روزها اینقدر سریع می گذرند که نمی فهمم ... منم و پسرک و همه ی وقتم که برای اونه
امروز پسرک ما سه ماهه شد ...
و تو ماه گذشته کلی بزرگ تر شده و کارهای جدید یاد گرفته و ما را ذوق زده و شاد کرده ...
و البته کلی هم استرس و نگرانی های مادرانه ... و شب نخوابیدن ها که دیگه عادی شده و البته هنوز هم خیلی سخته برام
ظاهرا قراره فقط ماه گرد نی نی مطلب بزارین...من که تو این مدت هی وبلاگتون و چک میکردم دریغ از مطلب جدید
دوست دارم بیشتر بنویسم ولی فعلا نی نی نمی زاره
عزیز دلم همیشه لحظاتت کنار فندقکت شیرین و شاد باشه
ممنونم
:)
عزیزم تمام خاطرات زایمانتو خوندم و هااای هااای گریه کردم
قبلا ها که حامله نبودم خاطرات زایمان و که می خوندم بغض می کردم.. بعدتر یه اشک کوچیک.. ولی الان با تصور اون صخنه که از کنار همسر و مامانم رد شم و برم تو اتلق عمل های های گریه ام گرفت. خدا به پسرت سلامتی بده و به همه بچه ها.. یعنی منم پسرمو می بینم4 ماه دیگه؟
منم مثل تو بودم ... حتما حتما می بینیش و شش هفت ماه بعد وقتی می خوای بنویسی یه پسرک ناز و کوچولو تو بغلته
قدر این روزای نوزادی رو خیلی بدون بعدا که بزرگتر شد دلت حسابی تنگگگگگگگگگگگگگگگ میشه
آره خودمم خیلی دوست دارم این روزا رو