بالاخره من وارد دانشگاه شدم در رشته ای که خیلی دوستش نداشتم و فقط به خاطر علاقه پدرم به این رشته آن را انتخاب کردم هر چند که در دانشگاه آزاد در رشته مورد علاقه ام قبول شده بودم اما هم به خاطر اینکه به خانواده ام از لحاظ مالی فشاری وارد نشود و هم به خاطر تبلیغات پدرم در مورد این رشته ( ریاضی محض ) و مزایای ورود به دانشگاه دولتی این گزینه را انتخاب کردم و با کلی دلداری به خودم رفتم و در دانشگاه ثبت نام کردم به این امید که شاید با ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر بتوانم به خواسته های خودم برسم . من درس خواندن را خیلی زیاد دوست داشتم و رسیدن به مدارج بالای علمی یکی از بزرگترین آرزوهای من بود که فکر می کردم هرگز چیزی مانع از رسیدن من به این خواسته نخواهد شد با همین امید ها ادامه دادم . وقتی وارد دانشگاه شدم مثل همه ی ترم اولی ها خیلی جو گیر شده بودم . سریع با چند تا از استادها صحبت کردم که پروژه هایی غیر از واحد های درسی داشته باشم مثل ترجمه کردن کتاب های مربوط به رشته خودم یا تحقیق در مورد مساله های مختلف ریاضی . از همون اول شروع کردم با انرژی بسیار زیاد در گروه های علمی مربوط به رشته خودم عضو شدم و در همین بین با یاشار آشنا شدم که اون هم مثل من مشتاق این کارها بود . یاشار هم هم رشته ی من بود اما ما تنها در ۲ تا از واحدها کلاس های مشترکی داشتیم . قبلا گفته بودم که من در تمام طول دوران تحصیلم در دبیرستان هرگز حتی هوس هم نکرده بودم که با پسری صحبت کنم . همیشه فکر می کردم تنها زمانی با پسری ارتباط برقرار خواهم کرد که دوستش داشته باشم و بخواهیم ازدواج کنیم . می خواستم همه ی عشق و علاقه ام را تنها به یک مرد که همسرم هست تقدیم کنم و اون رو هرگز با کس دیگری تقسیم نکرده باشم . مدت ها گذشت و ما کارهای علمی مختلفی را در گروه های علمی دانشگاه انجام می دادیم و من و یاشار همیشه در کل کل بودیم . اون موقع معنی دوست داشتن را شاید اصلا نمی دانستم . خلاصه ارتباط اصلی ما از کل کلی در مورد تعطیلات عید که از کی شروع بشه آغاز شد . تعطیلات عید هم به پایان رسید و ما دوباره همدیگر را دیدیم . کم کم داشتم از یه چیزایی می فهمیدم که انگار یاشار به من علاقه دارد . گاهی که من با پسر های دیگر دانشگاه صحبت می کردم می دیدم که چپ چپ نگاه می کنه یا بعدا میاد و اون ها را آدم های بدی جلوه می ده . هی سعی می کنه سر راه من قرار بگیره و شده یک جمله ای یه سلامی چیزی بگه . اما من همیشه سعی می کردم این ارتباط را جدی نگیرم و حتی سعی کنم خودمو بی تفاوت نشان بدم . تا اینکه بالاخره آقا یاشار یه روز دلو به دریا زد و گفت می شه فلان ساعت فلان جا بیاین کارتون دارم . من هم با تعجب گفتم باشه . باور می کنین اون موقع هنوز معنی دوست شدن با یک پسر و این جور چیزها را نمی دونستم . حتی نمی دونستم من هم یاشار رو دوست دارم یا نه یه حس مبهمی داشتم اما کارهاش برام جالب بود . حساسیتش روی من و کارهام برام خیلی عجیب و جالب بود . خلاصه اون روز یاشار به من گفت که می شه ما با هم دوست باشیم و من فورا بهش جواب دادم نه ! من هرگز با پسری دوست بودم و نمی خواهم هم باشم ! اما اون هم کم نیاورد و گفت نه فقط برای کارهای علمی در دانشگاه . من هم گفتم خوب مگه الان اینطور نیست ؟ خلاصه قرار بر این شد که ما تحقیقات دونفره ای را هم انجام بدیم اما فقط ارتباط ما در دانشگاه باشه . دانشگاه ما هم از اون دانشگاه هایی بود که همه ی دانشجو ها زیر ذره بین بودند و نمی شد دست از پا خطا کرد . امتحانای ترم که تمام شد با آغاز تابستان چون دیگر تعداد زیادی دانشجو در دانشگاه نمانده بود باعث شد ارتباط ما بیشتر و بیشتر بشه . یه جوری ذره ذره به هم عادت می کردیم که نمی فهمیدیم داره چه اتفاقی می افته . دیگه کم کم گاهی دلم براش تنگ می شد و یاشار دلتنگ تر از من . روزهایی که در تابستان به دانشگاه می اومدیم از یک روز در هفته شروع شد و کم کم اضافه شد . روزهای اول فقط در مورد تحقیقمون صحبت می کردیم اما کم کم مدت کمتری به تحقیق و بیشتر برای صحبت های دیگر مثلا در مورد خانواده ها و علایق و مدرسه هایی که درس خوانده بودیم اختصاص می یافت . کم کم کارهایی که یاشار دوست داشت رو من هم دوست داشتم و بالعکس . می دونید ما هر دو خیلی ساده بودیم واقعا بدون هیچ نا خالصی و خالی از بدی بودیم . تابستان داشت تمام می شد و ما هر لحظه به هم وابسته تر می شدیم . یه روز یاشار برایم یه کتاب هدیه آورد و اون روز من بهش گفتم که می دونی ما داریم خیلی به هم وابسته می شیم و این خیلی بده چون قرارمون این نبود . بهش گفتم من دلم نمی خواد اصلا ما اینطور به هم وابسته باشیم که دیگه نتونیم از هم دور باشیم ما دو سه سال دیگه درسمون تموم می شه و هر کدم باید بریم دنبال ادامه زندگیمون و اینکه نمی تونیم تا همیشه با هم باشیم . اون روز یاشار حرفی نزد و فقط نگاهم کرد . یه هفته در تابستان قرار شد که ما به مسافرت بریم اون روز یاشار یه جوری نگاهم کرد و گفت مواظب خودت باش که دلم هری ریخت به روی خودم نیاوردم و رفتم به مسافرت اما تمام مسافرت را به فکر یاشار بودم و کتابشو با خودم برده بودم .
روز انتخاب واحد شد ( قبلا گفتم که جو دانشگاه ما خیلی بد بود و هیچ دختر و پسری حق حرف زدن با هم رو نداشتند .) بعد از انتخاب واحد چون نمی تونستیم با هم صحبت کنیم یاشار با ناراحتی گفت هی بهت می گم بیا بیرون از دانشگاه همدیگرو ببینیم تو نمیای آخرش هردومونو اخراج می کنم . خلاصه منم که دیگه طاقت دیدن ناراحتی یاشارو نداشتم نرم شدم و فرداش با هم یه جایی قرار گذاشتیم با اون که خیلی می ترسیدم اما دیگه اونقدر دوستش داشتم که تحمل ناراحت شدنش رو نداشته باشم . بالاخره با هم تنهای تنهای رفتیم به یک پارک و قدم زدیم و نشستیم و صحبت کردیم اوایل آشنایی مون که با هم بیرون می رفتیم وقتی جایی می نشستیم کیف هامونو می ذاشتیم وسط و خودمون دو طرف نیمکت ها می نشستیم . بار دومی که با هم رفتیم بیرون اوایل مهر ماه بود تازه ترم جدید شروع شده بود و کلاس ها تق و لق بودند .
بعد از اینکه کلی راه رفتیم و قدم زدیم یه جا نشستیم . یاشار گفت یه سوالی ازت بپرسم؟ گفتم بپرس . گفت تو دوست داری ما تا کی با هم باشیم . گفتم تا هر وقت که خدا بخواد دو سه سال دیگه تا درسمون تموم بشه . گفتم تو چطور ؟ گفت من دوست دارم تا همیشه با هم باشیم . یکم نگاهش کردم و گفتم : همینجوری که نمی شه تا همیشه با هم باشیم . همیشه با هم بودن به همین راحتی ها که نیست باید خیلی راجع بهش فکر کنیم . گفت من فکرامو کردم . تو هم می تونی فکر کنی . نمی دونم اون لحظه خوشحال بودم یا نارحت . هم خوشحال بودم و هم بی نهایت نگران . این یعنی اینکه به آینده فکر کن . به یک عمر زندگی و بدون اینکه آمادگی داشته باشی. به ازدواج فکر کن به چیزی که تا به حال در موردش فکر نکردی و حتی نمی دونی از یک زندگی مشترک چه چیزهایی می خواهی و چه معیارهایی داری اون هم زمانی که نمی تونی با کسی مشورت کنی چون قرار بر این نبود که حتی در صورت مثبت بودن جواب من ما به این زودی ها ازدواج کنیم و یا حتی خانواده هامون بویی از این قضایا ببرند چون در اون صورت حتما ما رو از هم جدا می کردند چون برای هردومون زود بود و خانواده هامون این رو نمی پذیرفتند . حالا فکر کنید که چقدر سخته در مورد آینده زندگیت تنهایی فکر کنی . من حتی دوستی هم نداشتم که بتونم باهاش مشورت کنم اون موقع ها مشاوره ها هم اینقدر زیاد نبودند و من اصلا نمی دونستم که چنین جاهایی هم وجود دارد . بالاخره چند روز و چند شب فکر کردم و ذهنم درگیر این قضیه بود . ...
سلام یلدای عزیز. ماجرای آشناییتون جالب بود. دو تا نکته می خوام بگم: یکی اینکه این خلی عالیه که برا رسیدن به هم اینهمه دردسر کشیدین(از مرور پست های قبلی اینو فهمیدم) ثانیا این هم عالی تر که بعد از ازدواج هم از همدیگه می نویسین. اینجوری به احساساتتون طراوت می دین. دوست دارم با هم بیشتر رفت و آمد داشته باشیم! منم شرایط مشابه شما رو دارم. منتها ۳ ماهه عقد کردیم. ولی هنوز زیر یه سقف نرفتیم و از همدیگه هم دوریم! یه تفاوت دیگه هم هست. اونم اینکه اونموقع خونواده هامون به شدت مخالف بودند اما الان راضی اند و حتی ما رو دقیقا مثل فرزندای خودشون دوست دارند.
خدای من چه جذاب شروع شد ماجرای عشقتون
خیلی دوست دارم بقیش رو بخونم
منتظر نوشته هاتون هستم
سلام دوست مهربون
عصر بخیر
وبلاگ زیبا و قابل توجه ای دارید و خاطرات جالبی بود. به من سر بزن
موفق باشی..پستهاتو خوندم.
دلم میخواد منم ریز به ریز این جور خاطراتمو بنویسم.می ترسم یه روز آلزایمر بگیرم و دیگه خودمم قاطی کنم از کجا به کجا رسیدم. :)
سلام..وبلاگتو خوندم..اره راست میگی ادما تو لحظه های سخت بیشتر عاشق میشن:X
سلام
چه بامزه! چه کوچولو بودین! نه؟ منتظر بقیه اش هستم.
سلام خیلی خیلی زیبا بود آشناییتون و طرز نوشتن خاطراتت
منم مثل شما عاشق کسیم که نمیدونم منو دوس داره یا نه.این قد دلتنگشم که گاهی بغضم میشکنه منتظر ادامش هستم