خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 70

خب پدر شوهر و مادر شوهر بالاخره از مکه برگشتند ...  

اون روزی که برگشتند خیلی سخت گذشت و خسته کننده بود ... مادر بزرگ شوهر ناهار آماده کرده بود و ما توی فرودگاه منتظر بودیم ... ساعت حدودای 4-5 رسیدیم خونه و ناهار خوردیم ... 30-40 نفر میهمون بودند ... حالا شستن ظرف و ها و جمع و جور کردنا رو حساب کنین دیگه ...  

یه عالمه هم میوه خریداری شده بود و گوجه و خیار و کاهو که باید تمیز می شدن ... اینقدر میوه شستم که حد نداشت به اندازه تمام زندگیم ... آخه الان هم که ماشین ظرفشویی دارم و میوه هامو اون می شوره ... ظرفامم که می شوره !!!! تنبل شدم تو این کارا  

مادر شوهر برام یه پلاک طلا به شکل کعبه آورد و برای همسر یک ساعت مچی !!! 

 

شام هم دوباره غذا از بیرون آوردن و اونم برای خودش بشور و بساب داشت ... دیگه شب حدودای 1 اومدیم خونه و واقعا بیهوش شدیم ... صبحش باید می رفتم سر کار و چون کلاس داشتم و باید تدریس می کردم نمی شد که بپیچونم ... یاشار بنده خدا از بس خسته شده بود اصلا بیدار نمی شد ... واقعا بیهوش بود انگار ... تا حالا پیش نیومده بود اینقدر سنگین باشه و نتونه بیدار شه ... شب قبلش هم 3 ساعت خوابیده بود ... صبح سر کار هم رفته بود تا 1 و کلی هم پذیرایی و خرید کرده بود ... فکر کنم اصلا ننشسته بود بنده خدا  

 

با اون مدرسه ای هم که قرار بود در مورد کار صحبت کنم ... صحبتامون نهایی شد... حالا اگه حتی این مدرسه رو هم ول کنم ... حقوقم کافیه !!!!با 10 ساعت کار در هفته معادل 4 روز کامل اینجا یعنی 32 ساعت حقوق می گیرم و کارم فقط تدریسه و مسئولت اضافه ای بر دوشم نیست ...  

 

و اما مهم ترین مساله اینکه خونه پیدا کردیم و ایشالله 1 تیر می ریم خونه ی جدیدمون ...  

هم محلش بهتره ... هم نزدیک تر به خیابون اصلیه و در نتیجه خوش مسیر تره و هم اینکه خیلی از این خونمون بزرگتره و نوساز و خیلی تر و تمیزه ... دو تا اتاق خواب داره و از همه مهتر یه بالکن کوچولو برای گل و گیاه کاشتن !!!! 

 

هر چند که قیمت اجاره خونمون خیلی زیاد شده اما خب خدارو شکر در آمد هامون هم امسال دوبرابر شده و دیگه وقتش بود که به خودمون برسیم و از زندگی لذت ببریم ... 

 این دو روز تعطیلی رو همش کار کردیم و خونه رو جمع و جور کردیم ... احتمالا امروز می ریم خونه ی جدید که سمپاشی کنیم که خدای نکرده سوسک و پشه و جک و جونور نداشته باشه ... یکی دو روز بعدش هم می ریم یه نظافت کلی می کنیم ... البته خیلی تمیزه اما خب خاک هم زیاد داره ...  

دوست دارم زودتر اسباب کشی کنیم ووو تا 1 تیر نمی تونم صبر کنم ... همش دلم می خواد برم بهش سر بزنم ... کلی تو سرم جای همه چیز و چیدم و پرده ها رو انتخاب کردم ... فرشامونم دادیم بشورن که خونه ی جدید حسابی تمیز و مرتب بریم ... 

تا ببینیم خدا چی می خواد !!!

روزانه 69

امروز ساعت حدودای 2.5 پدر شوهر و مادر شوهر گرامی از مکه میان  

سرم قطعا خیلی شلوغ خواهد بود و از اونجایی که دختر ندارن و بنده در حال حاضر تنها عروس می باشم کلی کار باید انجام بدم ... امروزو مرخصی گرفتم ... کلی لباسامو اتو کردم و می خوام برم ـآرایشگاه به هر حال دور و برم پر می شه از فامیل شوهر ... باید مرتب بود !!!! 

اینقدر پدر شوهرم خوشحاله که نگو ... کلا آدمی نیست که زیاد حرف بزنه و ابراز احساسات کنه ولی تو این چند وقت هر بار بهشون زنگ زدیم کلی شاد بود و می خندید ... خیلی خوشحالم که اینقدر روحیهشون عوض شده ... کاش می شد هر سال برن ... 

قبل رفتن  مادر شوهرم کلی منو در آغوش گرفته بود جوری که در عمرم اینجور بغلم نکرده بود و اون گریه و من گریه ...  

امروز اما بیشتر از اون روز حالم خرابه و آماده گریه کردنم ... خدا بخیر بگذرونه !!!! 

خدا رو شکر مادر شوهرم مادر داره و اون قراره که ناهار و بپزه و من خیالم راحته ...  

برم ببینم سوغاتی چی آوردن برام !!! بعد میام براتون می گم ...

روزانه 68

پنج شنبه صبح یهو به سرم زد که از این کار و زندگی و درس و ... دل بکنیم و فرار کنیم به دل طبیعت ... برادرم و خانومش شمال بودند و ما هم بعد از ظهر پنج شنبه بعد از اینکه کلاسم تموم شد راه افتادیم به سمت دریا  

جاده بسیار شلوغ بود از هراز رفتیم ولی انگار چالوس خلوت تر بود ... 4 راه افتادیم و 1.5 شب رسیدیم .  

اما دریا خیلی خوب بود ... هوا خیلی خنک و عالی بود ... من عاشق دریام ... عاشق اینکه ساعت ها بشینم و تماشاش کنم .   

جمعه از صبح رفتیم دریا و بعدش نمک آبرود اونجا ناهارمونو خوردیم و دوباره رفتیم دریا ...  

شنبه اما وقت برگشت بود ... صبح رفتیم دریا ... جای سو.زن انداختن نبود و یاشار هم که از شلوغی بدش میاد ... اما ما دو تا که تنها نبودیم باید با جمع همونجا می موندیم ... قرار بود ظهر برگردیم خونه و یکمی بخوابیم و راه بیافتیم ... اونا ساعت 3 راه افتادن و ما موندیم ... یکمی خرید کردیم و بعد رفتیم یه ساحل خلوت تر ... یاشار دلش شنا می خواست ... رفت تو آب و یه یه ساعتی شنا کرد ... من اما دل تو دلم نبود ... شناش خیلی عالیه اما دریا هم خیلی نامرده ... می ترسیدم... وقتایی که نزدیکم بود از دیدن دریا لذت می بردم و وقتایی که دور بود می ترسیدم ... روی هم رفته خیلی خوب و عالی بود ... برگشت هم ترافیک بود زیاد اما اینبار هم ما از هراز برگشتیم و برادرم از چالوس و اونا دیرتراز ما رسیدن ...   

یکشنبه تا ظهر خوابیدیم و باز هم خوابم می اومد ...  

خوشحالم از اینکه همه چیزو یهو ول کردم و رفتم ... درس دارم یه عالمه و باید خونمونو تا آخر ماه عوض  کنیم ...  

من نمی دونم چه جوری می شه که بعضی ها صابخونه های خوب گیرشون میاد ... کاش یکیش هم گیر ما بیاد ...  

قیمت خونه خیلی بالا رفته با اونکه ما می خوایم 150 تا 200 تومان به اجاره خونمون اضافه کنیم اما باز هم پیدا نمی شه !!!! 

روزانه 67

خب جونم براتون بگه که عین این دیوونه ها اینقدر سر خودمو شلوغ کردم که نفس نمی تونم بکشم ... درسام هم مونده ... دو تاشو می خوام حذف کنم ... سه تای دیگه رم نخوندم ...  

از یه مدرسه ی دیگه هم یک پیشنهاد کاری نسبتا خوب دارم برای تدریس کامپیوتر که پول خوبی میدن ... منتها مشکل اینجاست که 5 روز در هفته از ساعت 1 تا 3 باید اونجا باشم و هنوز فرصتی پیش نیومده که با مدیرمون در موردش صحبت کنم ... چون اونوقت مجبور می شم توی محل کار فعلیم هر روز فقط تا ساعت 1 باشم ... البته اینقدر از لحاظ مالی به نفعمه که هر جور شده مدیرمونو راضیش می کنم ... فکر کنید حقوقی که می گیرم برابر 4 روز کامل کار در محل کار فعلیم هست و این در صورتیه که اونجا فقط هفته ای 10 ساعت کار می کنم و اینجا هفته ای 32 ساعت !!!!!  

توی این آموزشگاهه هم که درس میدم اونم خودش مزید بر علته که خسته باشم ...  

این  چند وقته توی محل کار یاشار هم مسائل خیلی پیچیده ای رخ داده که کل هفته ذهمنونو به خودش مشغول کرد شدید و اینقدر خسته ام که حد نداره .... دلم می خواد یه هفته بخوابم و به هیچ چیزی فکر نکنم . 

مادر شوهر و پدر شوهر هم آخرای هفته آینده می رن مکه ... و دیگه خودتون می دونین چقدر کاره که سر من می ریزه ... دختر که ندان ... عروس هم که عملا فقط یه دونه هست که اونم منم !!!! بعد این وسط هی مادر شوهر می گه پسر اول و عروس اول یه چیز دیگست ... عروس دوم که کلا نیست ... می خوام ببینم اینهمه کار می خواد بریزه سر من و اینهمه هم هی عروس اول عروس اول می کنه ... سوغاتی هاش هم در خور عروس اوله یا توی اون موارد عروس اول و دوم فرقی ندارن با هم !!!!! 

فقط این وسطا کارای مدرسه یکمی اوضاعش بهتره و جایی برای نفس کشیدن باقی می مونه ... هر چند به دلیل تغییراتی که قراره در مدرسه رخ بده کلی کارای الکی و اضافه هست که باید انجام بشن ...  

در مورد این کار جدیدی که بهم پیشنهاد شده احساس می کنم همکارم یکمی حسودیش شده !!!! همش خودشو با من مقایسه می کنه ... تازه حقوقش هم یکمی از من بیشتره ... اونوقت من مهندس کامپیوترم و اون دیپلم کامپیوتر ... من از سال 78 دارم با کامپیوتر کار می کنم و سخت افزار و نرم افزار رو واردم اما اون فقط آفیس بلده و از سخت افزار و شبکه و ... چیزی نمی دونه ... بعد گاهی بر می گرده به من می گه من چون سابقه کارم از تو بیشتره حقوقم بیشتره ... نمی گه تو دو تا مدرک داری ... بیشتر از من می دونی و ...  

هر چند من به این موسسه ای که کار می کنم معرفیش کردم که اگه بشه بره اونجا تدریس آفیس !!!! 

دوستش دارم خیلی زیاد ها ... اما از اینکه خودشو با من مقایسه می کنه خوشم نمیاد ...  

امیدوارم بتونم این هفته دیگه درس خوندنمو شروع کنم !!!! 

یه روز هم قراره با همکارام بریم اردک آبی ... البته قراره فقط سالاد بار بریم ... اما همش همه مشکل مالی دارن ... حقوقامونم تازه دادن ... دو ماهو یه جا دادن ... اما از بس دیر دادن همه باید قسطاشونو پرداخت کنن !!!! 

خب دیگه غر زدن بسه !!!! 

سعی می کنم اگه بشه تند تر بنویسم ... به همه سر می زنم اگر چه کامنتی نمیذارم ... به بزرگی خودتون ببخشید !!!!