دوشنبه و سه شنبه یکسره انقباض رحم داشتم 4 دقیقه یکبار... 5 دقیقه یکبار ... حسابی کلافم کرده بود ... البته سه چهار هفته ای هست اینطوریم ... سه شنبه وقت دکتر داشتم ... تا رفتم تو مطب انقباض شروع شد و به دکتر نشون دادم ... گفت سریع بخواب ببینم ... جواب سونو رو هم بهش داده بود ... اومد دست زد به شکمم که حسابی سفت شده بود ... بعد گفت باید معاینه ات کنم ... تا من آماده بشم جواب سونو رو هم خوند ... اومد معاینه کرد و گفت دهانه ی رحمت باز نیست اصلا اما اگر همینطوری ادامه پیدا کنه انقباض ها باید بستری بشی و داروی تزریقی بگیری ... قرار شد فعلا یه چند روزی حسابی استراحت کنم و دراز بکشم و مایعات بخورم اگه بهتر شد که هیچ اما اگه فرقی نکرد دوباره زودتر برم پیشش تا نامه ی بستری بده ... خلاصه که از اون روز همش در حال استراحتم ... با استراحت کمی بهتر شده اما اینقدر استرسم زیاد شده و مدام در حال اندازه گیری زمان بین انقباض ها هستم که فکر کنم خودم دارم اوضاع رو بدتر می کنم ...
امروز صبح که بیدار شم دوباره انقباض های تند تند و پشت سر هم شروع شد ... دوباره مجبور شدم صبحانه بخورم و دراز بکشم ... این فسقلی هم از چند روز پیش هی زیر دلم وول می خوره و بیشتر نگرانم می کنه
خلاصه که دارم مقاومت می کنم که نرم دکتر و نرم بیمارستان ... اما نمی دونم چی پیش میاد ... دعا کنید لطفا برامون ...
دیروز رفتم دکتر و بعدش یه خروار دارو بهم داد ... یه سریش برای همون انقباض ها که همچنان ادامه داره و بیشتر و طولانی تر هم شده و من باز نگرانم ... اون قرصی هم که دکتر داده خودم خودسرانه داشتم مصرف می کردم اما اثری نداره انگار روی من ... یه سری هم مولتی ویتامین و قرص آهنم رو عوض کرد و گفت که کم خونی ... مجددا همون 3 کیلو رو اضافه شده بودم انگار مراعات کردنام خیلی هم فرقی نداشت ... گفت از این به بعد دو هفته یکبار بیا و یه سونو هم برای دو هفته دیگه قبل از رفتن پیشش داد ... حالا باید بشینم برنامه ریزی کنیم اینهمه دارو رو چه جوری بخورم ... آخه مثلا اینو با اون نباید خورد ... اونیکی رو باید با غذا خورد ... یکی دیگه رو دو ساعت بعد از داروهای دیگه و ... خلاصه که ماجراها دارم با این دارو ها
پسرکم معاینه کرد و گفت سر به زیره !!!
اما من که برام فرقی نداره ... طبیعی که نمی خوام !!! حالا هفته ی آینده برم تو سونو ببینمش ... دلم براش تنگ شده حسابی
دارم تلاش می کنم ببینم می تونم یه هدیه یا همون گیفت معروف را برای تولدش درست کنم که هر کی اومد بهش یادگاری بدم یا نه ... یه طرح هایی تو ذهنمه اما هنوز اجرا نشده
تعطیلات این هفته هم داره تموم می شه و دوباره از شنبه باید بریم سر کار
یکشنبه حسابی از دست آقا و خانوم صاحبخونه حرص خوردم و کلی گریه کردم ... هر سال حسابی با ما راه می اومدن طوری که ما اصلا فکر رفتن را نمی کردیم ... خب کی می خواستن بهتر از ما که صبح برن بیرون ساعت 4 و 5 بیان خونه و سالی حداکثر سه - چهار سری مهمون داشته باشن و اجاره رو هم سر وقتش بدن !!!
کلی هم خانوم صاحبخونه به من اصرار می کرد که چرا بچه نمیاری و من آرزومه بچه ی تو رو ببینم و از اینجور حرف های مهربونانه ... ما هم البته کلی بهشون محبت می کردیم ... هر سال روز مادر بهش سر می زدم و یه هدیه ی کوچیک براش می بردم ... عید های هر سال به گفته ی خودشون بین همسایه ها فقط ما بودیم که بهشون سر می زدیم و مثلا مثل بچه هاشون بودیم ... و در واقعیت هم هر سال بیشتر از 50 تومان اضافه نکرده بودن ... حتی پارسال که آقاهه گفت 100 اضافه کنین ، بعدش که اجاره رو دادیم خانومه 50 تومنش را پس داد گفت همین کافیه !!! امسال یهو انگار فهمیدن دیگه ما الان کاری از دستمون بر نمیاد و امساله رو مجبوریم که بمونیم به خاطر وضعیت و شرایط خاصمون ... قاطی کردن حسابی و یهو گفتن 200 اضافه کنین ... اینقدر از این دو رویی و بدجنسیشون اعصابم خورد شد که کلی گریه کردم ... اگر می خواست این کارو بکنه باید خیلی زودتر و قبل از اینکه من اتاق بچمو آماده کنم و کلی خرج موکت و خورده ریزهای دیگش بکنم بهمون می گفت ... شاید ما می خواستیم جا به جا شیم ... کلی دلم شکست از دستشون ... می دونن که من امسال نمی رم سر کار و یه کوچولوی فسقلی با کلی خرج اضافی هم بهمون اضافه می شه ... حالا که دو ماه مونده به تولد فسقل یادشون افتاده که اجاره ی این خونه خیلی بیشتر از این حرفاست و باید 200 تومان و بلکه هم بیشتر اجاره اضافه بشه ... خلاصه که خیلی غصه خوردم ... یاشار هم خونه نبود تا دلم خواست گریه کردم !!!
به ه حال به قول یاشار امسال هر کاری کنه ما مجبوریم بمونیم چون من که با ضعیت فعلیم که کارهای خودمم هم به زور انجام می دم ... نمی تونم اسباب کشی کنم ... و الان موندم که چطوری قراره این همه خرج اضافه تامین بشه !!! دیگه من کاری ندارم ... یاشار می دونه و خدای خودش