من فرزند اول خانواده هستم . یک برادر و یک خواهر دارم .پدر و مادرم هر دو کارمند بودند و ما یک زندگی کاملا معمولی داشتیم . از وقتی یادم می آید به مهد کودک می رفتم و وقتی وارد دبستان شدم همیشه تنها می رفتم و تنها بر می گشتم و ساعت ها باید منتظر می ماندم تا پدر و مادرم به خانه برگردند . در دوران مدرسه با آنکه مادرم همیشه دیرتر از من به خانه می آمد اما من فقط از مدرسه به خانه و از خانه به مدرسه می رفتم و حتی یک بستنی هم سر راه برای خودم نمی خریدم . همیشه هر کاری را که پدر و مادرم می گفتند انجام می دادم انگار رضایت آنها من را کاملا راضی می کرد و هیچ نظر خاصی نداشتم . درسم هم خوب بود و کاری به کار کسی نداشتم . تمام دوران مدرسه را هم به مدارس دولتی می رفتم و کلا بچه ی کم توقعی بودم . تا اینکه بالاخره کنکور دادم و دانشگاه قبول شدم . آن زمان هم رشته خاصی را در نظر نداشتم و بیشتر پدرم برایم انتخاب رشته کرد . وقتی وارد دانشگاه شدم تازه انگار وارد یک دنیای جدید شدم و احساس کردم که دیگه باید برای خودم زندگی کنم و از اینجا بود که ماجراهای اصلی زندگی من و آشنایی ام با یاشار شروع شد .
سلام به روی ماهت عزیز دلم ..
خیلی خوش اومدی به این دنیای مجازی فدات بشم ..
به به داستان زندگی ..
چه خوب کاری که از اول شروع کردی ..
برات از خدا بهترین ها رو می خوام و همیشه نوشته هات رو خواهم خوند ..
وبلاگت رو هم لینک کردم ..
یه عالمه بوس و بغل محکم
سلامممممممم
من تازه اومدم تو وبلاگتون
میخوام همه پستاتونو بخونم
اما اولیش
واااااااای
منم دقیقا اینجوری بودمااااااااااااا
عین عین همینی که نوشتین
از گوشه دیوار میرفتم سر به زیر و با نگا کردن این گیاهایی که از بین سنگفرش پیاده رو روییده بون تا مورچه ها و گربه ها میرفتم مدرسه مستقیم برمیگشتم خونه
حالا بریم پست بعدی
بوووووووووس