکنم تو از اون خانوم معلما باشی که بچه ها خیلی دوستشون دارن...
خودم هم همینطور فکر می کنم ... آخه منم خیلی دوستشون دارم