-
رسما زن و شوهر می شویم .
شنبه 10 مردادماه سال 1388 12:24
بله برون که تموم شد نگرانی های من بیشتر شد . همه یه جورایی می خواستند رایمو بزنند . می گفتند چند وقت بیشتر ننمونده برای تصمیم گیری مطمئنی انتخابت درسته . حرفه یک عمر زندگی است ها !!! من اما همه چیز را به خدا سپرده بودم اگر اون می خواست همه چیز جور می شد و اگر نمی خواست نه . اما خودم اینقدر یاشار را دوست داشتم که با...
-
ماجراهای روز بله برون یلدا و یاشار
دوشنبه 5 مردادماه سال 1388 19:46
مامانم می گفت بله و برون عقد باشه برای شهریور ماه . اما ما عجله داشتیم . می ترسیدیم دوباره به دست فراموشی سپرده بشه . مامان یاشار هم قرار بود شهریور به سفر مکه بره . اونو بهونه کردیم و گفتیم معلوم نیست که کی سفرش جور بشه . خلاصه قرار بر این شد که همه ی توافقات انجام بشه بین دو تا خانواده ( در مورد مهریه و تاریخ عقد و...
-
تلاش برای ...
شنبه 3 مردادماه سال 1388 19:16
بعد از برنامه خواستگاری دیگه من و یاشار انگار راحت تر می تونستیم با هم در ارتباط باشیم . حداقل خیالمون راحت بود که پدر و مادرمون از بودن ما با هم اطلاع دارند و اگر اتفاقی بیافته مثلا کسی توی خیابان بهمون بگه که چه نسبتی با هم دارین و از این جور حرف ها دیگه می تونیم یه جوابی بهش بدیم و از با خبر شدن خانواده هامون نمی...
-
در مسیر وصال
سهشنبه 30 تیرماه سال 1388 13:30
ما از سفر برگشتیم . روزها پی در پی می گذشتند . تند تند . آخر های شهریور بود که کم کم جواب نامه نگاری های یاشار را دادند و با انتقالش به دانشگاه پیام نور موافقت کردند . ( می دونید همه ی کارهای خدا حکمتی داره ؛ رفتن یاشار به دانشگاه پیام نور باعث شد وقت آزاد بیشتری پیدا کنه و همزمان هم درس بخونه و هم کار کنه که اینجوری...
-
دعایی از ته دل برای با هم بودن
شنبه 20 تیرماه سال 1388 13:24
رسیدیم به اونجا که به همه گفتیم که ما دیگه با هم ارتباطی نداریم ولی ما هر روز همدیگه رو می دیدیم . مگه می شد نبینیم . می مردیم . اما دیگه اون روزها وقتی با هم بودیم شاد نبودیم نگران آینده بودیم اینکه چه چیزی پیش خواهد آمد همیشه تو گلوم پر از بغض بود . فقط دعا می کردم که خدایا یاشارمو ازم نگیر . تنها راه نجاتمان این...
-
روزگار وصل و هجران
پنجشنبه 18 تیرماه سال 1388 09:33
و بالاخره روزهای مال هم بودنمان آغاز شد . چه زیباست که یک نفر را داشته باشی که فقط و فقط مال تو باشد که بی نهایت دوستش داشته باشی حتی بیشتر از خودت . دیگه از اون روز به بعد همه ی دنیای من یاشار بود همه ی فکر و خیالاتم یاشار بود هر کاری که می کردم یاشار را در کنار خودم احساس می کردم . حالا دیگه من یک همراه داشتم کسی که...
-
تا همیشه با هم بودن
سهشنبه 16 تیرماه سال 1388 18:06
بالاخره پس از چند روز و چند شب فکر و خیال با خودم به این نتیجه رسیدم که منم مثل یاشار دوست دارم که تا همیشه با هم باشیم و وقتی این فکر ها رو می کردم اصلا اطلاعاتی از زندگی واقعی زیر یک سقف و مشکلاتی که ممکن است پیش بیاد نداشتم . صرفا به این فکر می کردم که یاشار را دوست دارم . با معیارهای کلی من مطابقت داره پسر خوبی...
-
ورود به دانشگاه و آغاز آشنایی با یاشار
پنجشنبه 11 تیرماه سال 1388 11:55
بالاخره من وارد دانشگاه شدم در رشته ای که خیلی دوستش نداشتم و فقط به خاطر علاقه پدرم به این رشته آن را انتخاب کردم هر چند که در دانشگاه آزاد در رشته مورد علاقه ام قبول شده بودم اما هم به خاطر اینکه به خانواده ام از لحاظ مالی فشاری وارد نشود و هم به خاطر تبلیغات پدرم در مورد این رشته ( ریاضی محض ) و مزایای ورود به...
-
زندگی من قبل از دیدن یاشار
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 17:13
من فرزند اول خانواده هستم . یک برادر و یک خواهر دارم .پدر و مادرم هر دو کارمند بودند و ما یک زندگی کاملا معمولی داشتیم . از وقتی یادم می آید به مهد کودک می رفتم و وقتی وارد دبستان شدم همیشه تنها می رفتم و تنها بر می گشتم و ساعت ها باید منتظر می ماندم تا پدر و مادرم به خانه برگردند . در دوران مدرسه با آنکه مادرم همیشه...
-
شروع خاطرات
دوشنبه 8 تیرماه سال 1388 16:10
سلام به همه دوستان وبلاگ نویس و وبلاگ خوان من یلدا هستم . با خوندن وبلاگ های بعضی از دوستان مثل صمیم خانم و برفین جان تصمیم گرفتم من هم خاطرات گذشته و خاطرات روزانه زندگی خودم و یاشار را که همسرم هست و بی نهایت دوستش دارم براتون بنویسم . برای شروع از خودم و یاشار می گم : من ۲۸ سالمه ۵ ساله که من و یاشار با هم ازدواج...