مامانم می گفت بله و برون عقد باشه برای شهریور ماه . اما ما عجله داشتیم . می ترسیدیم دوباره به دست فراموشی سپرده بشه . مامان یاشار هم قرار بود شهریور به سفر مکه بره . اونو بهونه کردیم و گفتیم معلوم نیست که کی سفرش جور بشه . خلاصه قرار بر این شد که همه ی توافقات انجام بشه بین دو تا خانواده ( در مورد مهریه و تاریخ عقد و ... ) و روز بله برون فقط سوری باشه چون خانواده پدر یاشار خیلی حساس بودند روی بله برون و باید حتما خودشون نظر می دادند . قرار شد یه روزی آخرهای تیر ماه سی - چهل نفر از خانواده ی پدر و مادر یاشار و برادراش و پدر و مادرش بیان خونه ی ما برای بله برون . ما هم کسی را از طرف خودمون دعوت نکردیم . کلا اعتقادی به نظر فامیل نداشتیم فقط رسم بر این بود که برای عقد دعوت بشن .
روز بله برون رسید . پدرم کلی صندلی از بیرون سفارش داده بود که برای همه صندلی باشه . مهمونها قرار بود ناهار خونه ی یاشار اینها باشند و بعد به صرف شیرینی و میوه بیان خونه ی ما .
از صبح کلی تلفنی با یاشار حرف زدم و بابام کلی غر زد که چقدر حرف می زنین . منم از طرفی دلم می خواست با یاشار حرف بزنم از طرف دیگه بابام ول کن نبود .
مهمونها یکی یکی می آمدند چقدر زیاد بودند و من چقدر خجالت می کشیدم از دیدن این همه آدمی که نمی شناسمشون و به چشم خریدار آدمو نگاه می کنن .
یاشار هم یک سبد گل بزرگ و یک جعبه شیرینی بزرگ برام آورده بود .
حالا این وسط خواهر و برادرم هم همش غر می زدند که چرا اینهمه آدم اومدند و از این جور حرف ها . کلا اون روزها جو خونمون خیلی متشنج بود ولی باید تحمل می کردم تا به خواستم برسم . من اهل جا زدن نبودم . با اونکه تا اون زمان هیچ کاری جز خواسته های پدر و مادرم انجام نداده بودم اما حالا که داشتم بر خلاف میلشون رفتار می کردم از هیچ چیزی نمی ترسیدم و باور کنید فقط قدرت عشق بود که به من توان مبارزه رو می داد .
خلاصه مهمان ها نشستند و مامان شربت ریخت و من پذیرایی کردم . نمی دونستم اول باید از کی شروع کنم . با هر حرکت من ممکن بود کلی حرف و حدیث دربیارن . هر جوری بود از همه پذیرایی کردم .
کم کم صحبت های سوری در مورد مهریه و ... شروع شد و چون قبلا توافق شده بود زود تموم شد . بعد نوبت مادر شوهرم شد که به قول معروف انگشتر نشون و پارچه و ... را به من بده . همدیگه رو بغل کردیم و اون یک انگشتر نسبتا قشنگ با نگین های سبز و یک پارچه سبز ماشی به من داد . ( چون خودش سید هست و رنگ سبز رو خیلی دوست داره !!!)
بعد من رفتم و پیش یاشار نشستم اما از خجالت نمی تونستم سرموبالا بیارم . هر جا رو نگاه می کردم می دیدم به من زل زدن وای که چقدر دلم می خواست زودتر تموم بشه این مهمونی مسخره .
خلاصه مهمون ها رفتن و یاشار هم رفت .
من اون روز اولین روزی بود که برادرهای یاشار رو می دیدم . بقیه فامیل ها رو خیلی خوب ندیدم و باهاشون آشنا نشدم .
یاشار پسر درسخوان و خوب و مودبی بود و توی فامیل تقریبا زبانزد بود . اونجوری که مامان بزرگش تعریف می کنه خیلی هم سر به زیر و آروم بود . هیچ کسی باورش نمی شد که یاشار به این آرومی بخواد به این زودی زن بگیره . اون روز مهمونهایی که رفته بودند خونه ی یاشار اینها همه تعجب کرده بودند و شاید بعضی ها انتظار داشتند که چند سال دیگه یاشار خواستگار دختر اونها بشه !
و این بود ماجرای روز بله برون
...
خوب یلدا جونم از بس ناز و عروس بودی همه هی دوست داشتن نگات کنن
اما خداییش منم مثل تو از این مراسم خوشم نمی یاد
یلدا خوشحالم که از انتخابت راضی هستی....
ممنون .
امیدوارم تو هم همیشه از انتخابت راضی باشی .
این همه آدم تو بله برون رسمی؟ خیلی سخت بوده پس برات.من نامزدی و بله برونمو یکی طرفتم و یه جورایی از حالت رسمی درش آوردم.
اون موقع همه چیز که دست ما نبود . ما فقط می خواستیم زودتر این برنامه ها تموم بشه . چه جوریش اصلا برامون مهم نبود .
سلام. چه بله برون مفصلی داشتین. خوب آدم یهو چهل نفر از فامیلهای دامادو یکجا ببینه استرس می گیره دیگه.
اون انگشتر با نگینهای سبزو توی ذهنم تصور کردم.
از اینجا بود که خیالتون راحت شد. نه؟
آره . تقریبا داشتیم به خواستمون نزدیک می شدیم .
خیلی خوشحالم که وقتی یاد اون روزها می افتی با همه ی سختی هایی که داشتن لبخند می زنی و راضی هستی.
گلم ممنونم از نظری که برای آقای دوست گذاشته بودی. وقتی خوندمش احساس کردم خودم دوباره دارم باهاش حرف می زنم.
بانو جون زیاد دلم نمی خواد یاد اون روزها بیافتم . به خصوص روزهای قبل از بله برون . هنوز هم از یادآوریشون ناراحت می شم .
ولی خب ارزششو داشت !!!
سلاااااااام نازم
چقققققد شیرینه ولی
میدونی خوب اون دورانش شاید یکم بد بوده ولی این مهمه که الان کنار عشقتی نازنینم
ایشالاهمیییییییییییییشه خوشحال و خوشبخت باشی
واااااااای
بله برون!
چقدر خوب یلدا
خیلی شیرین بود
دیگه راحت شدین
چقدر سخت بوده این مراسم بله برون با اونهمه آدمی که نمیشناختی
یلدا جونی..هنوز افتخار ندادی که بیای و به خونه ی ما هم سر بزنی...؟!با خوندن خاطراتتون (خیلی زیبا هم نگارش می کنی)و اینکه با تحمل سختیا در راه عشقتون به هم رسیدین ..اول خدا رو شکر می کنم و بعدشم بهتون افتخار می کنم و تبریک می گم...ایشالا که تا ته دنیا در کنار هم و با هم باشین!(چه در سختیا که ثابت کردین و چه تو شادیاتون که آرزو می کنم که هر روز صد برابربیشتر از روز قبل پیش بیاد)
مراسمتون خیلی ریبا بود در عین حال خیالتونو راحت کرد...
منتظر دیدارتون هستم!بیوگرافیو ازدست نده!
سانی جونم تا حالا چندین بار بهت سر زدم . تازه لینکت هم کردم. نگاه کن !!!
سلام
داستانتون خیلی جالب ایشالاه به پای هم پیر شید
سلام یلدا جان
چقدر خوشحالم که به هم رسیدید و خوشبختید.
من همه خاطراتتونا تا اینجا خوندیم
راستش من اصلا از این جور مراسم خوشم نمیاد.
من و محسن هم از خدامونه زودتر بهم برسیم ولی ما برعکس شما از حمایت بسیار زیاد خانواده هامون برخورداریم یعنی مامان من و مادر پدر محسن خیلی هوامونا دارن و کمکمون میکنن.تنها پدر منه ....که امیدوارم اونم به زودی کوتاه بیاد.
دیشب دعوای سختی با محسن داشتم ولی امروز صبح همه چیز برطرف شد.
اگه دوست داشته باشی لینکت میکنم.
موفق باشی عزیزم
از آشنایی ات خیلی خوشحالم . امیدوارم شما هم هر چه زودتر با هم زیر یک سقف زندگی کنید و آرامش را لمس کنید .
سلام گل من ایشالاه خوشبخت شی عزیزم
سلام.
حالا خداروشکرکن سی چهل نفر بودن مراسم بله برون خواهر من بیشتر از اینا بودن.
دوباره سلام.
چراتعجب کردی؟
علیک سلام
تعجب نکردم
اظهار همدردی بود !!!!