خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

تلاش برای ...

بعد از برنامه خواستگاری دیگه من و یاشار انگار راحت تر می تونستیم با هم در ارتباط باشیم . حداقل خیالمون راحت بود که پدر و مادرمون از بودن ما با هم اطلاع دارند و اگر اتفاقی بیافته مثلا کسی توی خیابان بهمون بگه که چه نسبتی با هم دارین و از این جور حرف ها دیگه می تونیم یه جوابی بهش بدیم و از با خبر شدن خانواده هامون نمی ترسیدیم .  

البته چون یاشار باید مغازه اش را اداره می کرد نمی تونستیم همدیگه رو زیاد ببینیم . ترجیح می دادیم کارهای مغازه بهتر پیش بره تا بتونیم بعدا برای همیشه با هم باشیم و چون مغازه تلفن داشت دیگه هر وقت دلم می خواست از توی خونه یا خیابون می تونستم به یاشار زنگ بزنم  تازه یاشار یه نرم افزاری پیدا کرده بود که می تونستیم با وصل شدن به اینترنت بدون نیاز به کارت با هم چت کنیم . یادمه یه وقتایی اینقدر بهش زنگ می زدم کلافه می شد . آخه هم باید جواب مشتری ها رو می داد هم باید جواب منو می داد .  

حالا تو این گیرو دار بابام هم گیر داده بود که کی دَرست تموم می شه ؟ ( از شما چه پنهون منم اوضاع درسیم خیلی خوب نبود . اصلا توی این اوضاع و شرایطی که برامون به وجود اومده بود هم حوصله درس خواندن نداشتم و هم اینکه استادهای محترم بدجنسی را به حد اعلا رسونده بودن و از طریق نمره ندادن می خواستند مثلا یک جوری باز هم مانع رسیدن ما به هم بشن .)  

خلاصه بابام که فهمید اوضاع درسی من خیلی قمر در عقرب است یه روز اومد دانشگاه و با استاد راهنمای من صحبت کرد که خودش سر دسته آدم بد ها بود . البته از حرف زدن هاشون به نتیجه خاصی نرسیدن ولی خوب فشار روی من بیشتر شده بود .  

( یه دفعه هم بعد از عقدمون با این آقای استاد راهنما حسابی دعوام شد و جوابشو دادم . من خیلی آدم آروم و خجالتی ای بودم و هر کی هر چی بهم می گفت فقط سرمو می انداختم پایین اما یه روز سر انتخاب واحد وقتی که برگه ی انتخاب واحدمو بردم که امضا کنه و بعدش ثبت کامپیوتری بشه منو کشید کنار و گفت تو اولش که اومده بودی دانشگاه خیلی فعال بودی از وقتی که با آقای یاشار آشنا شدی یه جور دیگه ای شدی !!! منم بهش گفتم زندگی خصوصی من به شما هیچ ارتباطی نداره شما لطفا فقط به مسائل درسی کار داشته باشید . اینقدر عصبانی شد که نگو اصلا انتظار چنین حرفی رو از من اونم جلوی اینهمه دانشجو نداشت . خلاصه این شد که استاد راهنمامو هم عوض کردم و از شر این آدم دیوونه خلاص شدم ) ( راستی یه چیز خیلی جالب براتون تعریف کنم می گن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه !!! ما خونمونو تازه عوض کردیم یه روزی همین یک ماه پیش وقتی من و یاشار داشتیم خوشحال و خندان سوار ماشینمون می شدیم که بریم بیرون سرمو که آوردم بالا دیدم بله این آقای استاد داره از روبرو می آد خندم گرفت و یاشارو صدا کردم گفتم ببین کی اینجاست یاشارم یه نگاهی بهش انداخت و خندید . جالب تر اینجاست که مثل اینکه خونه ی این آقاهه همین نزدیکی هاست .چشمش روشن که ما رو باهم شاد و شنگول کنار ماشینمون دید !!!! فکر کنم حسابی دماغش سوخت !!! ) 

خلاصه منی که عاشق درس خوندن بودم با این استادا و این دانشجوهای یکی از یکی بهتر دیگه داشت حالم از درس خوندن بهم می خورد .  

خلاصه موقع امتحانای ترم رسید و من و یاشار امتحانامونو یکی پس از دیگری دادیم و هی منتظر شدیم تا این اولیاء گرامی حرفی از جلسه بعدی آشنایی یا عقد و ازدواج به میون بیارن که شکر خدا انگار اصلا یادشون رفته بود که قول داده بودند بعد از امتحانا دوباره همدیگرو ببینند . البته یادشون که نرفته بود صداشو در نمی آوردن که همدیگرو نبینند .  

خلاصه ما یکی دو هفته ای تحمل کردیم دیدیم نه هیچ خبری نشد دیگه صدامون دراومد که ای بابا پس چی شد قرارتون . تازه قضیه داشت جدی تر می شد مامانم قهر می کرد و بابام غر می زد . که این پسره هنوز درسش تموم نشده و کارش هنوز جا نیافتاده و از این جور قضایا . از طرف دیگه بابای من یک شرط و شروط های عجیب و غریبی برای من می گذاشت که حد نداشت می گفت تا نری سر کار نمی شه  یا تا درست تموم نشه نمی شه .   

این وسطا هم هی من و یاشار همه چیزو ماست مالی میکردیم که قرار بعدی رو جور کنیم .  

نمی دونم چه جوری شد که یک روز توی تیر ماه قرار شد که این دو تا خانواده همدیگرو ببینند . البته قبلش هم یک روز بابام رفته بود مغازه یاشار و باهاش صحبت کرده بود و یک روز هم رفته بود دم در خونه شون و یک روز هم به محل کار پدرش رفته بود که تحقیق کنه . خدا رو شکر نتایج تحقیقات خوب بود فقط مشکل اصلی درس و کار یاشار بود که هنوز هر دو نیمه کاره بودند .  

اون روزی که ملاقات دوم انجام شد تقریبا راجع به همه چیز از جمله مهریه و ... صحبت شد و همه چیز به خوبی خوشی حل شد آخه من از قبل به یاشار ندا داده بودم که نظر پدرو مادرم چیه و اون هم به خانواده اش گفته بود که هر چی گفتند شما قبول کنید مسئولیتش با من .  

توی جلسه دوم قراره روز بله برون گذاشته شد و ...  

نظرات 11 + ارسال نظر
ما برای هم / مریم شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:54 http://mabarayeham.blogfa.com

چه ضد حالی خورد استادتون ها حقش بود
ای بابا شما هم چقد سختی کشیدینا
این تلفن اصولا مشکل گشای همه کارهاست
انشاالله پست بعدیت اتفاقات خوشی داشته باشه

بانو یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:41 http://lanuit.blogfa.com

داریم به جاهای شیرینش می رسیم؟ آخ جون!

آلما یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:38 http://www.almaa.blogsky.com/

خوب بعد؟ استرس گرفتم بدونم بعدش چی شد؟

مریم یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:40 http://www.maryam-edwin.blogfa.com

خیلی خاطراتتون هیجان داره از خوندنش خوشم می یاد چون پایانش خوشه :)

نازخاتون یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:27 http://nazkhatoon64.blogfa.com/

سلام عزیزم خوبی؟
امروز با وبلاگت اشنا شدم هنوز کامل نخوندمش
خوشحال میشم به منم سر بزنی
موفق باشی

ممنون که بهم سر زدی .
منم حتما بهت سر می زنم .

محیا یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:32 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام. چه مراحل عجیب و غریبی. گاهی همه می خواهن جلوی یه چیزی رو بگیرن اما اگر خدا بخواهد محاله که کسی بتونه کاری بکنه. قصه شما هم همینه. خدا خواست که شما باهم باشید.

پرنده خانوم یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:47 http://purelove.blogsky.com/

داریم به جاهای شیرینو خوشش نزدیک میشیم مگه نه؟
بعدشو بگو یلدا
آرزو میکنم همیشه باهم باشید شاد و سلامت و خوشبخت

آره . خدای مهربون توی همه ی این سختی ها باهامون بوده ولی انگار این روزها داره بیشتر کمکمون می کنه . کم کم داره همه چیز بهتر و بهتر می شه .

آس خشت یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:52 http://story-of-my-life.persianblog.ir

سلام یلدا جان ... می فهمم چقدر سخته تحمل آدمایی که فقط منتظرن تا سقوطت رو ببینن ... فقط دلیل این همه تنفرشون نسبت به شما رو درک نمی کنم.... یعنی فقط نمی تونستن ببین دو نفر شاد و خوشبخت هستن؟

«کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه»...این رو بد جوری قبول دارم ...

شاد باشی :)

دیدی گاهی وقتی داری یه جایی کار می کنی یه عده از این که کارتو خوب انجام می دی و همه ازت راضی هستند حسودی شون میشه !!! می خواهند همش یه جورایی کاراتو خراب کنن و به اصطلاح زیرآبتو بزنن . ( حسودیشون می شه انگار ) . توی دانشگاه ما هم همین بود . ما هر دو از نظر ظاهر و خانواده و ... در سطح بالاتری نسبت به بقیه دانشجوها قرار داشتیم از این که ما با هم باشیم راضی نبودن . حتی دوستای صمیمی دانشگاهم زنگ می زدن خونمون مامانمو تحریک می کردند ( البته من اینو خیلی دیر فهمیدم !!!)

مرجان یکشنبه 4 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 21:56 http://coral-life.blogsky.com

واااااااااای داره خوووووووووب میشههههههههههه
وای یلدا چقدر سختی کشیدیناااااا
ولی خدا هرچی بخواد همون میشه
خداروشکر که الان زندگیتون خوبه گلم
زود بنویس بقیشو هااااا
منتظررررررررم

سانی دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:08 http://behisani.blogfa.com/

سلام به یلدا و یاشار عزیز
امیدوارم ایام به کامتون باشه و بعد از روزهای سختی که برای با هم بودن جنگیدین الان با لذت هر چه تمام از کنار هم بودن آرامش بگیری
از آپ اولتون خوندم...بهتون بابت عشق زیباتون تبریک می گم.د
به بلاگ ما هم سر بزنید خوشحالم می کنین!با اجازتون من شما رو لینک کردم!
منتظر دیدارتون هستم!

متشکرم
منم لینکت کردم و بهتون زود زود سر می زنم .

مرجان دوشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:46

بابا یلدا جون من منتظرررررررررررم
بگوووووووو نازززززم

چشم مرجان جون . یکخورده صبر داشته باش .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد