-
روزانه 158
یکشنبه 26 شهریورماه سال 1391 14:53
الان که دارم می نویسم آماده شدم و منتظرم دوستام بیان ... فکر کنم حدودای 3 - 3.5 برسن ... از جمعه شب یاشار معده درد بدی گرفت ... ه چی بهش گفتم بریم دکتر گوش نداد . معده اش باد کرده بود جوری که دیده می شد از کجا تا کجا معده است و من خیلی نگران بودم تا صبح خوب نخوابیدم صبح هم منو گذاشت مدرسه و رفت سر کار اما انگار حالش...
-
روزانه 157
پنجشنبه 23 شهریورماه سال 1391 12:47
سه شنبه رفتم دکتر و خوشبختانه مشکل خاصی نبود ... فقط فکر کنم کلی پول تو گلوش گیر کرده بود ... حتی جواب آزمایش نشون می داد که کم کاری تیروئید هم ندارم ... حالا یا جواب آزمایش قبلی اشتباه بوده یا این یکی !!! دیروز هم همش خونه بودم و یکم پاورپوینت های آموزشیمو درست کردم و یکم دنبال مطالب برای کارم گشتم ... مامانم رفته...
-
روزانه 156
دوشنبه 20 شهریورماه سال 1391 20:00
دیروز و امروز خیلی روزهای شلوغی بودن ... دیگه کم کم نزدیک مهر شده و کارهای ما روز به رز بیشتر می شه ... اینقدر این دور روز دوییدم که له و لورده اومدم خونه ... امروز هم هوس پیتزا کردم و خمیر درست کردم گذاشتم تو فر منتظرم تا یکم بمونه بعد مواد پیتزا رو روش بریزم ... برای یکشنبه آینده هم دوستای قدیمیمو دعوت کردم دوسال...
-
روزانه 155
شنبه 18 شهریورماه سال 1391 17:43
دیروز صبح رو خونه بودیم و یکم به کارهای خونه رسیدگی کردیم . ساعت 6 رفتیم پیش مامان و بابام ... برادرم هم اونجا بود . مثل همیشه یکم بازی و شام و گفتگو و برگشت به خونه امروز هم صبح زود باید می رفتم مدرسه ... کلی هم کار داشتم اما انجام نشد و موند برای فردا ... یه جلسه ی خوب گروهی هم برگزار شد که همه مشکلاتشون رو مطرح...
-
روزانه 154
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 13:08
سه شنبه بعد از ظهر خونه یکی از دوستام دعوت بودم ... از صبح که بیدار شدم یه مشکلی برام پیش اومد که خیلی نگرانم کرد حالا شاید توی یک پست رمز دار نوشتم ... اینقدر استرتس گرفتم که نگو ... بعد رفتم دکتر وقت گرفتم و دوباره برگشتم خونه ... دوباره پاشدم رفتم سر راهم هی مغازه ها رو نگاه کردم چون تولد یکی از دوستام هم بود و...
-
روزانه 153
دوشنبه 13 شهریورماه سال 1391 10:31
خب دیروز بالاخره شورای دبیران مذکور برگزار شد و در کل خوب بود .... چقدر این معلم ها می خورن شما فکر کن صبحونه مفصل خوردن بعد یکی دو ساعت بعدش دوباره پذیرایی با چای و نسکافه و ... که هر کی هر چی دوست داشت بر می داشت و آب جوش بود و بیسکوییت های لکسوس و هندونه و ... بازم کلی خوردن دوباره یکی دو ساعت بعدش ناهار بود که...
-
روزانه 152
شنبه 11 شهریورماه سال 1391 15:08
5 شنبه شب باز دلم نیومد و زنگ زدم به برادرم که تنها نمونه و بیاد پیش ما ... شام یکمی مرغ و یکنی قارچ رو زدم به سیخ چوبی و گذاشتم توی فر ... بعد هم دوتا پسرا با هم بازی کردند و منم پازل درست کردم ساعت 12 بود که خواهرم توی oovoo آنلاین شد و کلی چرت و پرت گفتیم به هم و خندیدیم ... حدودای 2 بود که رفتم بخوابم و پسرا هنوز...
-
روزانه 151
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 16:05
دوباره لنگ ظهر بیدار شدم ... صبحونه خوردیم ... یکم رفتم سر وقت کتابام و مطالعه کردم ... بعدش یاشار گفت بریم بیرون یه دوری بزنیم ... رفتیم بیروم کلی خوراکی جات خریدیم برگشتیم خونه وای که چقدر دلم میوه می خواست تنبلیم میومد تنهایی برم بخرم . از میوه هایی که دوست داشتم چند تایی بر داشتم چقدر هم میوه گرونه !!! بعد تا...
-
روزانه 150
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 12:30
امروز صبح به زور زودتر از خواب بیدار شدم . دیشب تا ساعت 11 برادرم بود و جاتون خالی شام مورد نظر خوشمزه شده بود ... البته دیدم تو فریزر میگو دارم یکمی هم میگو قاطیش کردم ... ازش عکس گرفتم که براتون بزارم اما وقتی گوشیو چک کردم نبود !!!! از صبح هم داشتم پازل درست می کردم ... یکم با مامانم حرف زدم و الان می خوام برم به...
-
ادامه روزانه 149
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 19:42
دیشب خیلی دیر خوابیده بودم به خاطر همین صبح تا ساعت 10 خواب بودم . یاشار هم باید می رفت سر کار دیر بیدارش کردم و وقتی اون رفت اومدم سر وقت اینترنت . به زور یه نسکافه و بیسکوییت هم خوردم به عنوان صبحانه ... بعد از اون یکمی رفتم سر وقت پازل و دورشو درست کردم . بدی پازلش اینه که هر قطعه می تونه به چند جا بخوره و خیلی...
-
روزانه 149
سهشنبه 7 شهریورماه سال 1391 11:12
خب دیروز یه سفره ی پارچه ای دوختم ... از وقتی بر گشتم خونه تا ساعت 6 که یاشار بیاد داشتم می دوختمش . دورش هم نوار اریب آبی دوختم و روی هم رفته خوب شد ... فقط یه بار سوزن چرخ خیاطی شکست و خدا رحم کرد نرفت تو چشمم ... شب هم که قرار بود بریم خونه ی پدر شوهر چون تولد برادر شوهر بود . رفتیم و بازی کردیم و کیک خوردیم برادر...
-
روزانه 148
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 15:50
دیروز بالاخره خمیر پیتزامو حاضر کردم و گذاشتم تا ور بیاد بعدش بایاشار رفتیم یکمی بیرون دور زدیم ... با اونکه صبح رفته بودم بیرون اما اصلا تحمل موندن تو خونه رو ندارم ... بعدش هم که بر گشتیم تند تند خمیر و پهن کردم و موارد رو روش ریختم و گذاشتم تو فر ... سس هم خودم درست کردم از روی یه دستور با گوجه تازه و پیاز و ......
-
روزانه 147
یکشنبه 5 شهریورماه سال 1391 13:44
امروز صبح هم یاشار و که راهی کردم رفتم سر وقت چرخ خیاطیم ... از اول مامانم اینا برام خریده بودن یه چند باری خیلی کم باهاش خیاطی کردم در حد دوختن چیزهای ساده ها !!! خلاصه گفتمتا وقت دارم بیارمش ببینم چشه که هی سوزن می شکونه و نخ و پاره می کنه یکمی باهاش ور رفتم اما هنوزم نمی دونم خرابه یا اشکال از منه ... رفتم بیرون که...
-
روزانه 146
شنبه 4 شهریورماه سال 1391 15:23
صبح زودتر از روزهای دیگه بیدار شدم و یاشار و بیدار کردم بهش صبحونه دادم و راهیش کردم ... در همون حین هم از آموزشگاه زنگ زدن که کلاست تشکیل نمی شه و من بسی شاد شدم ... آخه از دیروز عزا گرفته بودم که باید برم کلاس !!! خلاصه که از صبح هی دوستام زنگ می زنن و یه آدمایی زنگ می زنن که صد سال یه بار هم خبری از من نمی گرفتند...
-
روزانه 145
جمعه 3 شهریورماه سال 1391 23:37
و اما امروز امروز صبح که حسابی دیر از خواب بیدار شدم ... اصلا حال و حوصله نداشتم انگار وزنم صد برابر شده بود ... یاشار رو هم به زور بیدار کردم ... اونم سرما خورده و بود و عین من به زور بیدار شد . صبحونه خوردیم . یکمی خونه رو تر و تمیز کردم یاشار به زور برام جلوی تلویزیون جا پهن کرد و یه فیلم گذاشت که ببینم اما حوصلشو...
-
روزانه 144
پنجشنبه 2 شهریورماه سال 1391 23:50
امروز صبح که یاشار رفت منم حاضر شدم و برای خودم رفتم شهروند البته دیرتر از یاشار رفتم که وقتی خواست برگرده بیاد دنبالم ... همه چیزو حسابی نگاه کردم و کلی کیف کردم و خریدایی که لازم بود کردم ... بدون شنیدن غر غرهای یاشار توی صف ایستادم و پولشونو حساب کردم و بعدش هم یاشار اومد دنبالم و برگشتیم خونه ... شب هم باز رفتیم...
-
ادامه روزانه 143
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 22:42
ببینین چقدر بیکار شدم که روزی 2 بار آپ می کنم !!! 4 شنبه ها شب یاشار و برادرم و برادر سارا و ... چندین نفر دیگه با هم می رن فوتبال !!! الانم یاشار رفته . البته خودش خیلی دوست نداره بره می گه خیلی خطرناک بازی میکنن و ضربه می زنن ... اما خب بیشتر وقتا رو رفته تا حالا ... این برنامه تا آخر تابستونه فقط منم دوست دارم که...
-
روزنه 143
چهارشنبه 1 شهریورماه سال 1391 12:03
استخر نرفتیم ... از اونجایی که هر دوتامون تنبل بودیم و دیشب تا ساعت 12 داشتیم بازی می کردیم . وقتی داشتن می رفتن تصمیم گرفتیم فردا صبح بیدار نشیم و نریم استخر . صبح ساعت 8 به مامان اس ام اس دادم که ما نمیایم استخر ... بعدش هم مامانم زنگ زد گفت چرا ؟ و خودش هم گفت که منم کار داشتم به خاطر شماها می خواستم بیام ... این...
-
ادامه روزانه 142
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 23:14
سنتور مورد نظر بالاخره خریداری شد !!! ساعت 6 بابا و مامانم اومدن دنبالم و رفتیم خریدیم ... الانم باز برادرم و خانومش اینجان ... یاشار و برادرم دارن بازی می کنن ... ماهم یکمی سایتای مختلف رو نگاه کردیم بعدش سارا خسته شد یعنی چشمش خسته شد . آب طالبی هم همین الان براشون درست کردم . منتظریم بازیشون تموم شه با هم چهار تایی...
-
روزانه 142
سهشنبه 31 مردادماه سال 1391 10:12
دیروز خیلی روز شلوغ پلوغی بود صبح قرار بود با مامانم و زن داداشم بریم استخر !!! خلاصه صبح ساعت 8 بیدار شدم و وسایلمو جمع کردم و نزدیکای 9 زن داداشم اومد و بعدش هم بابام اومد دنبالمون . رفتیم دم استخر مورد نظر که تعطیل بود چند تا استخر دیگه همون دور و برا رفتیم اونا هم یا روز آقایون بودن یا تعطیل بودن ... خلاصه اینجوری...
-
روزانه ۱۴۱
شنبه 28 مردادماه سال 1391 12:45
الان توی آموزشگاه هستم یکی از شاگردام کارش زودتر تموم شد و رفت منم حوصلم سر رفته بود گفتم بیام یه چیزایی بنویسم . چند وقته شدیدا دلم همش می خواد برم خرید کنم . چند روز پیش رفتم برای خودم دو تا شلوار خریدم . امروز هم فکر کردم آموزشگاه حقوق می ده برم مانتو بخرم که نداده . خبر دارین دیشب رودهن زلزله اومده !!! دیگه ماه...
-
روزانه 140
یکشنبه 22 مردادماه سال 1391 19:05
دیگه مطمئن شدم که 140 یک عدد نحس هست چون این بار سومه که دارم می نویسم و یه مشکلی پیش میاد و پست ارسال نمی شه بار دوم به دلم افتاد که کپی کنم ها اما چک کردم دیدم اینترنت که وصله و حتما ارسال می شه دیگه حوصله ندارم بنویسم به طور خیلی خلاصه اینکه امروز هشتمین سالگرد ازدواجمونه و قراره شب جشن بگیریم و پیتزا بخوریم مامان...
-
روزانه ۱۳۹
چهارشنبه 18 مردادماه سال 1391 19:35
امروز قرار بود تعطیل باشم اما یکی از شاگردام توی آموزشگاه اصرار داشت که برم و زودتر دوره اش تموم شه . منم کلی ماجرا دارم با این شاگردام . دوستشون دارم ... یه جورایی اوایل ترم خیلی سختمه اما کم کم بهشون عادت می کنم . هر کدومشون انگار یه دنیا هستن . هر کدوم یه سرگذشت و یه زندگی . هر کدوم یه عالم دارن برای زندگی . الان...
-
روزانه ۱۳۸
یکشنبه 15 مردادماه سال 1391 16:12
سه شنبه رو که یادتونه برای یاشار یه تی شرت سبز خریده و بودم و قرار بود بهش بدم . از شانس من انروز خیلی کار داشت و منم هی بهش زنگ می زدم که زودتر بیا خونه حوصلم سر رفته . با همون کاغذ کادوی سبز و روبان کادوش کردم و بردم گذاشتم توی اتاق خواب . بعدش هم براش یه نامه ی قشنگ توی یه کارت تبریک نوشتم و گذاشتم روی میز پشتش هم...
-
روزانه ۱۳۷
سهشنبه 10 مردادماه سال 1391 17:26
امروز بعد از مدرسه با چند تا از دوستام رفتیم اطراف مدرسه گشت و گذار خواهر یکی از همکارام می خواست برای عروسی لباس بخره منم تصمیم داشتم برای ۹ امین سالگرد عقدمون برای یاشار یه چیز سورپرایزی بخرم برای اولین بار . بیشتر هم دلم می خواست براش تی شرت بخرم . خلاصه که رفتیم چند تا فروشگاه هم لباساشونو دیدم و خیلی خوشم نیومد ....
-
روزانه ۱۳۶
یکشنبه 8 مردادماه سال 1391 16:55
امروز تولد دروغکیمه ... یعنی برای اینکه زودتر برم مدرسه روز تولدم عوض شده و اون روز امروزه از صبح هی بانک ها اس ام اس می زدن و من دوباره یادم می اومد که تولدمه !!! البته در واقع امروز روز تولد برادرمه و اون کسی که قرار بود شناسنامه رو عوض کنه گفت هر دو تا رو یه روز می زارم که با هم براشون تولد بگیرین اما من هیچ وقت...
-
روزانه ۱۳۵
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 12:28
خب از بعد از مهمونی ۲-۳ روزی طول کشید تا همه چیز دوباره جمع جور بشه ... جمعه بود گمونم که یه دعوای شدید توی خونه ی همسایه روبروییمون رخ داد ... اینقدر جیغ و داد بود که ترسیده بودم . بعد هم خانومه اومد درخونمونو زد . اولش فکر می کردم دعوای زن شوهریه گفتم زشته بریم . بعد دیدم گویا وضع وخیم تر از این حرفاست به یاشار گفتم...
-
مهمونی دیروز
چهارشنبه 28 تیرماه سال 1391 13:08
یروز صبح که بیدار شدم تند تند کارهای باقیمونده رو انجام دادم هر چقدرم کار می کردم تمومی نداشت که . یاشار هم دیرتر رفت که از اونور هم دیرتر بیاد . حدودای ساعت ۲ دیگه حاضر حاضر بودم و دوستام حدودای ۳ اومدن . موهام هم فرفری کردم و اون پیراهن خال خالی که مامان و بابام برام سوغاتی آورده بودن پوشیدم . کلی زدیم و رقصیدیم و...
-
روزانه ۱۳۴
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 13:16
چه هوای نابیه امروز ... صبح زود که با یاشار رفتم سرکار ... پولام هم تموم شده بود و برای مهمونی ژول کم آورده بودم اما صبح که بیدار شدم مطمئن بودم که امروز دوباره پولدار می شم ... تا رفتم آموزشگاه خانم منشی پاکت حقوقو داد دستم و اون برگه ی معروف که امضا کنم ... کلی شاد شدم . خلاصه که آخرای ترمه و شاگردام دو تاشون نیومده...
-
روزانه ۱۳۳
شنبه 24 تیرماه سال 1391 19:31
دیروز ظهر رفتیم خونه ی پدر و مادر شوهر ، 5 شنبه شب هم رفتیم خونه ی مامان و بابام . بعد از ظهر جمعه هم یکم کارای عقب مونده و تمیز کاریهای خونه رو انجام دادم و وب گردی کردم و ... امروز صبح هم یاشار باید زودتر می رفت ، من مجبو شدم خودم با اتوبوس برم . دیگه روزای آخر آموزشگاهه برای ترم بعد دیگه نمی رم . از بعد امتحانا دلم...