از این روزهای سخت

دارم سعی میکنم به این حجم بزرگ استرس و نگرانی این روزها غلبه کنم...استرسی که گاهی اینقدر زیاده که جسمم رو هم درگیر میکنه...

هر روز باید چشمام رو ببندم و به خودم بگم: «این روزا با تمام این حسهای منفی میگذره...روی کارت و چیزهای خوب زندگی تمرکز کن...انتهای این تونل روشنه...»

این روزها

این روزها خیلی سرم شلوغه کلی کار کرده و نکرده دارم کلی چیزا واسه فکر که هرکدوم به تنهایی میتونه کلی استرس زا باشه ...اما دلم آرومه و خالی از دغدغه....

عصرا که از سر کار برمیگردیم خونه،  مامان و بابا  در رو باز میکنن برامون، انگار همه دنیا رو بهم میدن  چقدر دلتنگشون بودم...چطوری این سه سال رو تحمل کردم...چقدر کنارشون بودن خوبه...

راستش دلم میخواست که زندگی یه دکمه pause داشت و من توی همین لحظه برای ابد زندگی میکردم.


پ.ن. ۱: خدا یا میلیونها بار شکرت :)

پ.ن.۲:  راستی اون دوشنبه سخت پست قبل، بطرز باورنکردنی به آسونی گذشت. حتی توی خواب هم نمیدیدم که اینقدر خوب پیش بره همه چیز :)


دوشنبه ی سخت

دوشنبه روز سختیه در زندگی آکادمیکم.

لطفا برام دعا کنید سربلند از جلسه بیام بیرون :)


در پسِ روزهایِ تاریک

اسکار وایلد، ادیب ایرلندی، گفته :

"Everything is going to be fine in the end. If it's not fine it's not the end"

و چقدر درسته...

یادم باشه، یادتون باشه...

در پس روزهای تلخ و تاریک، روزهای روشن به انتظار نشسته...لبریز از معجزه...




خوشحال و شاد و خندانم...

یک روزهایی هست مثل دیروز...که تمام راه خانه را روزهایِ خوبِ کودکیِ بُمرانی گوش میدهی و به پهنای صورت اشک میریزی برای لحظه لحظه دلتنگیِ این پنج سال...و لابد راننده ماشین بغل دستی هم فکر میکند دیوانه ای...


خوشحال و شاد و خندانم
قدر دنیا رو می دانم
دست بزنم من
پا بکوبم من
شادی کنم من جوانم

در دلم غمی ندارم
زیرا سلامت هست جانم
عمر ما کوتاه س
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم...


پ.ن.:  http://www.cnn.com/2017/12/04/politics/supreme-court-travel-ban/index.html

سی سالگی

سال اول سی سالگی برای من پر از ناباوری بود، ناباوری از سرعت گذر زمان، اینکه سی سال گذشت و سی سال دیگه هم به همین سرعت شاید هم خیلی بیشتر میگذره...یه مدت نشستم غصه خوردم بدو بیراه گفتم به زمین و زمان... از غصه خوردن خسته شدم و تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بشنیم و نگاه کنم...کی میتونه با زمان بجنگه؟ کی میتونه گذر عمر رو متوقف کنه؟ ...نشستم...نشستم و روزهارو فقط به «دریاب دمی که با طرب میگذرد» طی کردم...تصمیم گرفتم توی حال وایستم و فقط حال رو زندگی کنم، و همه چیز رو رها کنم چرا که چه اعتباری به فردا بود...فقط من بودم و اون لحظه ....لحظه...لحظه...و دیگر هیچ...

ولی همین چندین ماه پیش، توی یکی از همون لحظه ها، بخودم اومدم...شاید حس دلزدگی از در لحظه بودنِ محض بود...هر چی بوداحساس خلا کردم...یکاحساس نیاز عمیقی رو در درونم حس کردم...احساس نیاز به یه تحول و تغییر...خواستم که عوض بشم...

شاید هم اون دوران بیخیالی و در لحظه ی محض بودن لازم بود تا بیفتم توی جهتی که الان دارم میرم...جهت مثبت...جهت رشد...


حالا با سی سالگی آشتی کردم...و تصمیم دارم روزها و سالهاش رو بسازم...در واقع تصمیم دارم خودم رو بسازم و بهترینم باشم ...


پ.ن: از خدا سپاسگزارم که هنوز فرصت دارم.

روزانه

یعنی صبح با چه انگیزه ای بلند شدم تنهایی رفتم تا یه وقت از مراسم خرید بلک فرایدی  عقب نمونم. بماند که کلی دنبال جای پارک گشتم، کلی توی صف فیتینگ روم وایستادم، کلی توی صف چکات بود... آخرشم فقط به خرید از یه مغازه بسنده کردم و سلانه سلانه برگشتم خونه...اینم بماند که نصف چیزایی که واسه همسر خریدم خوب نشد و باید ببریم پس بدیم  البته نصف چیزایی هم که خریدم عالی شد و خیلی دوست داشت 

بعد ناهار چند ساعتی خوابیدیم و بعدش پاشدیم یه چایی زدیم بر بدن تا کار رو شروع کنیم...

کلا روز مفیدی بود. علاوه بر خرید ()، نصف یه کار ناتموم تموم شد. سه تا مقاله ای که باید خونده میشد خونده شد. میمونه فقط قسمت کدش که انشالله فردا تا دوشنبه آماده برم واسه میتینگ. یه گزارش هم باید بنویسم فردا و پس فردا. خیلی خوب میشه اگه تا دوشنبه بتونم بفرستم واسه استادِ جان.

فردا باید یکم خونه رو هم تمییز کنم و جارو پارو کنم! سینکمون هم که طبق معمول پر از ظرف نشسته ست  نمیدونم چرا اینهمه ظرف کثیف تولید میشه! شما هم آیا از این مشکل رنج میبرید؟! 

این هفته یه روز همسر باید مرخصی بگیره باهم یه سر بریم دانشگاه...هردومون کلی کار اداری داریم 


۲۰۱۸ هم نزدیکه هااااا! دیگه چیزی نمونده! به همه رزولشنهای سال جدیدتون رسیدید؟ من به چندتاییش رسیدم...چندتاش مونده هنوز! باید توی این ماه اونارو هم توی برنامه بذارم...از جمله تموم کردن کتابی که شروع کردم.

سلامی دوباره

امروز بعد مدتها دلم هوس نوشتن کرد...

فکر کردم شاید وبلاگم دیگه بسته شده باشه بکل...اما با کمال تعحب دیدم آی دی پس کار کرد و وارد شدم!!!

اینجا برام پر از خاطره ست...با دیدن صفحه اول وبلاگ پرتاب شدم به سالها قبل ...تمام حس های اون سالها یهو دوید زیر پوستم...حس داشتن دوستهای خوبی مثه شما ( اگه هنوزم گذرتون به وبلاگستان میفته)...

توی مدتی که نبودم خیلی چیزا عوض شده در من...بزرگتر شدم...حتی شاید خیلی بیشترش توی چند ماه اخیر...دوست دارم این تغییر رو...براش تلاش کردم و میکنم...

احساس میکنم میخوام دوباره بنویسم...یکم گنگه برام این حس فعلا....شاید روزانه نویسی نباشه...شاید یه مدل دیگه...فعلا قالب خاصی توی ذهنم نیس...فقط خودم رو رها میذارم تا کلمه ها پشت سرهم بیان...پس لطفا منو تحمل کنید فعلا...برمیگردم 



به رنگ زندگی در ا.ینیستا.گر.ام

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از دل برود هر آنکه از دیده برفت ...

ساعت 2.30 شب هست...

راستش یکم دلم گرفته...

توی تل.گ.ر.ا.م با دوستای دوران مدرسه در ارتباطم. امروز یکی از دوستای قدیمیم  عکس نی نی یه روزش رو فرستاد توی گروه...خیلی خوشحال بودم از سر ظهر بابت شنیدن این خبر...اما ته ته دلم کمی هم دلخور شدم...آخه من همین یه ماه پیش با دوستم صحبت کردم و تولدش رو تبریک گفتم، اصلا چیزی بهم نگفت راجع به بارداریش :(

نمیدونم... حالا از اونموقع ناراحتم نه بخاطرظاهر این موضوع، بلکه بیشتر بخاطر اینکه فکر میکنم صمیمیت دوستی هام با دوستای قدیمی و خوبم داره کمرنگ میشه بخاطر دوری...خیلی کم پیش میاد دوستی سراغم رو بگیره، بدون بهونه، بدون اینکه سوالی راجع به مهاجرت و اپلای کردن و اینجور مسایل داشته باشه... از طرفی عمق دوستی های جدید هیچوقت نمیتونه به اندازه دوستی های گذشته باشه ...عملا الان احساس آدمی رو دارم که از آنجا رانده و از اینجا مانده هست...

از دل برود هر آنکه از دیده برفت...اینم جزیی از زندگی هست، قسمتی از آدم بودن، شاید بعضی وقتا مزیت هم باشه...

شاید وقتشه که گذر کنم از این برهه، از گذشته، از روابط و بشینم انتظاراتم رو واقع بینانه تر و بر طبق شرایط الانم دوباره بچینم...

ساعت شد 3...

فعلا بهتره برم بخوابم...


از این روزها...

الان که دارم مینویسم صدای بارون موسیقی پس زمینه زیبای امشب هست...از صبح همینطوری بارون میباره...هوا هم سرد شده...فکر میکنم فردا شال گردن و دستکش با خودم ببرم...

مرسی از نظرات پست قبل دوستای عزیزم :* هنوز تصمیمی نگرفتم. خبرتون میکنم اگه قرار شد برم اینیستا :)

همه چی خوبه شکر خدا...هر دومون کلی سرمون شلوغه...من که هم کورس دارم، هم پایان نامه، هم دو تا ریسرچ...که واقعا نمیرسم کارای همه شون رو خوب پیش ببرم...خیلی وقتا بیخیال میشم و استرس نمیدم خودمو  والا! هرچقدر هم که میدویی کارا تمومی نداره که نداره! پس لزومی نداره موهای سرمو الکی سفید کنم :)))

همسرک هم ایشالله تا دو هفته دیگه از پروپوزالش دفاع میکنه و این یعنی شش ماه بعد هم آماده دفاع هست. البته شاید کمی دفاعش رو به تاخیر بندازه تا زمانی که پوزیشن کاری مورد علاقه ش رو پیدا کنه.

هفته پیش یه سفر دو نفره رویایی رفتیم...خیلی آرامش بخش و لذت بخش ... هردومون کلی حالمون خوب شد و یه استراحت اساسی کردیم ...

این چند روزه با مامانم اینا درست و حسابی صحبت نکردم، دلم براشون تنگ شده :( شاید فردا یه دل سیر باهاشون حرف بزنم.

قبل سفرمون ترشی های امسالمون رو هم  بار گذاشتم. امیدوارم خوشمزه بشه! سه نوع ترشی درست کردم امسال! لیته، هفت بیجار و ترشی پیاز!


راستی به وبلاگ بیشتر دوستان سر زدم امروز، دوستای وبلاگی قدیمی!!!همه شون دارن به نوبت مادر میشن!!!   یلدا، مهربانو، فنچی، خاله باران،...خیلی خوشحالم برای تک تکتو و آرزو میکنم این مدت رو با آرامش و بسلامتی و براحتی طی کنید :* البته نی نی یلدا جون بدنیا اومده 

نگار جونم وبلاگ تورو هم باز کردم، منتظر خبر خوب بودم :))) خداروشکر کار انتقالیت درست شده...زهرای وبلاگ از-به هم وبلاگش بسته شده بود نمیدونم چرا :( 

همه تون رو دوست دارم و مرسی که هستین :)

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این روزها...

مرسی از کامنتهای پست قبل.

عروسی خیلی خوب برگزار شد خدارو شکر. خواهرم و بقیه فامیل، در طول مراسم، کلی عکس و سلفی برام فرستادن و بعد از عروسی هم ویدئوکال دادیم و  باهمه صحبت کردیم...

نههههههه

کلی نوشته بودم پس کو؟؟؟؟؟؟؟؟ :(((((((((((((

...

بیشتر از همیشه دلتنگِ ا.یر.ا.نم و بودن کنار خانواده عزیزم.

تنها خواهرم داره ع.ر.و.س میشه و من نمیتونم پیشش باشم :'(

چندبار تصمیم گرفتم که برگردم، اما شرایط خیلی نامعلومه...حاضر بودم حتی یه سفر چند روزه باشه و فقط یه روز پیششون باشم :(

همش یه بغضی ته گلومه و با هر قدر گریه هم رفع نمیشه...نمیدونم کی و چطوری دست از سرم برمیداره.

نمیدونم روز ع.ر.و.س.ی چطوری قراره بیام دانشگاه...مثل روزای عادی دیگه...تازه جلسه هم دارم...با اون مرد نحسِ بداخلاق...

نمیدونم چرا سرنوشت اینجوری زندگی من رو رقم زد...که من اینور دنیا باشم...

گاهی دلم میخواد همه چی رو رها کنم و برگردم پیششون...

....

"خوب میشم...همه چی خوب میشه...باید آروم و صبور باشم...مثه همیشه...باید ادامه بدم...باید خدارو شکر کنم که سالمن و سرشون به شادی گرمه"

هزاربار با خودم تکرارش میکنم اما آرومم نمکنه...


لعنت به  سیا.ست کثیف و تمام کسایی که مرزها رو کشیدن و محدویتها رو ایجاد کردن.


این روزها

زندگی در حال گذر هست...

این روزها بیشتر از خونه کار میکنم. میز ناهارخوری تبدیل شده به میز کارم. در تراس رو باز میذارم و با موسیقی متن دلنشین پرنده ها، مقاله میخونم و کد میزنم. همه چی خوبه و آرومه شکر خدا. 


* چندتا عکس هم گذاشتم براتون ;)

:) پسورد ایمیل شد، لطفا اگه کسی از قلم افتاد خبر بده :*

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دوستان

من عذر میخوام بابت تاخیر. ما یهویی مهمون دار شدیم. سرم خیلی گرم اوناست. الان هم با موبایلم هستم نمیتونم عکس آپلود کنم نمیدونم چرا :(

خلاصه من شرمنده شما :(

الان که این پست رو میذارم خسته و خواب آلود روی تخت افتادم. باید بخوابم که صبح بیدار سم برم یونی.

زودی با کلی عکس میام وقتی که مهمونامون که رفتن.

مواظب خودتون باشید

روزانه

* این روزا هوا فوق العاده است. صبحا و عصرا میشینیم توی تراس و چایی میخوریم و درس میخونیم. 


* بابا برامون کلی گلدون کاشته. از نعناع بگیر تا آناناس و انواع گل و گیاه :))) روی نرده های تراسمون پر گلدون های ریز و درشت و گیاههای مختلفه که من حتی اسم بعضیاشونم نمیدونم  عاشقشونم. مخصوصا نعناع ها. دیروز هم کنار گلدون نعناع ها خالی بود ریحون کاشتم. 


* قرارداد اون موقیت کاری/تحقیقی رو واسه سه ماه تابستون امضا کردم امیدوارم کلی چیز میز یاد بگیرم و سابقه خوبی برای پیدا کردن شغل اصلی در آینده باشه 


* دلم یه مهمونی میخواد. شاید آخر هفته دوستامونو دعوت کردم.


* امروز همش به یه موضوع فکر میکردم. امیدوارم که تصمیم درستی گرفته باشم.


* نمیدونم قبلاگفتم  یا نه، اما مامان کلی خونمون رو خوشگل کرده و برای پنجره ها پرده دوخته. چقدر یه تیکه پارچه خونه رو خونه میکنه! (اندر مزایای پرده!)



*دیروز تولد یک سالگی نی نی دوستم بود. اینقدر جیگر شده با اون چشمای بادومیش 



* دوستان فردا یا پس فردا یه پست عکسدار میذارم براتون :) البته رمزدار! رمزش رو براتون میفرستم.


روزانه :)

* فکر کنم توی یکی از پست های قبلی نوشتم که توی بهبوهه ی آخرین روزهایی که مهمونای عزیزم پیشمون بودن، من یه مصاحبه کاری کردم. بعد هم ازم یه پروپوزال تحقیقی خواستن که نوشتم براشون فرستادم. همین دیروز بهم ایمیل دادن که از بین بقیه متقاضی ها منو انتخاب کردن :) خوشحال شدم و کلی اعتماد به نفسم رفت بالا بطوریکه پا شدم چندجا دیگه هم نامه دادم و سی ویم رو براشون فرستادم! :))))
همکاریم با این موسسه تحقیقی قراره برای سه ماه تابستون و احتمالا دو سه ماه دیگه توی پاییز باشه. البته هنوز صد در صد نیست. فعلا منتظرم قرارداد رو برام بفرستن و ببینم که آیا باهاشون همکاری میکنم یا نه.


* دلم میخواد یه مهمونی بگیرم دوستامم دعوت کنم بیان خونمون :) تم مهمونی رو هم میخوام جو.ا.ت.پا.ر.تی بذارم که کلی بخندیم واسه خودمون.


* امرزو وقت آب دادن گلدون های ارکیدم بود چون فقط یه روز در هفته باید بهشون آب بدم. دیدم یکی از برگاشون زرد شده. از صبح همش دارم غصه میخورم که ارکیدم داره خراب میشه :( باید برم براش کود بگیرم لابد.


* هوا این روزا سرد شده! و میگن بهار سرد نشونه خوبی نیس و احتمال وقوع تورنادو زیاد میشه! ماااااااااااااااااااااادر جاااااااااااان :((


* اومدن مامی اینا پیشمون باعث شده که ما عادت کنیم و هر روز صبحانه بخوریم :)))) یعنی من تا یه صبحونه مبسوط نخورم از خونه بیرون نمیرم دیگه! قبلش معمولا میومدیم دانشگاه یه قهوه و کیکی میخوردیم . الان دو تایی میشینیم، کره میزنیم روی نون، با مرباهای خوشمزه مامان پز، چایی و شیر و پنیر :)) بد عادت شدیم بدجور!


* دیروز روز زمین بود! من و همسری بعد کلاسا، پاشدیم ساعت 9 شب رفتیم سینما فیلم Monkey Kingdom رو دیدیم. خیلیییییییییییییییی خوب بود! کلی خنده دار بود. اولش هم گفت که قسمتی از درآمدهاشون از پول بلیط ها رو میدن توی سریلانکا و کشورای دیگه که جنگل هاشون در معرض خطر هست درخت بکارن. فکر کنم ما هم یه درخت کاشتیم دیشب توی روز زمین :)


* این روزا یه جور خمودی و بیخیالی توی وجودمه! باید یه کاریش کنم. امروز شاید برم ورزش. یا دوچرخه سواری. اطراف خونمون خیلی خوشگل شده! همه درختا پر از شکوفه هستن. همه جا لاله و سنبل و نرگس هست.


* نمیدونم بهتون گفته بودم یا نه! آقا ما همسایه دیوار به دیوارمون یه زوج جوان ژ.ا.پنی هستن! این دوستان عزیز، گاهی روزا صبح علی الطلوع شروع میکنن به دعوا کردن و به ژ.ا.پنی غر غر کردن و با صدای بلند جیغ و داد کردن. یعنی اونموقع ها دلم میخواد برم درشونو بزنم دو تا فحش در حد "بیشعورهااای وحشی" به ژاپنی بگم بهشون بیام راحت بخوابم بعد. 


* همسایه های سر کوچه مون یه خانوم میانسال خوش برخورد ا.م.ر.ی.کایی هست که تنها زندگی میکنه. هر وقت منو میبینه میگه از وقتی شما اومدین توی کوچه مون بوهای خیلی خوب و اشتها برانگیزی میاد از کوچه! :)))) منم بهش گفتم غذای ایرانیه همینه دیگه!


آرامش دوباره

روزهای اول پر از بی قراری بود و اشک...

اما حالا کم کم خودم را پیدا کردم...آرام شده ام...زندگیمان برگشته به حالت چند ماه قبل...زندگی دو نفره آراممان.

خوشحالم و خدارو شکر میکنم که توانستیم همگی دوباره دور هم جمع شویم، از بودن باهم لذت ببریم، سفرهای خوب خوب برویم...باهم خرید برویم...با مامان و آبجی، سه تایی روی تخت دراز بکشیم، حرفهای یواشکی بزنیم...با آبجی دو تایی بزک دوزک کنیم و خوشرنگ ترین لاک ها را به ناخن هایمان بزنیم...بابا را بغل کنم و ببوسم...برایش تولد بگیریم...روز مادر را یک روز قبل بگیریم تا حسابی سورپرایز شود و کادویش آن چیزی باشد که حساااابی بدردش بخورد و خوشحالش کند...همسری برایمان کباب بپزد توی تراس خانه مان در یک روز سرد زمستانی....سفره هفت سین بچینیم همگی دور هم...تخم مرغ رنگ کنیم...مامان و بابا کوفته های سیزده بدر بپزند...باهم پیک نیک برویم...و...

چه روزهای خوبی...چه خاطرات زیبایی....

همه این دوران میشود کلی عکس توی لپ تاپم و چندین عکس روی میز که از دیدنشان سیر نمیشوم.

خدایا شکرت.