خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

شروع خاطرات

سلام  به همه دوستان وبلاگ نویس و وبلاگ خوان 

من یلدا هستم . با خوندن وبلاگ های بعضی از دوستان مثل صمیم خانم و برفین جان تصمیم گرفتم من هم خاطرات گذشته و خاطرات روزانه زندگی خودم و یاشار را که همسرم هست و بی نهایت دوستش دارم براتون بنویسم .  

برای شروع از خودم و یاشار می گم : 

من ۲۸ سالمه ۵ ساله که من و یاشار با هم ازدواج کردیم . یاشار هم ۲۸ سالشه تقریبا ۶ ماه از من بزرگتره ( یعنی من هنوز ۲۸ سالم نشده ) .  از نی نی هم فعلا خبری نیست . 

 ما زمانی که در یک دانشگاه درس می خوندیم با هم آشنا شدیم و به زور خانواده هامون رو راضی کردیم تا اجازه بدن ما با هم ازدواج کنیم . قبل از اینکه به خانواده هامون بگیم تقریبا ۳ سال با هم آشنا بودیم . بیرون می رفتیم و از کلاس های دانشگاه جیم می زدیم تا بیشتر با هم باشیم . ما از ترم اول دومی که وارد دانشگاه شدیم یه جورایی به هم علاقمند شدیم اما مدتی طول کشید تا با هم صحبت کنیم و ذره ذره علاقه مون بیشتر و بیشتر شد . با همه ی سختی هایی که از روز اول آشنایی مون تا حالا داشتیم اما روز به روز عشقمون به هم بیشتر و بیشتر شده ( می گن آدم ها توی سختی همدیگرو بیشتر می شناسن ) از روز اولی که خونواده هامون فهمیدن که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم نه تنها کمکی نکردن که تا همین لحظه از خداشون هم هست که ما در سخت ترین شرایط زندگی کنیم تا به قول خودشون بفهمیم که زندگی فقط عشق و علاقه نیست !!! از مراسم عقد و خرید هاش گرفته تا عروسی و گرفتن خونه هیچ کدوم و به خصوص خونواده ی یاشار اصلا به روی مبارکشون نیاوردن که بابا بچه مون داره عروسی می کنه یه کمکی بهش بکنیم . برای ما هم اصلا مهم نیست وقتی خدا چیزی رو بخواد آدم ها که نمی توانند خرابش کنند .  

این روزها اما تازه کم کم داره زندگیمون جونی می گیره . دوست دارین از اولین روزهای آشناییمون براتون بگم یا از اولین روزهای زندگی مشترکمون با دست های خالی و بی کمک ؟  

نظرات 5 + ارسال نظر
idenshz پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 13:12 http://www.learnshz.blogfa.com

با سلام خدمت شما دوست
عزیز و گرامی وبلاگ
خوبی داری ازش استفاده
کردم اگه موافق باشی با
هم تبادل لینک کنیم اگه
موافقی به وبلاگ من سر
بزن و منو با خبر کن
ممنونم از شما دوست
عزیز

سانیا پنج‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 19:09 http://banuye.blogsky.com/

عزیزم دستاتون پر از عشق بوده
من پست اول رو نخوندم بعدا برگشتم که از اول بخونم
پس الان ازدواج کردین
یلدا جون چه قلم روونی داری

مرجان پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:43 http://coral-life.blogsky.com

خیلی نازه نوشته هات گل خانوم
بوووووووووووووووووووس

ممنونم مرجان جون .
خیلی تشویق شدم .

مرجان شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:57 http://coral-life.blogsky.com

وااای بگووووووووو یلدا جون بگووووو که دلم تاب نداره دیگه بگو...

عین خودت سه‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 18:47

سلام به خودم.فعلا فقط همین پستت رو خوندم خیال کردم خودم اومدم نوشتم.آخه چرا همه وقتی خودشون انتخاب می کنن دیگه بزرگترا میدونو خالی میکنن؟یلدا جون هنوز همه مطالبت رو نخوندم ولی بهت بگم که من آخرش فقط با قطع رابطه کردن با بقیه و بخصوص خونواده شوهرم خودمو خلاص کردم.درسته خیلی تنهای تنها شدم ولی همسرم همیشه با من بوده.البته تا امروز.من خوشحالم که یکی مثه خودم پیدا کردم.آخه فکر میکردم همه دخترا عروس ارزوهاشون می شن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد