خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۹۵

این روزا گلوم درد می کنه زیاد ... کلی تب داشتم و اصلا نای نشستن هم ندارم ... یکشنبه نرفتم سر کار اما امروز باید می رفتم کلاس رو نمی شه تعطیل کرد بچه ها زیادی خوشحال می شن ... 

وقت نمی شه از خاطراتم با بچه ها بنویسم اما یه عالمه هست که برتون بنویسم ...  

حالم که بهتر شد حتما می نویسم . 

من دیگه سی ساله ام !!!!

امروز وارد دهه ی جدیدی از زندگیم شدم ... هنوز باورم نمی شه که ۳۰ سالم شده !!! هنوز خیلی چیزها بوده که فکر می کردم وقتی سی سالم باشه بهشون رسیدم !!!  

اما خوشحالم و امیدوارم این دهه ی جدید بهتر و پر تر باشه از دهه قبلی !!! 

دیروز همکارای قدیمی ام بهم یه قوری و کتری هدیه دادند ... و من هم براشون به مناسبت تولد سی سالگی ام شیرینی بردم ...  

دیگه بزرگ شدم !!! دیگه جزو گروه سی سال به بالا محسوب می شم !!!

روزانه 94

سه شنبه دو ساعت کاس کامپیوتر داشتم با یک کلاس ... سایت آماده نبود و صندلی به تعداد کافی نداشت و برقش مشکل داشت و ... هزار تا چیز دیگه ... مجبور شدم سر کلاس نگهشون دارم و تئوری راجع به سخت افزار باهاشون حرف بزنم ... بیچارم کردن اینقدر که غر زدن و صر و صدا راه انداختن !!! کلافه ی کلافه شده بودم ... به نوعی اونا حق داشتن اما منو خیلی خسته کردن ... اینقدر اونروز نا امید شده بودم که حد نداشت ... کلی غصه خوردم !!! 

دو تا کلاس هست که درازن و بچه های خیلی شیطونی دارن در عوضش دو تا کلاس دیگه هستن که پهن هستن و بچه های خیلی خوب و آرومی دارن ... نمی دونم به خاطر بچه هاست یا شکل کلاسهاست که این تاثیر و  می ذاره !!! به هر حال همه معلم ها با بچه های این دو تا کلاس مشکل دارن البته من توی کلاس آمارم باهاشون مشکلی نداشتم ها !!!  

حالا یه شیوه ی جدید در پیش گرفتم و اون اینه که اینقدر تو رودرواسی قرارشون بدم و ازشون تعریف کنم که خجالت بکشن ...  

کلاسای روز 4 شنبه رو خیلی دوست داشتم  

صبح چهارشنبه رفتم مدرسه قدیمی تا ساعت 11 اونجا بودم بعد رفتم مدرسه جدید 3 تا کلاس داشتم و بعدش دوباره برگشتم به مدرسه قدیمی و تا ساعت 5 کلاس خصوصی داشتم 6 رسیدم خونه و واقعا خسته بودم از 6 صبح تا 6 عصر بیرون بودم ... بعدش هم یاشار با یکی از دوستاش رفته بودن یه شرکتی برای صحبت های اولیه و زنگ زدن به من که میای بریم بیرون ( 4 تایی ) ... این دوستش و خانومش خیلی به ما شبیهن ... همسن هم هستیم 4 تامون و هم رشته ... خیلی بهمون 4 تایی خوش می گذره !!! رفتیم یه جا ساندویچ همبرگر تنوری خوردیم ... خانوم دوستش هم از صبح سر کلاس بود ( دانشگاه می ره ) البته قبلا یه رشته رو خونده مثل من داره رشته دوم رو می خونه ... بعدش هم رفتیم پارک طالقانی قدم زدیم و در حالیکه داشتیم از خواب می مردیم برگشتیم خونه !!! البته من داشتم از خواب می مردم  

امروز صبح هم یکمی خونه رو تمیز کردم و بعدش رفتیم مدرسه جدید ...یاشار بنده خدا مجبور شد بیاد کمکم که سایتو آماده کنیم زودتر و بیچاره نشم دوباره از 2 رفتیم و اینقدر همه چیز بهم ریخته بود که تا 6 طول کشید !!! 

اما بالاخره سایتم آماده شد... از اون قورباغه ها بود که نمی تونستم قورتش بدم !!! 

سوالای کوئیز هر دو تا کلاس آمار و در آوردم و تایپ کردم و الان خیالم راحته !!! 

روزانه 93

کم کم دارم به سر کلاس رفتن با اینهمه دانش آموز عادت می کنم ... هفته اول به نظرم خیلی سخت بود اینکه چی باید بگم و حرفای عادی خودم هم از یادم می رفت !!! اما امروز خیلی بهتر بود  

تو تمام این سال ها از پر کردن فرم گزینش در رفته بودم اما امروز بالاخره مچم گرفته شد و خانوم مدیر جدید مصر بود که باید همین الان پر کنی و بهم تحویل بدی ...  

آخه این چند ساله خیلی اذیت می کنن و اکثر آدمارو رو رد می کنن ... منم اصلا حوصله ی این آدمای داغونی که گزینش می کنن رو ندارم  

دیروز رفتیم با یاشار دانشگاه ... می دونین که دماونده !!! بعدش رفتیم یه عالمه سیب خریدیم ... واقعا که سیبهاشون فوق العاده است ... یکمی هم برای مادر شوهر خریدیم آخه هر بار می ریم می گه سیب نخریدین  

اینقدر که مجبورم برای کلاسام مطالعه کنم فرصت نمی کنم درسای خودمو بخونم ... امیدوارم یکم که بگذره اوضاع بهتر بشه