به اونجا رسیدیم که همه اومدن توی اتاق و من بغض کردم اما خودمو کنترل کردم ... دروغ چرا از دیدن مادر شوهر و پدر شوهر اصلا خوشحال نشدم و دوست نداشتم اول بسم اله بیان ... اونم مادر شوهر با اون حرفای مهربونانه ی دروغینش که حسابی اعصابمو خورد می کرد ...
بعد از همه ی سلام و احوال پرسی ها خانوم پرستار مهربونی اومد و گفت آمادگی داری که نی نی رو بیارم که بهش شیر بدی ... منم از خدا خواسته گفتم بله بله زود بیارینش ... راستش تو اتاق عمل خیلی خوب نتونستم پسرمو ببینم ... قبل از اینکه پسرو بیارن عکس هاشو که تو گوشی خواهرم و همسرم بود خوب و با دقت نگاه کردم ...
خانوم پرستار پسرک کوچولومو آورد و به باباش تحویل داد ... این قسمتش هم جالب بود برام . بچه رو گذاشت روی تخت و لباسشو باز کرد و قسمت مربوطه را به باباش نشون داد که یه وقت دختر تحویل نگرفته باشیم ... خخخخخخ
بعدش اثر پاهاشو روی یک برگه زد و داد بغل باباش ... اون اولین بار ب.د که یاشار پسرو بغل گرفت ... از این قسمتا برادرم با گوشی یاشار فیلم گرفته ... شاید باورتون نشه ولی من این فیلم ها رو تازگی ها دیدم ... بعد یک ماه ...
بعد قرار شد همه برن بیرون که من به بچه شیر بدم ... اما مگه می رفتن ... آقایون زودی رفتن ولی هر چی من می گم آقا جان دوست ندارم تو اتاق باش کسی مخصوصا این مادر شوهر چسبیده بود به تخت من ... انگار محرم تر از اون آدمی نیست ... خلاصه که خانوم پرستار دوباره گفت که برن بیرون و به من گفت الان که اولین باره داری شیر می دی برای همه دعا کن ... مادر شوهرم که چسبیده بود به من گفت من خیلی حاجت دارم برای من دعا کن ... واقعا چقدر در حق من خوبی کرده که انتظار داره اول از همه هم برای اون دعا کنم ... هر چند هر وقت برای پدر و مادرم دعا می کنم برای اونا هم می کنم ... خلاصه که رفتن بیرون ... فقط مامانم و یاشار موندن ... فسقلکو آورد و گذاشت روی سینه ام ... قبلش میزان شیرمو چک کرد و گفت خوبه شیرت زیاده ... البته می دونین که من از ماه 4 بارداری شیر داشتم ... بعدش هم گفت پسرت خیلی زبله احتمالا زودی شیر می خوره ... خلاصه که تا پسرو گذاشت چنان تند تند شروع کرد به مک زدن که کیف کردم ... و من به یکی از قشنگ ترین آرزو های همهی زندگیم رسیدم ... اون لحظه هم حواسم به پسرک بود و هم خیلی درد داشتم و راستشو بگم فقط برای یاشار دعاکردم و اصلا تمرکزی برای دعا کردن نداشتم ...
شیر دادن به فندقک یکی از قشنگ ترین لحظات اون روزا بود ... باورم نمی شد یه فسقلی کوچولو دارم ... باورم نمی شد که بالاخره بیرون اومده از تو دلم ...
ادامه دارد ...
وای عزیز دلم... کلی ذوق کردم از خوندن پستت... ایشالا همیشه برات خوشی و خنده باشه..
اینجور مواقع آدم فقط دوست داره همسر و مامانش کنارش باشن کاملا درک می کنم...
ای خدا چه حس شیرینی خدا پسر نازتون حفظ کنه...
آره واقعا
ممنون
چقدر خوب که شیر داشتی
من که بزرگترین عذابم نداشتن شیر بود که اخرشم دخترم شیرخشکی شد
آره خداروشکر به آرزوم رسیدم
واااااى یلدا خیلی هیجان انگیز بود، منم دارم فکر میکنم ٣٦ سالگی بچه دار بشم، خیلی این تجربیاتت به دردم میخوره، برات آرزوی سلامتی دارم خانمی
چه خوب ... اول و آخرش باید بیاد دیگه ... سخته ولی شیرینه
منم بی حسی بودم واقعا خیلی شیرین و به یادموندنی هست اولین گریه بچه همچنین اولین بار شیر دادن
فقط بعد شب بیدارشدناش عذابه
آره شب بیداریاش گاهی واقعا طاقت فرسا می شه
خیلی لذت بردم ازخوندنش
مخصوصا که شما باجزئیات تعریف میکنی،
عالیه
ایشالا همیشه سالم باشه
ممنون
سلام عزیزم قدم نورسیده مبارک باشه بهتون تبریک میگم .من تازه وبلاگ شما آشنا شدم .خیلیییی خوشحالم هر روز بهت سر میزنم.
ممنون