امروز از صبح که بیدار شدم دارم روی یکی از ارائه های دانشگاه کار می کنم ... کل هفته هم گه گاهی بهش یه سری زده بودم ... استاده گفته بود همش 20 دقیقه از وقتتونو می گیره ... اما من الان کل هفته است که دارم روش کار می کنم ... باید یه لیست مقایسه ای درست می کردیم و پیدا کردن شاخص ها خودش کلی طول می کشه و تازه بعدش باید تبدیلش کنیم به جدول و اونم خودش کلی زمان می بره تازه باید در مورد هر شاخص کلی توضیح بدیم و در مورد هر موضوع هم دو صفحه ... یعنی حدودا 30 صفحه که باید همشو یه ذره یه ذره از اینور و اونور جمع کنم یا ترجمه کنم !!!!!
حالا اگه قرار باشه هر هفته یکی از این ارائه ها داشته باشیم که من به درسای دیگم نمی رسم !!!! تازه باید پاورپوینتش هم درست کنیم !!!!
هفته ی دیگه تولد یاشار هست و وارد دهه جدیدی از زندگیش می شه ... دلم می خواست براش یه تولد خاص می گرفتم ... اما چیز خاصی به ذهنم نمی رسه ... خونمون هم خیلی کوچیکه نمی شه زیاد مهمون دعوت کرد ... از طرف دیگه خانواده ی من با خانواده ی یاشار خیلی با هم متفاوتن و نمی شه با هم دعوتشون کرد !!!!
دوستام پیشنهاد دادن برین یه رستوران یا یه همچین جاهایی ... اما فکر نکنم یاشار خیلی راضی باشه ... از طرف دیگه پول زیادی هم ندارم که بخوام کارای عجیب غریب بکنم ... یا می تونم براش هدیه بخرم یا تولد بگیرم ... خودش دلش یه گوشی موبایل خوب می خواد
شاید هم دو نفره برگزارش کردیم .... تازه 5-6 ماهه دیگه هم تولد خودمه که وارد دهه جدید می شم ... دیگه امسال داریم حسابی بزرگ می شیم ها !!!!
امروز رفته بودم دانشگاه ... فکر کنید بعد از 8 سال بری سر کلاس درس دانشگاه بشینی ...
اولش خیلی سختم بود که اینهمه راهو اونم صبح به این زودی برم دماوند ... دو تا کلاس 4 ساعتی داشتم ... که هر دو عملی بودن و من مجبور بودم بعد از این همه سال برم سر کلاس ...
صبح زود یاشار گفت می برمت دماوند و هر چی هم من گفتم منو بزار ترمینال خودم می رم گوش نداد !!!! خلاصه صبح رو با یاشار رفتم و اون دوباره برگشت تهران و رفت سر کارش ...
اینقدر هیجان داشتم و اضطراب که حد نداشت ... هیچ کسی رو نمی شناختم درحالیکه همه همدیگرو می شناختن !!!! کلاس اول آزمایشگاه پایگاه داده بود و از اونجایی که پایگاه داده یا همون دیتابیس تخصص یاشار هست با اعتماد به نفس کامل نشسته بودم و منتظر پروژه های استاد بودم ... استاده که اومد یکمی حرف زد و چرت و پرت گفت ... تا رسیدیم به به زنگ تفریح بین دو ساعت ... منم رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلی و دریافت مدرک یاشار ... آخه از یکی دو سال پیش که درسش تموم شده هنوز مدرکشو و حتی گواهی موقتشو نتونسته بگیره ... یکسری مشکلات مالی بوده و اینکه دانشجوی انتقالی بوده و سر از کاراش در نمی آوردن تا اینکه بالاخره اونا حل شد و حالا پروسه های اداریش مونده ... بماند که چقدر منو به هم پاسکاری کردن !!!!
ساعت دوم کلاس هم بالاخره پروژه ها رو تعریف کردن و قرار شد توی گروه های 4 نفره کار بشه ... اما من خواستم که کارم رو تکی انجام بدم ... بعد هم قرار شد به جز یک جلسه دیگه که ارائه ی کارهاست بقیه ی پروژه و مراحل مختلفشو به استاد ایمیل بزنیم که خیلی عالی شد ...
ساعت 1 که شد دیدم خیلی گشنمه با خودم هم فقط یکمی بیسکوییت برده بودم ... رفتم سرگوشی آب دادم که ناهار خوری کجاست ... فکر کنین 4 ساله دانشجوی این دانشگاهم نمی دونم ناهار خوری کجاست !!!! خلاصه پیداش کردم و دیدم ناهارشون هم به راههه ... زرشک پلو با مرغ بود که قیمتش هم 300 تومان بود ... خلاصه گرفتم و خوردم و رفتم سراغ کلاس بعدی ....
کلاس بعدی آزمایشگاه کامپیوتر بود که درس ترم های اوله ... ولی از اونجایی که من تازه از این ترم شروع کردم به گرفتن آزمایشگاه ها ... این ترم برداشتمش ... حالا درسش چیه ؟ ورد و اکسل و پاورپوینت و ... چیزایی که بنده هر روز باهاشون سر و کار دارم ... رفتم سر کلاس و استاده یه ساعت راجع به ورد حرف زد و من دیگه داشتم از خواب می مردم ... موضوعش که اصلا برام جذابیتی نداشت ... خیلی هم تکراری بود .... حوصله ام سر رفته بود حسابی ...
آخر کلاس هم قرار شد براش یه پروژه ورد انجام بدیم بفرستیم ... منم تا دیدم اینجوریه رفتم بهش گفتم ... بابا جان من کارم اینه می خوای همه ی پروژه ها رو یجا برات بفرستم دست از سرم برداری دیگه نیام سر کلاس ( البته مودب تر گفتم ها ) ... خلاصه که گفت یه نامه از محل کارت بیار که کارت اینه دیگه نیا سر کلاس .... و بنده در پوست خود نمی گنجیدم ...
از صبح عذا گرفته بودم که دیگه باید یکشنبه ها رو هر هفته برم دانشگاه ... اما حالا فقط یه دونه یکشنبه می رم سر کلاس !!!! ( آیکون یلدای خیلی شاد )
جمعه هم جای همه ی شما خالی ناهار یه عالمه مهمون داشتم ... و همه قوم شوهر ... بعد از 7 سال بالاخره دعوتشون کردیم ... خیلی خوب بود و خوش گذشت ... هر چند که خیلی خسته شدیم ... و این بین مادر شوهر بود که در پوست خود نمی گنجید چون خواهر و برادر و مادرشو دعوت کرده بودیم و چنان سفت بنده رو در آغوش گرفته بود که طی این 8 سال سابقه نداشت !!!! و این من بودم که با تعجب بسیار هنگ کرده بودم !!!!
اینم از گزارش این هفته ی ما !!!!
سلام به همه ی دوستای خوبم
سال نو همه تون مبارک باشه
امیدوارم که برای همه سال خیلی خیلی خوبی باشه ... و همه به آرزوهاشون برسن
از آخرین باری که نوشتم خیلی می گذره ... همش سرگرم کار بودم ... یه مدت که خواهرم بود ... بعد از اون خونه تکونی و کارای مختلف ... توی عید هم که همش سرم گرم گردش و تفریح و مهمونی بود .
ما یه لیست تهیه کرده بودیم از چیزهایی که می خوایم ... اولیش همون سفر دبی بود که اردیبهشت رفتیم و کم کم تا آخرین لحظات سال 89 آخرین هاش هم به انجام رسید ... تلویزیون ال سی دی می خواستیم که از شر اون تلویزیون قدیمی مون خلاص بشیم ... و ماهواره که مدت ها حرفش بود اما همش به تاخیر می انداختیمش و با خریدن ال سی دی به این فکر افتادیم که همه چیزو تکمیل کنیم ... البته خورده ریز خیلی برای خونه خریدیم ... یه کتابخونه ی کوچولو هم برای اتاق خواب خریدیم ... کلا هر چی حقوق و عیدی گرفته بودیم تا ته ته خرج کردیم ...
امسال تعطیلات عید خیلی خیلی خوبی بود ... جایی نرفتیم اما در کنار هم خیلی خوش گذروندیم ... کلی استراحت کردیم و گشتیم ...
امسال شروع خوب و پر پولی داشت و البته همیشه تصورم از سال 90 سال خیلی خوبی بود ... امیدوارم تا آخرش شاد و خوش باشه !!!!
من امروز رو هم تعطیلم و از فردا باید برم سر کار ... دلم برای همکارام و مدرسه خیلی تنگ شده ... اما امروز دلم نمی خواست برم ... خونه خیلی به هم ریخته بود ... گفتم مرتبش کنم بعد برم ....
خدا رو شکر قبل از عید تونستیم بدهی هامونو پس بدیم و طلب هامونو بگیریم ... و یک سال جدید رو راحت و آسوده شروع کنیم ...