-
روزانه ۱۳۲
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 22:02
دیشب مامانم تنها بود قرار شد یاشار بره دنبالش و بیاد خونه ی ما ... منم تا رسیدم خونه مجبور شدم اون خونه ی کثیف رو حسابی تمیز کنم و گرد گیری و جارو و بخارشو و... از همه بدتر توالت بود که باید اساسی شسته می شد ... یاشار هم زودتر اومد کلی وسایل رو جا به جا کرد و بعد رفت دنبال مامانم ... برادرم و خانومش هم اومدن شام هم...
-
روزانه 131
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 14:44
وقتی دنبال چند تا دستور بامزه برای عصرونه می گردی کلی چیزهای جالب پیدا می کنی ... دلم خواست یه مدت بیکار باشم همشونو درست کنم ... اما حتی فکر نکنم برای مهمونی هم اونقدرا وقت داشته باشم . هر گونه دستور راحت و جالب و سریع پذیرفته می شود !!! دیروز هم خودم یه کارت دعوت قشنگ برای مهمونی طراحی کردم توی ادامه مطلب می زارم...
-
روزانه 130
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 15:50
خب امروز اولین روز بعد از امتحانا بود ... یک هفته ی آخر مرخصی داشتم و نرفته بودم سر کار ... امروز رفتم . دوستامو برای هفته ی آینده دوشنبه دعوت کردم خونمون و می خوام برای یکی از دوستام که تولدش نزدیکه تولد سورپرایزی بگیرم . مهمونی هم جوونانه است . باید حسابی به تمیز کاری خونه برسم . فردا هم توی آموزشگاه کلاس دارم ....
-
سلاممممممممممممم دوباره
شنبه 17 تیرماه سال 1391 18:15
سلام به همه ی دوستای خوبم من دوباره برگشتم امروز آخرین امتحانم رو هم دادم و الان حس آدمی رو دارم که آزاد شده ... یادتون بیارین اونوقتهایی که بعد از ۱ ماه امتحان که حبس بودین و فقط باید درس می خوندین ... بعد از آخرین امتحان چه حال خوبیه !!! الان یه لیست بلند بالا از کارایی که باید انجام بدم از جمله تمیز کاری خونه و ......
-
روزانه 129
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 11:21
این چند روز تعطیلی خیلی عالی بوده تا اینجا ... 5 شنبه خونه رو تمیز و مرتب کردم و جارو و بخار شور کشیدم و لباسا رو شستم و ... یکمی هم درس خوندنم ... جمعه ظهر رفتیم خونه ی مامانم اینا و بعدش اومدیم خونه ی خودمون ... استراحت کردیم و شام هم پیراشکی خوشمزه درست کردم البته با خمیر آماده اولین بار بود که از خمیر آماده...
-
روزانه 128
پنجشنبه 11 خردادماه سال 1391 10:33
اون هفته اگه یادتون باشه صبح 5 شنبه قرار بود مهمون داشته باشم اونم یه خانوم مسن ... ساعت حدودای 11.5 بود که اومد دیگهع کم کم داشتم از اومدنش نا امید می شدم ... اومد و تا ساعت 12.5 بود و کلی حرف زد و بیشتر از همسایه ها و بچه ها و عروساش گفت و از ریه اش که عفونی شده و ... کلی هم برامون از مشهد سوغاتی آورده بود ... این...
-
روزانه 127
پنجشنبه 4 خردادماه سال 1391 09:50
همه چیز طبق روال عادی می گذره ... کلاسای مدرسه که تموم شده اما یه چند روزی مراقب امتحانم ... اما هنوز اونا تموم نشده سر خودمو با کلاسای آموزشگاه شلوغ کرده . سه روز در هفته از صبح تا ظهر یه جورایی پشیمونم که هنوز استراحت نکرده سر خودمو شلوغ کردم . امتحانای دانشگاه هم خیلی نزدیکه و من دارم سعی می کنم هر روز لا اقل یکمی...
-
روزهای آخر !!!
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1391 11:26
دیروز و پریروز در واقع آخرین روزهای سال تحصیلی بودن و نمی دونین چه اوضاعی بود ... بچه ها کلا دیوونه شده بودن ... یه سری شعر می خوندن یه سری گریه می کردن و کلا اوضاعی بود ... دیروز هم که دیگه دست از سر ما بر نمی داشتن ... اولا که یه بغل دفترچه خاطرات بود که به زور می دادن دستمون که یه چیزی بنویسین ... بعد هم کلی بغل و...
-
می تونم بگم یه جورایی خستگی از تنم در رفت !!!
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 18:39
امروز یه خبر خیلی خیلی خوب بهم رسید و اینقدر خوشحالم کرد که حد نداشت !!! یه جورایی خستگی یکسال تدریس و غر غر شنیدن از بچه ها مدیر رو از تنم در کرد !!! اون خبر هم این بود : توی مسابقه وبلاگ نویسی منطقه : رتبه یک و دو سه همشون از شاگدای من بودند و در واقع جوایز وبلاگ نویسی همشون مال بچه های خودم شد !!!! اینقدر با بچه ها...
-
توضیحات پست قبل
یکشنبه 17 اردیبهشتماه سال 1391 12:23
قضیه از این قرار بود که امسال روز معلم به همه کارت هدیه 60 هزار تومانی دادن و به من 30 هزار تومانی ... تا اینجاش اصلا برام مهم نبود چون من نیروی نیمه وقتشون محسوب می شدن ... اما اونجایی ناراحتم کرد که انجمن اولیا و مربیان برای همه ی کادر و معلم ها کارت هدیه در نظر گرفته بود ... مبلغش اصلا مهم نبود ... مهم این بود که...
-
در دل من با خانواده ی کاریم !!!
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 18:29
گاهی وقتا آدما خیلی غصه می خورن از اینکه یه فکرایی مدت ها تو سرشون بوده و حالا می بینن همش نقش بر آبه ... یه وقتایی فکر می کنی عضو یه خوانواده هستی و همونطور که تو به دو نه دونه شون عشق می و رزی و از ته ته دلت دوستشون داری با ناراحتی هاشون تا مدت ها غمگینی و از شادیشون حسابی شاد می شی و هر روز کلی آرزوی خوب بدرقه ی...
-
خاطرات روز معلم از زبان یلدا !!!
سهشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1391 20:00
امروز خیلی روز جالب و هیجان انگیزی بود ... در واقع بهتره بگم این هیجانات از دیروز شروع شدند ... ظهر که جاتون خالی جشن روز معلم توی مدرسه ی جدید بود ... کلی ناهار های خوشمزه درست کرده بودند و ... اومدم خونه استراحت کردم و مشغول درس خوندن شدم ... یاشار هم داشت کاراشو می کرد ... ساعت حدودای 9 شب بود ، یعنی از 9 گذشته بود...
-
روزانه 127
دوشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1391 18:30
امروز نرفتم دانشگاه ... رفتم جشن مدرسه ... بد نبود !!!
-
روزانه 126
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 20:21
هفته ی گذشته به خاطر تعطیلی های زیادش خیلی زود گذشت ... 5 شنبه شب مادرو پدر شوهر به همراه دو برادر شوهر اومدن خونمون به صرف شام ... تا ظهر که داشتم نصفه ی باقیمونده ورقه هامو صحیح می کردم ... بعدش پاشدیم رفتیم که یکمی خرید کنیم و جای همگی خالی بادمجون پلوی معروف پردیس هم خوردیم به عنوان ناهار ... شام لازانیا درست کردم...
-
روزانه 125+ لینک سوغاتی ها
چهارشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1391 19:32
جای همتون خالی دیروز برادرم و خانومش اومدن ... برای همسر قهوه جوش دلونگی آورده بودن ... یاشار خودش مدت ها بود دلش می خواست ... هر بار م رفتیم دلونگی همه ی قهوه جوش ها رو یک دور بررسی می کرد ... عاشق قهوه است ... خواهرم براش یه قهوه جوش گازی از ایتالیا آورده بود ... و هر بار کلی براش قهوه می آره!!! خلاصه مراسم کیک برون...
-
تولد 31 سالگی همسر
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 16:07
امروز تولد 31 سالگی همسرمه ... چه روزهایی رو کنار هم گذروندیم ... از 19 سالگیش کنار همیم ... چقدر با هم بزرگ شدیم و الان واقعا برام باورش سخته که داریم اینقدر تند و تند بزرگ می شیم ... اینکه همراه زندگیم ... همونی که یه روزی 18-19 سالش بود که دیدمش الان 31 ساله می شه !!! امشب برادرم و خانومش میان و مهمون ما هستند ......
-
روزانه 124
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 18:33
خب بالاخره مامان و بابام دیروز 6 صبح رسیدن ... منم سر کار بودم ... بعد از کار یاشار اومد دنبالم اومدیم خونه لباسامونو عوض کردیم و گلدون شمعدونی مامانمو برداشتیم و رفتیم اونجا ... بابام رفته بود سرکار و از بس خسته بود بیهوش شده بود از خواب و با سر و صدای ما بیدار نشد ... سوغاتیامونو گرفتیم و خوشحال و خندون از اومدن...
-
روزانه 123
شنبه 2 اردیبهشتماه سال 1391 18:27
امشب قراره مامان و بابام برگردن ... اما تا الان که 4 ساعت گفتن تاخیر دارن ... پروازی که باید از ایران می رفت میلان 8 ساعت تاخیر داره و معلوم نیست در نهایت کی برگردن ... خدا کنه زودی بیان دلم تنگشونه بیچاره خواهرمو بگو که یهویی تنها می شه ... چه سخته دوری !!!
-
روزانه 122
شنبه 26 فروردینماه سال 1391 16:35
دیشب رفتیم خونه ی برادرم خوب بود ... خوش گذشت ... مادر و پدر و خواهر گرامی هم رسیدن به رم و زنگ زدن که دیگه می شه باهاشون حرف زد !!! خاله بزرگم یه بار زنگ زده بود که مامانت اینا نیستن کاری داشتی به من بگو ... گفتم خاله جون ما الان 8-9 ساله خونه ی خودمونیم فوقش هفته ای 1 بار مامان و بابامونو می بینیم ... آخه خالم خودش...
-
روزانه 121
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 11:37
دیروز یاشار خونه موند ... آخه قرار بود بعد از ظهر مامان بزرگش بیاد و ما میوه نداشتیم در ضمن مواد غذایی هم تموم شده بود و باید یه خرید مفصل می کردیم ... صبح صبحونه خوردیم و راه افتادیم ... شهروند اینقدر خلوت بود که نگو ... خریدامونو کردیم و وقتی می خواستیم برگردیم کم کم داشت شلوغ می شد ... بعد رفتیم میوه خریدیم ......
-
روزانه 120
چهارشنبه 23 فروردینماه سال 1391 16:17
دو سه روز بود هر کاری می کردم نمی تونستم با خواهرم تماس بگیرم ... همش یه خانومی اول به ایتالیایی بعد به انگلیسی می گفت مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد ... ساعت 3 که تعطیل شدم از مدرسه گفتم بزار دوباره بگیرم ... گرفت و صحبت کردیم ... گفتم کجایین چرا چند روز در دسترس نبودی ... گفت موزه ی لوور بودیم ... الان تازه اومدیم...
-
روزانه 119
دوشنبه 21 فروردینماه سال 1391 17:47
شنبه صبح زود مامان و بابام رفتن البته ساعت 9 پرواز داشتن و من حدودای 3 به خواهرم زنگ زدم که گفت توی فرودگاه ، پروازشون نشسته اما هنوز بیرون نیومدن ... از اون موقع تا الان دیگه خبری ازشون ندارم ، زنگ نزدم که راحت باشن و نگران ما نباشن . طبق برنامه قبلی که خواهرم چیده بود امروز باید برن پاریس و چند روز دیگه می رن رم...
-
روزانه 118
جمعه 18 فروردینماه سال 1391 12:26
خب بالاخره روزای کاری هم شروع شد ... روز اول که من فقط 1 ساعت کلاس داشتم ... اونم ساعت 9:30 شروع می شد با اونحال داشتم از خواب می مردم ... بعدش هم دوست یاشار اومده بود ... با هم کار می کنند ... منم اومدم خونه ناهار درست کردم ... ناهارشونو خوردن و رفتن ... منم خوابیدم ... دقیقا عین خرس 2-3 ساعت خوابیدم ... هنوزم به...
-
نوروز 91 و خاطراتش
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1391 23:59
خب خیلی وقته که ننوشتم ... الان مجبورم همه چیز رو خلاصه بنویسم ... اول اینکه اون روز رفتم خونه ی خاله ی دوستم یاشار اومد دنبالم و منو برد رسوند ... اول موهامویکمی کوتاه کد و چون پاییناش حسابی طلایی بود گفت هایلایت می کنم ... اما روشن که مجبور نشیم رنگش کنیم ... شروع کرد به کار و من هر آن نگران بودم که دردم بگیره اما...
-
روزانه 117
پنجشنبه 18 اسفندماه سال 1390 12:09
امروز قراره برم خونه ی خاله ی یکی از دوستام که آرایشگره ... می خوام یه تغییری بکنم ... موهامو یکمی مرتب کنم اما دلم نمی خواد کوتاه بشه !!! بعدشم الان موهام دو رنگه نصفه پایینش یه رنگه بالاهاشم که رنگ موهای خودمه ... دلم می خواد هایلایت کنم اما تحمل درد مو بیرون کشیدن از سوراخای اون کلاهه رو ندارم ... حالا می رم باهاش...
-
روزانه 116
دوشنبه 15 اسفندماه سال 1390 14:04
دیروز حقوق اسفند یکی از مدرسه ها رو دادن ... زیاد نیست البته ... بعد یاشار گفت که بریم برای لپ تاپم رم بخرم ... خواهرم هم زنگ زد که من با دوستام بیرونم و دلم می خواد اژدر زاپاتا بخورم ... می شه امشب بریم ... اینجوری شد که من وقتی رسیدم خونه یه نیم ساعتی استراحت کردم و مجبور شدم دوباره همون راه اومده رو بر گردم و برم...
-
روزانه 115
شنبه 13 اسفندماه سال 1390 10:30
خب مهمترین خبر اینه که دوشنبه خواهرم اومد ... منم دو شنبه ها فقط 1 ساعت کلاس دارم ... زود رفتم و دیدمش و ناهار خونه ی مامانم بودم و یه باقالی پلو حسابی خوردم ... کلی حرف زدیم تا کم کم بقیه از راه برسن ... دیروز و امروز هم همش با هم بودیم و کلی خندیدیم و خوش گذشت ... دیروز ناهار که همه خونه ی ما بودند ما هم توی بالکن...
-
روزانه 114
پنجشنبه 4 اسفندماه سال 1390 20:54
باهاشون بد رفتار و نامهربون شدم ... مدرسه ی جدید رو می گم از وقتی بد اخلاق شدم باهام مهربون شدن و هی خسته نباشید و... می گن ... اوصلا فهمیدم هر چقدر متواضع تر و مهربون تر باشی با آدما امر بهشون مشتبه می شه که خیلی آدم مهمی هستن و بعدش پدرتو در میارن یاشار سرش خیلی شلوغه ... هر روز خسته تر از دیروز ... پولشم که نمی دن...
-
روزانه 113
سهشنبه 2 اسفندماه سال 1390 20:24
گفته بودم که این مدرسه ی جدید دیگه داره حالمو بهم می زنه ... که هر روز تغییر برنامه و تغییر معلم و گریه بچه ها و ... خلاصه کلی کلافه کننده شده این ماه از حقوقم یه مقداری کم شده بود و برنامه ام کلی تغییر کرده بود ... به مدیر گفتم چرا حقوقم کم شده قرار شد بررسی کنه بهم بگه !!! در ضمن دیروز در مورد آپلود کردن عکس توی...
-
روزانه 112
شنبه 29 بهمنماه سال 1390 20:53
الان داشتم با خواهرم چت می کردم دو شنبه هفته ی آینده میاد خوبه یه تنوعی می شه و یکم سرم گرم می شه ... چند وقته همش با غم آدما روبرو می شم ... همه مشکل دارن ... خودم هم که توی این مدرسه ی جدید کم مشکل ندارم ... مدیر قبلی ول کرده رفته اینیکی دیوونه ی کامل ... می خواد سیستم مکتب خونه راه بندازه ... کلافم کرده دیگه