خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزگار وصل و هجران

و بالاخره روزهای مال هم بودنمان آغاز شد . چه زیباست که یک نفر را داشته باشی که فقط و فقط مال تو باشد که بی نهایت دوستش داشته باشی حتی بیشتر از خودت . دیگه از اون روز به بعد همه ی دنیای من یاشار بود همه ی فکر و خیالاتم یاشار بود هر کاری که می کردم یاشار را در کنار خودم احساس می کردم . حالا دیگه من یک همراه داشتم کسی که همه ی رازهای دلم را بهش بگم از لحظه لحظه های روزهام برایش تعریف کنم کنارش بنشینم و از حضورش آرامش بگیرم . اما همه ی عشق این نیست سختی های طاقت فرسایی دارد که اگر امید دیدار نباشد نمی شود تحمل کرد . ما اوایل تقریبا هر روز همدیگر را حداقل در دانشگاه می دیدیم و با هم حرف می زدیم  بدترین روزهای هفته پنج شنبه ها و جمعه ها بودند چون دانشگاه پنج شنبه ها تعطیل بود و پدر و مادرم خبر داشتند و من نمی توانستم جایی بروم و جمعه هم که همه خانه بودند . اون وقت ها همه ی آدم ها یک تلفن همراه نداشتند که مال خودشون باشه بتونند اس ام اس بزنند یا هر وقت دلشون خواست  به هر جایی زنگ بزنند منم که تا قبل از این هر جا می خواستم زنگ بزنم از مامانم اجازه می گرفتم پس هیچ راهی برای صحبت کردن حتی تلفنی هم نبود و من این دو روز هفته بی خبر از یاشار دیوونه ی دیوونه بودم و یاشار هم بدتر از من . گاهی که همه از خانه بیرون می رفتم با ترس و لرز گوشی را بر می داشتم و به خانه یاشار زنگ می زدم . جالب اینکه یاشار هم همیشه کنار تلفن نشسته بود تا اگر کسی زنگ زد خودش گوشی را بر دارد ( کار دیگه ای از دستمون بر نمی آمد ) کم کم همه تغییر حالات و رفتار من را حس می کردند اما نمی فهمیدند که چی شده دیگه باهاشون جایی نمی رفتم همش توی خونه می موندم .  

کم کم توی دانشگاه هم یک عده ای داشتند اذیتمون می کردند . از ارتباط ما با خبر بودند و دنبال راهی برای قطع این رابطه بودند . از دانشجو ها گرفته تا استادها . هر روز یکی اعصابمونو خرد می کرد . من خیلی می ترسیدم از اینکه پدر  مادرم از این ارتباط با خبر شوند چون نتیجه اش محدودیت بیشتر من بود . خلاصه این آزار و اذیت ها ادامه داشت تا اینکه یاشار تصمیم گرفت موضوع را به پدر و مادرش بگه شاید راهی پیدا بشه که ما راحت تر بتونیم با هم باشیم .  

یک روز یاشار موضوع ارتباط ما را به مادرش گفت و گفت که ما قصد داریم با هم ازدواج کنیم ( حالا فکر کنید یاشار یک پسر ۲۰ ساله که توی فامیل به سر به زیری و آرامی معروف بود یک روز می آید و می گه من می خواهم با دختر مورد علاقه ام ازدواج کنم ) خلاصه چشمتون روز بد نبینه گفتن همانا و داد و شروع شدن داد و فریاد ها همان . مامانش دو روز و دوشب داشت گریه می کرد و می زد تو سرش که پسر ۲۰ ساله ی من زن می خواد .پسری که من براش هزار تا آرزو داشتم . خلاصه بعد از چند روز جنگ و دعوا با یاشار صحت کردند که تو که الان نه کار داری نه خونه و نه ... تو همش ۲ سال دیگه صبر کن هم درست تموم می شه هم ما اون موقع بهت کمک می کنیم اما الان ما هیچ کمکی بهت نمی کنیم . ( چقدر هم بعد از اون ۲ سال کمک کردند !!! واقعا ما شرمنده شدیم !!! )  

خلاصه ما هم با هم به این نتیجه رسیدیم که بهتر این ۲ سال را با هر سختی که هست تحمل کنیم و صداشو در نیاریم .  

دیگه واقعا حال و حوصله ی درس خواندن نداشتیم . یاشار که از روز اول از این دانشگاه بدش می اومد که دیگه نگو . بعد از چند ترم درس نخواندن و مشروط شدن یک روز صداش کردند و گفتند که دیگه نمی تونی ادامه تحصیل بدی . انگار یک سطل آب یخ ریخته بودند روی ما دو تا . درس نخواندن و ادامه تحصیل دیگه اصلا برامون مهم نبود . مهم این بود که اونوقت یاشار باید می رفت سربازی و این یعنی فاجعه . یعنی اگر شهرستان می افتاد ما دو سال کامل از هم دور می شدیم شاید هم می مردیم .  

یاشار به کمک عمویش شروع کرده بود به پیدا کردن راهی برای بیرون آمدن از این دانشگاه و انتقال به یک دانشگاه دیگر اما امیدی نبود . و من داشتم واقعا دیوانه می شدم . اصلا نمی توانستم اشکم را کنترل کنم . هر وقت که همدیگر را می دیدیم فقط گریه می کردم اصلا نمی توانستم باور کنم که باید از یاشارم که همهی زندگیم شده بود دور بشوم . منی که اگر یک روز حتی یک روز ازش بی خبر بودم دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت حالا چه جوری می توانستم قبول کنم که یاشارم را ازم دور کنند .  

یادش بخیر اون روزها کتاب معادلات دیفرانسیل یاشار دست من بود و من مثلا می خواستم درس بخوانم . وقتی کتاب را باز می کردم تا دست خط یاشارم را می دیم دیگه اشک امانم نمی داد که بتوانم چیزی بخونم . به زور خودم را کنترل می کردم آخه مامان اینها خانه بودند و نباید می فهمیدند من گریه می کنم . خیلی سخت بود حتی می توانم بگم وحشتناک بود . تمام بدنم می لرزید . قدرت هیچ کاری را نداشتم . فقط دعا می کردم و از خدا کمک می خواستم چون جز اون کسی را نداشتم .  

مامانم کم کم یه بوهایی برده بود به خصوص که بعضی از دوستان صمیمی خودم که فکرش هم نمی کردند گاهی به مامانم گزارش می دادند که من امروز سر کلاس نرفتم و ... . وقتی که مامانم مشکل درسی یاشار را فهمید خیلی عصبانی شد آخه مامانم خیلی به درس و تحصیلات اهمیت داد .  

مامان قضیه ارتباط من و  یاشار را به بابام گفت و روزهای سخت و طاقت فرسای من غیر قابل تحمل شدند . بابا آنقدر عصبانی شده بود که نگو . من کلی باهاش حرف زدم و از یاشار تعریف کردم . بابا هم می گفت من کاری ندارم که آدم خوبی هست یا نه . پسری که هنوز درسش تمام نشده و کار نداره به درد ازدواج نمی خورد . و اینکه همه ی عالم در مورد ازدواجشون با من مشورت می کنند تو که دخترم هستی رفتی خودت یکی را انتخاب کردی . من گفته بودم قبل از اینکه به کسی علاقمند بشین با من مشورت کنین ( آخه مگه آدم از قبل می دونه قراره به کسی علاقمند بشه که بیاد و مشورت کنه !!!! اینم از اون حرفهای بابا بود ها !!!! ) تازه کلی هم منو تهدید کرد که اگر تو ودت تنهایی کسی را انتخاب کنی من خودمو می کشم و از اینجور حرف ها .  

حالا هنوز  مشکلات قبلی حل نشده یک مشکل به این بزرگی هم اضافه شد . بابا خودش تصمیم گرفت که من ارتباطم را با یاشار به طور کامل قطع کنم و دیگه نبینمش و من هم چاره ای جز گفتن باشه نداشتم . اون روز حالم خیلی بد بود داشتم می مردم و جالب اینکه بابا می گفت اشکالی نداره این حالتت طبیعی است من فقط روی تختم دراز کشیده بودم و بابا هی به من سر می زد و می گفت که خوب می شی .( از یاد آوری اون روزها که بابا اینقدر بی تفاوت فقط به فکر خودش بود متنفرم ) . 

یاشار هم چون عمویش پیگیر مشکل دانشگاهش بود مجبور شده بود بگه که دیگه با من ارتباطی ندارد تا شاید راهی برای ادامه تحصیلش و نرفتن به سربازی پیدا بشود .

...

نظرات 5 + ارسال نظر
بانو پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 http://lanuit.blogfa.com

خوشحالم که به خیر گذشته...

امیدوارم برای شما هم به خیر بگذره
عشقه دیگه هزار بازی داره ُ یه لحظه هم آرومت نمی ذاره.

سانیا پنج‌شنبه 18 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 17:14 http://http://banuye.blogsky.com/

خدای من
یلدا جون چی کشیدی
خدا رو شکر که الان عشقت رو داری
من متوجه نشدم استادا چرا می خواستن رابطتون رو به هم بزنن یا بچه ها ؟

باور کن من هم هنوز نمی دونم شاید به خاطر حسادت بوده . از اولش هم خیلی ها سعی می کردن نظر من را راجع به یاشار عوض کنند .

بهارنارنج و یاس رازقی شنبه 20 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 13:14 http://formyramin.blogsky.com

منم لینکت کردم یلدای عزیزم و باز هم بهت سر می زنم. وبلاگت رو هم سیو کردم تا کامل بخونم.

جوجو شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:49 http://alahman.blogfa.com

سلام من اولین باره این جا میام....خوشحالم که یه دوست مثل خودم پیدا کردم.....منم خاطراتم +روزمرگی هامو مینویسم..خوشحال میشم بهم سر بزنی ..منتظرتمااا

جو جو جونم
قبلا بهت سر زده بودم ولی الان لینکت کردم که هر روز سر بزنم .

نوید یکشنبه 20 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:34 http://roozhayeshadi.mihanblog.com

سلام چطوری؟

از وبلاگت بازدید کردم،باید بگم وبلاگ قشنگی داری قالبش هم قشنگه،یه چیز که خیلی خوشم اومد این بود که وبلاگت نظم و ترتیب داره که خیلی مهمه منظورم اینکه آدم داخلش احساس سردرگمی نمیکنه

اگه دوست داشتی به منم سر بزن حدس میزنم از مطالبم خوشت میاد،توصیه میکنم که مطالب رو توی وب من هم قرار بدی تا بچه های دیگه نظرشون رو بگن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد