-
پس از مدت ها
شنبه 11 مردادماه سال 1399 23:46
سلام سلام چقدر خوب بودن روزهایی که تو وبلاگ می نوشتم . پقدر فاصله گرفتم از اون روزا آیا کسی هنوز می خونه اینجا را گه گاهی نظراتی میاد برام خب جونم براتون بگه که پسرک ما پنج ساله شده . دیگه تقریبا از آب و گل در اومده اما هنوزم به من چسبیده و همه جا باید کنار من باشه . قبل کرونا خیلی خوب بود . می رفت مهد . منم می رفتم...
-
دیر و زود داره ... اما سوخت و سوز نداره
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1397 16:25
خیلی وقته که ننوشتم ... علتش هم اینستا و راحت تر بودن کار باهاشه می تونین اونجا زندگی رو دنبال کنین پسرک حسابی بزرگ شده و مهد می ره ... زندگی روال عادیش را داره بالا و پایین که همیشه هست کم کم می خوام دوباره بازگشت به کار داشته باشم و تلاش می کنیم برای مهاجرت به جایی بهتر برای رشد پسرکمون اینکه موفق بشیم یا نه رو نمی...
-
روزانه 232
یکشنبه 14 آذرماه سال 1395 15:22
اووووه ... می دونم که خیلی وقته اینجا ننوشتم ... اما خب تو اینستا عکس هایی گذاشتم و چیزایی نوشتم ... مساله اصلی اینجاست که اصلا نمی تونم پای کامپیوترم بشینم و پست گذاشتن با گوشی برام خیلی سخته پسرکم حسابی شیطونه و پر انرژیه و اجازه نمی ده کاری انجام بدم ... همچنان بد می خوابه و من خسته و خسته و خسته ام مدام ذوست داره...
-
روزانه 231
دوشنبه 31 خردادماه سال 1395 14:08
برای خرید وسایلش که رفته بودیم به بابا گفتم کالسکه نمی خوایم . چون طبقه چهارم هستیم و سخته ... بعد آغوشی گرفتم و فکر کردم حالا حالا ها می شه ازش استفاده کرد ... اما خدا رو شکر و خدارو هزاران بار شکر از ماه دوم پسرک هی تپل و تپل تر شد و نمودارها را در نوردید و من کم کم تو بغل کردنش کم آوردم ... این شد که جمعه باز با...
-
روزانه 230
یکشنبه 30 خردادماه سال 1395 00:18
سلام دوباره به روی ماه همتون من به شدت با پسرک مشغولم و واقعا هیچ وقتی برام باقی نمی مونه ... حتی گاهی ناهار و صبحانه هم تند تند و سرهمی می خورم ... شیطون شده حسابی ... همش ذر حال بدو بدو و سرک کشیدن تو جاهای مختلفه ... منم مجبورم دنبالش برم دیگه ... خواستم بگم ... من هستم هنوز ... با اونکه تو اینستا بیشتر پست می زارم...
-
روزانه 229
جمعه 3 اردیبهشتماه سال 1395 14:31
تصمیم خودمو گرفتم تصمیم گرفتم فعلا تا سه سالگی پسرک سر کار نرم ... هر چند کارم حسابی جا افتاده بود و به مرحله ی سود دهی رسیده بود ... هر چند که دوباره مجبورم از اول شروع کنم ... هر چند که عاشق کارم بودم ... اما پسرکم گناه داشت ... با اونکه یک روز فقط می رفتم ... اما غصه می خورد ... زیاد هم غصه می خورد ... تا چند وقت...
-
و ما هم اینستا گرام دار شدیم ...
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1395 19:15
دوستای خوبم ... می دونم خیلی وقته که ننوشتم ... این پسرک دیگه وقت نفس کشیدن هم نمی زاره برام بازم اینجا می نویسم ... حتما حتما اما فعلا این اینستا رو داشته باشید تا بعد ... khaterestoon این اسم رو سرچ کنید تا به اینستای ما برسید ... اگه دوست داشتید تو دایرکت خودتونو معرفی کنین دوستون دارم
-
روزانه 228
چهارشنبه 9 دیماه سال 1394 17:06
این چند وقت خیلی درگیر بودیم ... پسرک دو هفته حسابی مریض بد ... از چند تا نک سرفه ی کوچولو شروع شد که هی ادامه پیدا کرد و روز به روز بیشتر و بیشتر شد ... بچم دیگه نفس نمی تونست بکشه و مدام سرفه و سرفه که امونشو می برید و چشماش قرمز و پر از اشک می شد ... بعدش هم می زد زیر گریه ... یه ریز ناله می کرد و می خواست تو...
-
روزانه 227 -تولد پسرم - قسمت ششم
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 13:46
دیروز پسرکمون 100 روزه شد ... دیگه رفت تو سه رقمی ها ... روزهای با بچه خیلی خیلی زود می گذره ... اصلا سرعتشو نمی شه وصف کرد ... و اما ادامه ی داستان بیمارستانی که رفته بودم خیلی خوب بود و من ازش خیلی خیلی راضی بودم ... اتاقم هم خصوصی بود ... تند تند و مدام سر می زدن و فشارمو انادازه می گرفتن و حالمو می پرسیدن ... اون...
-
روزانه 226
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1394 11:52
روزها اینقدر سریع می گذرند که نمی فهمم ... منم و پسرک و همه ی وقتم که برای اونه امروز پسرک ما سه ماهه شد ... و تو ماه گذشته کلی بزرگ تر شده و کارهای جدید یاد گرفته و ما را ذوق زده و شاد کرده ... و البته کلی هم استرس و نگرانی های مادرانه ... و شب نخوابیدن ها که دیگه عادی شده و البته هنوز هم خیلی سخته برام
-
روزانه 225 -تولد پسرم - قسمت پنجم
سهشنبه 5 آبانماه سال 1394 10:06
زمان خیلی خیلی زود می گذره ... امروز پسرم دو ماهه شد به همین زودی ... خودم باورم نمی شه پنج شنبه باید برم برای واکسنش ... چهارشنبه ها می رم سر کار وگرنه امروز یا فردا وقتش بود ... بریم به ادامه ی داستان تولد پسرک همه ی اتفاق های گذشته تا ساعت حدود ده و یازده بود ... بعدش همه کم کم رفتن و فقط مامانم و خواهرم و یاشار...
-
روزانه 225 -تولد پسرم - قسمت چهارم
سهشنبه 21 مهرماه سال 1394 20:37
به اونجا رسیدیم که همه اومدن توی اتاق و من بغض کردم اما خودمو کنترل کردم ... دروغ چرا از دیدن مادر شوهر و پدر شوهر اصلا خوشحال نشدم و دوست نداشتم اول بسم اله بیان ... اونم مادر شوهر با اون حرفای مهربونانه ی دروغینش که حسابی اعصابمو خورد می کرد ... بعد از همه ی سلام و احوال پرسی ها خانوم پرستار مهربونی اومد و گفت...
-
روزانه 224 -تولد پسرم - قسمت سوم
شنبه 18 مهرماه سال 1394 13:32
عمل که تموم شد منو از تخت اتاق عمل به یه تخت دیگه منتقل کردن و بردن به اتاق بغلی که ریکاوری بود . یه خانوم پرستار هم اونجا بود که گوشی به دست بود و همش داشت با گوشیش ور می رفت ... جوون بود و البته مهربون چند دقیقه بعد دکتر بیهوشی اومد و برام توضیح داد که از نازک ترین سوزن استفاده کرده و دوز خیلی کمی از دارو تزریق و به...
-
روزانه 223
یکشنبه 5 مهرماه سال 1394 11:56
امروز پسرک 1 ماهه شد ... چه زود گذشت ... و چه سخت ... و دیروز عاشقی ما 15 ساله شد ...امسال اما یه میوه ی خوشمزه هم داریم
-
222- تولد پسرم - قسمت دوم
یکشنبه 29 شهریورماه سال 1394 12:53
خب جونم براتون بگه که با آسانسور رفتیم طبقه ی اتاق عمل ها قبل رفتن تو همون مدت کم یاشار ازم فیلم گرفت ... دم در اتاق عمل که یه در کشویی داشت دمپاییمو عوض کردم و بعد وارد اتاق شدیم ... یه تخت بود که بالاش از اون لامپ ها بود ... یه تعدادی پرستار هم بودند ... خانم دکترم هم آماده نشسته بود . تخت را یکمی برام پایین آوردن و...
-
221- تولد پسرم - قسمت اول
شنبه 21 شهریورماه سال 1394 18:41
سلام به همه ی دوستای خوبم ممنون از احوالپرسی ها و دعاهای خوبتون پسر کوچولوی ما بعد از38 هفته و یک روز که توی دل مامانش بود بالاخره به این دنیا اومد . گاهی حس می کنم وای چه خوب که بارداری تموم شد و دیگه نیاز نیست نگران موجود کوچولوی توی دلم باشم که نمی بینمش و نمی تونم بفهمم حالش خوبه یا نه . این خیلی خوبه که می بینمش...
-
220- لحظه ی دیدار نزدیک است ...
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1394 19:46
لحظه ی دیدار نزدیک است ... باز من دیوانه ام ، مستم ... باز می لرزد دلم ، دستم ... باز گویی در جهان دیگری هستم ... شنبه رفتم دکتر برای معاینات معمول و این پسر کوچولومون حسابی ما رو گذاشت سر کار ضربان قلبش افت کرده بود و دکتر را حسابی ترسوند البته چون زیاد تکون می خورد من خیلی نگرانش نبودم ولی خب دکتر گف زود برو سونوی...
-
روزانه 219
یکشنبه 11 مردادماه سال 1394 09:30
فردا دوازدهمین سالگرد عقدمونه ... باورم نمی شه که 12 سال گذشته باشه !!! چه زود گذشت ... چه روزی بود اون روز ... بعد از چندین سال که با هم بودیم و عاشق هم بالاخره تونسته بودیم خانواده هامون رو راضی کنیم که با هم ازدواج کنیم ... انگار داشتم از قفس آزاد می شدم ... اینقدر که اذیتمون کردن این مامان و باباها ... اون روزا یه...
-
روزانه 218
چهارشنبه 7 مردادماه سال 1394 10:36
خب خدارو شکر می کنم که فندقک 34 هفته رو تموم کرده ... از لان به بعد دیگه یکمی خیالم از بابت زودتر دنیا اومدنش راحت شده ... ریه تو این هفته تقریا کامل شده و اگه خدای نکرده عجله کنه به احتمال 98 درصد مشکلی نخواهد داشت ... مخصوصا که کم وزن نیست و وزن عادی و نرمالی داشته تا الان دیروز بعد از یک هفته رفتیم بیرون از خونه و...
-
روزانه 217
یکشنبه 4 مردادماه سال 1394 11:45
چقدر خوب که می بینم از دفعه ی قبلی که نوشتم دو هفته گذشته ... این گذر زمان را هم دوست دارم و هم نه ... از اینکه فسقلی هی داره بزرگ تر می شه و به لحظه ی دیدار نزدیک تر می شیم خوشحالم ... اما گاهی هم دلم می خواد کمی آهسته تر بگذره ... دلم می خواد هنوز از بودنش تو دل خودم لذت ببرم ... الان فقط مال خودمه ... پیش خودمه ......
-
روزانه 216
شنبه 20 تیرماه سال 1394 15:06
دوشنبه و سه شنبه یکسره انقباض رحم داشتم 4 دقیقه یکبار... 5 دقیقه یکبار ... حسابی کلافم کرده بود ... البته سه چهار هفته ای هست اینطوریم ... سه شنبه وقت دکتر داشتم ... تا رفتم تو مطب انقباض شروع شد و به دکتر نشون دادم ... گفت سریع بخواب ببینم ... جواب سونو رو هم بهش داده بود ... اومد دست زد به شکمم که حسابی سفت شده بود...
-
روزانه 215
چهارشنبه 3 تیرماه سال 1394 09:59
دیروز رفتم دکتر و بعدش یه خروار دارو بهم داد ... یه سریش برای همون انقباض ها که همچنان ادامه داره و بیشتر و طولانی تر هم شده و من باز نگرانم ... اون قرصی هم که دکتر داده خودم خودسرانه داشتم مصرف می کردم اما اثری نداره انگار روی من ... یه سری هم مولتی ویتامین و قرص آهنم رو عوض کرد و گفت که کم خونی ... مجددا همون 3 کیلو...
-
روزانه 214
چهارشنبه 27 خردادماه سال 1394 16:13
هفته ی آینده رو مدرسه تعطیله و این خیلی خوشحال کننده است ... البته که من دوشنبه و امروز رو هم نرفتم ... کم کم دیگه داره نفس کشیدن برام سخت می شه و حتی نشستن و راه رفتن طولانی ... از همه جالب تر اینکه وقتی شیر آب ظرفشویی بازه دستم به سختی بهش می رسه و این شکم قلمبه نمی زاره احساس می کنم تو یکی دو هفته ی گذشته شکمم گنده...
-
روزانه 213
سهشنبه 5 خردادماه سال 1394 17:36
هفتهی پیش که رفتیم خونه ی مامانم اینا یهو بابام گفت پس کی بریم وسایل نی نی رو بگیریم ... کلی خوشحال شدم از اینکه به فکر افتادن ... همون روز بعد از ظهر رفتیم و تخت و کمد رو سفارش دادیم ... جمعه بود ... بعدش هم رفتیم بهار و کریر و گهواره سفارش دادیم ... به لباسا نرسیدیم ... وقت نبود ... حتی قرار بود بریم موکت یا فرش...
-
روزانه 212
چهارشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1394 18:59
دیگه مدرسه ها کم کم دارن به پایان سال نزدیک می شن و امیدوارم که بشه یکمی استراحت کنیم ... هفته ی پیش رفتم نمایشگاه و برای پسر کوچولوم یه سری کتاب گرفتم کم کم هم دارم اتاقشو خالی می کنم و کتابخونه رو خالی می کنم تا برم و وسایلشو بگیرم ... فردا میخوام برم خیریه نیکوکاران وحدت اونیکی پسر کوچولومو که قبلا دربارش براتون...
-
روزانه 211
دوشنبه 14 اردیبهشتماه سال 1394 21:31
جاتون خالی دیروز جشن روز معلم بود توی مدرسه ای که بیشتر روزهامو اونجام... در جریانیند که من 4 روز یک مدرسه ام و یک روز هم یه مدرسه ی دیگه خلاصه که یکشنبه ها روز کارم توی مدرسه اصلی نبود ... ساعت 3 رسیدم به محل برگزاری جشن که امسال توی مدرسه بود ... همه لباسای قشنگ و شیک پوشیده بودن و آرایش کرده منتظر شروع برنامه ها...
-
روزانه 210
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1394 13:58
در راستای دو پست قبل که درباره سیسمونی نوشته بودم ... با خودم کلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که عکس العمل های پدر و مادرم همشون نتیجه ی رفتارهای منه ... مامان و بابای من یاد گرفتن که چیزی رو ازشون بخوای ... و من فکر می کنم اگر کسی بخواد چیزی بده خودش باید بده و لزومی نداره که تو هی ازش بخوای ... خلاصه که تصمیم...
-
روزانه 209
پنجشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1394 16:47
سه شنبه وقت سونو گرافی و دیدار با نی نی را داشتیم ... هم خودم و هم یاشار نرفتیم سرکار و موندیم خونه تا با هم ساعت 11 بریم و فسقلکمونو ببینیم ... خلاصه که رفتیم و پدر و پسر با هم دیداری تازه کردند .. سری قبل که رفته بودم سونوگرافی گفته بودند که به احتمال زیاد پسره ... اما گفتند دست نگه دارید تا سونوی بعدی چون الان خیلی...
-
روزانه 208
سهشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1394 07:32
این روزا گاهی خیلی دلم می گیره یاد قدیما می افتم و غصه می خورم ... یاد اون روزهایی که عروسیمون بود و مامان و باباهامون بی خیال مطلق بودند و هی بار روی دوش ما اضافه می کردن و بعد به ریش ما می خندیدن ... این سال ها که کذشت با خودم می گفتم خب حالا اون موقع تو رقابت با هم بودن سر انجام ندادن کارها ... وقتی این فسقلی اومد...
-
روزانه 207
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 16:51
مدرسه که می رم بچه ها گاهی از روی مهربونی و محبت زیادی سفت بغلم می کنن و چون قدشون کوتاهه دقیقا دلمو بغل می کنن و من هی باید مواظب باشم که حلقه ی دستاشون تنگ تر نشه ... یا یهو از دور بدو بدو میان تا خودشئنئ به من برسونن و بغلم کنن و خب ممکنه یهو یه برخورد تند و تیز رخ بده این وسطا ... خلاصه که چندین بار هی همکارام و...