خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۲

امروز نرفتم سر کار صبح ساعت ۸ زنگ زدم و گفتم حالم بده نمی تونم بیام ... البته سرم واقعا درد می کرد به شدت و هنوز هم درد می کنه !!!! فکر نکنم امروز کار خاصی انجام بدم خیلی سر حال نیستم می خوام استراحت کنم و خوش بگذرونم !!!! 

یکم وبگردی و یکم بازی و بخور و بخواب ... چقدر خوبه گاهی دلت نخواد بری سر کار و نری !!!! 

دیشب هم رفتم به مامانم یه سری زدم براش یه شاخه گل رز هلندی از اونایی که سفیدن و لبه هاشون صورتیه گرفتم خیلی خوشکل بود و مامانم خیلی خوشحال شد آخه فکر نمی کرد یادم باشه ... برادرم و خانمش هم براش گل خریده بودند آخه مادر خانوم برادرم هم پرستاره و اونها هم همیشه روز پرستارو یادشونه ... خواهرم هم تهران نبود اما شب زنگ زد تبریک گفت ... مامانم هم کلی خوشحال بود که هممون یادمونه !!! 

دیگه ۱ ماه بیشتر از سال تحصیلی نمونده بعدش امتحانا شروع می شن و ما زودتر تعطیل می شیم اگه فقط این یه ماهو بتونم تحمل کنم ساعت کاریمون کم می شه و کمتر خسته می شم اما اصلا حوصلشونو ندارم !!!! مدرسه ی قبلی رو خیلی بیشتر دوست داشتم اینقدر محیطمون شاد بود و با هم دوست بودیم که اصلا خسته نمی شدیم ... هر روز به امید دیدن همکارا با ذوق و شوق می رفتیم سر کار .... اما اینجا همه بیکارند و از سال قبل دارند کار مضاعف و همت مضاعف را اجرا می کنند .... واقعا هر کسی به اندازه ی دو سه نفر کار می کنه !!!! 

حالا فردا که برم می دونم کلی کار ریخته سرم ... 

مهم نیست ... مهم اینه که من امروزو استراحت می کنم و فردا با انرژی بیشتری می رم سر کار !!! 

روزانه ۱

امروز خیلی خسته شدم . گفته بودم که جلسه داشتیم ۴ ساعت تمام یکسره حرف زدند و البته مابینش پذیرایی هم کردند !!!! 

وقتی رفتم مدرسه ساعت ۱ بود . سرم هم بشدت درد می کرد و هنوز هم درد می کنه !!! یه فکری به سرم زده اونم اینه که فردا به بهونه ی مریضی نرم سرکار !!!!!!!!!! 

نظرتون چیه !!! همسر محترم این فکرو انداخته تو کلم .  

خلاصه که تصمیم دارم فردا نرم سر کار و صبح زنگ بزنم بگم که حالم بده ... واقعا برای چی هر روز باید برم سر کار همه ی همکارام ماهی چند بار به بهونه های مختلف نمیان فقط من خلم که هر روز می رم و فکر می کنم اگه نرم مدرسه کن فیکون می شه !!!! به نظرم باید یکمی از این ایده آل گرایی بیرون بیام .  

امشب می خوام برم خونه ی مامانم آخه فردا روز پرستاره و مامان من هم درسته که توی بیمارستان کار نمی کرد ولی خب رشته اش پرستاری بوده و الان هم فوریت های پزشکی تدریس می کنه !!!!  

به آقای همسر گفته ام که گل بخره برای مامانم !!!!  

خیلی خوشحالم که همسرم باهام همراهه و غم و غصه هامو کم می کنه !!!!!!!!!!! 

هفته ای که گذشت

سلام به همه ی دوست جونیها  

من خوبم ... همه چیز کاملا عادی می گذره و واقعا اتفاق جدید رخ نداده که بخوام درباره اش بگم ... فقط یه مدتیه که خیلی بی حوصله و خسته ام دلم تنوع می خواد مثلا یه مسافرت خیلی خوب یا کلا یه چند روزی بدون دغدغه زندگی کردن .... این یکی دو روزه رو سعی کردم به هیچی فکر نکنم و از همه مهمتر به درسهام فکر نکنم چون بدجوری رو مخم بودن و هر کاری می خواستم بکنم عذاب وجدان درس نخوندن زهر مارم می کرد ...  

این هفته شنبه را به جای دو شنبه تعطیل بودم ... دوشنبه یک جلسه است توی اداره آموزش و پرورش و من باید حتما برم به خاطر همین روز کارمو عوض کردم ...  

از چند هفته ی پیش قرار بود این هفته خونه ی یکی از دوستا و همکارای قدیمی ناهار دور هم باشیم چند روز قبل زنگ زد که مهمونی افتاده برای هفته ی آینده و من با خیال راحت روز کارمو عوض کردم که این جلسه را برم ... اما دیروز یهو زنگ زد که مشکلم بر طرف شده و این هفته بیاین منم کلی ناراحت شدم چون دیگه نمی تونستم برنامه را عوض کنم و حالا قرار شده اگه بتونم برنامه ی هفته ی آینده را هم عوض کنم و شنبه برم خونه ی دوستم و دوشنبه برم سر کار ... ( از توضیحاتم چیزی فهمیدید ... )  

آقای همسر هنوز هم درگیره با کارش ... خیلی دوستش نداره یعنی می خواد بخش کاریشو عوض کنه و هر روز داره به این موضوع فکر می کنه ... و بعدش خسته می شه یعنی ذهنش خسته می شه و ذهن من را هم خسته می کنه ... خدا کنه زودتر این مشکلش هم بر طرف بشه ... خودم هم خیلی دلم می خواد توی کارم تنوع ایجاد کنم مثلا توی چند تا مدرسه کار کنم اما باید گشت و من حوصله ی این کارو ندارم در کل سعی می کنم سال جدید روزهای کاریمو کمتر کنم ...  

پارسال علاوه بر ۵ روزی که من می رفتم یه نفر ۲ روز در هفته می اومد کمکم ... امسال تنهام و باید همهی کارهارو تنهایی انجام بدم تازه مسئول پیش دانشگاهی هم عوض شده و هر روز کلی ایده ی جدید اراده می ده که من براش اجرا کنم .... با همهی این اوصاف امروز یکی از همکارام می گه چرا فلان کارو انجام ندادی !!!! کلی اعصابمو خورد کرد گفتم شما نیروی کمکی منو کم کردین . کارمم هم اضافه کردین چه توقعاتی دارین از من ... تازه امسال حقوقامونم یذره زیاد کردن و در کل از حقوقم هم راضی نیستم ... خیلی پر رو تشریف دارند ... 

دیگه بسه خیلی زیادی غر زدم ... بقیه ی غر ها باشه برای روزهای بعد ... 

مواضب خودتون باشین مهربونا !!!! 

روزمرگی ها

سلام به همه ی دوستای خوبم  

امیدوارم که عید به همتون خوش گذشته باشه !!!! 

ما که کل تعطیلات را در تهران بویدم و استراحت می کردیم . هر ۱۵ روز تعطیلات را هر دومون تعطیل بودیم . البته من تعطیل بودم و همسرم هم مرخصی گرفته بود که خستگی یکسال کار را از تنش بیرون کنه . 

کلا تعطیلات بدی نبود . فقط از به هم ریختن برنامه ی خواب و بیداری و خورد و خوراک خیلی کلافه می شم . روزهای آخر دلم برای همکارام و محیط کارم خیلی تنگ شده بود . کلا از بی برنامگی بدم میاد . مثلا تصمیم داشتم توی تعطیلا عید یکمی درس بخونم اما اصلا نشد . همش مهمون بازی بود یا ما می رفتیم یا کسی می اومد .  

تا عیدی هامونو دادن همون قبل از عید رفتم یک ماشین ظرفشویی رومیزی ۸ نفره هم خریدم . خیلی عالیه . حداقل برای من که خیلی تنبلم و از ظرف شستن بدم می آد واقعا نعمتیه . کل تعطیلات عیدو یه دونه ظرف هم نشستم . تازه میوه ها رم شست و من خیلی راحت بودم . واقعا بهترین وسیله ای بود که لازم داشتم . البته یاشار خیلی اصرار کرد که بخرم و منو برد بازار تا یکی انتخاب کنم .  

به همه ی کسایی که شاغلند توصیه می کنم حداقل یک رومیزیشو بخرند .  خیلی تو وقت آدم صرفه جویی می شه . 

خبر دیگه اینکه پاسپورت هامون هم آماده شدن و ما کاملا آماده ی سفر هستیم . البته من همه ی پولامو توی عید خرج کردم . ولی خدا بزرگه خودش به موقش جور می کنه .  

خیلی دلم شور درسامو می زنه روزهایی که می رم سر کار خیلی خسته ام و هیچی از درسها تو کله ام نمی ره . روزهایی که هم که تعطیلم به کارهای خونه و کارهای بیرون از خانه می گذره . چیز زیادی هم به امتحانا نمونده !!!!!!!!!!!! 

از سال دیگه تصمیم دارم روزهای کاریمو یک روز کم کنم یعنی ۴ روز برم سر کار و سه روز تعطیل باشم .  

دیگه اینکه نمی دونم چرا امسال همه به من گیر دادن که نی نی بیارم ... ولی خوب من هنوز دلم نی نی نمی خواد برای چی باید بیارم !!!!!!!!! 

شاید هم هیچ وقت دلم نخواست .... به هر حال تا وقتی شرایطم ایده آل نباشه خودم دلم نمی خواد . یاشار هم که اصلا دلش نمی خواد ... مگر اینکه خدا بخواد !!!!!!!!!!! 

بابا جان یکی از همکارای من ۳۳ سالش بوده ازدواج کرده یه بچه ۳۵ سالگی و یه بچه ۳۷ سالگی آورده ... حالا من نمی دونم من برای چی باید عجله کنم و چرا سن من داره زیاد می شه سن اونای دیگه زیاد نیست !!!!!!!!!!!!همش ذهن آدمو درگیر می کنن !!!! خودشون همش از دست بچه هاشون می نالن ها بعد به بقیه پیشنهاد می دن که بچه بیار . به خصوص که مدرسه مهد کودک هم داره !!!!ولی من فعلا نی نی نمی خوام ...  

 

توی مدرسه هم برای سال جدید مدیرمون داره جاهای همه و کارهای همه رو عوض می کنه ولی فکر کنم کار منو عوض نکنه ... هر چند که خودم دوست دارم یه کار دیگه ای بکنم تنوع باشه !!!! 

 

دیگه زیادی پر حرفی کردم بقیش باشه برای دفعه ی بعد ... 

بعدش هم بگم که من خیلی تنبلم حوصله ی نوشتنم نمی آد بعضی وقتا ... ولی هر روز تا از سر کار میام خونه همه ی وبلاگاتونو چک می کنم بعد به بقیه ی کاهام می رسم ... 

خیلی می دوستمتون ... مواظب خودتون باشین