خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۱۱

یلدا پس از مدتی طولانی  می نویسد ... 

جونم براتون بگه که توی این مدتی که نبودم ... هم حوصله ی نوشتن نداشتم هم بسیار درگیر یک پروژه ی کاری بودم که البته هنوز هم تمام نشده اما من دیگه حوصله ی اونم ندارم ... در ضمن به دلیل تعویض ماشین و فروخته نشدن ماشین قبلی تا این لحظه در زیر بار قرض و قوله له شدیم ... و من وقتی پول کم میارم دیگه حوصله ی خودم رو هم ندارم ... البته هنوز هم مشکل حل نشده ولی از اون وضع فاجعه بار فعلا و موقتا دراومدیم ...  

چند روز پیش یعنی پنج شنبه با خواهرم و برادرم و خانومش و یاشار رفتیم پارک ارم ... جای همتون خالی بود خیلی خوش گذشت و از بس جیغ و داد کردیم تا دو روز گلوم درد می کرد ...  

خواهرم داره می ره ایتالیا ... آخرای شهریور ... می ره برای ادامه تحصیلش و البته به احتمال خیلی زیاد بعد از یک ترم می ره بوستون چون اونجا هم پذیرش گرفته ... اگر بره بوستون تا ۵ سال نمی تونه از آمریکا خاج بشه ... آمریکا هم که به این راحتی ها ویزا نمی ده که ما ها بتونیم بریم ...  بنابر این نمی دونم از رفتنش خوشحال باشم یا غمگین ... البته رفتن اون راه رو برای رفتن ما هم باز می کنه ... اما تا اون موقع دلم می تنگه براش . 

فردا صبح زود قراره با برادرم و خانومش بریم نوشهر ... کم کم باید بارو بندیلمونو ببندم اما دلم استراحت می خواد ... آخه این هفته تعطیلم ...  

به جز این هفته ... هنوز دو هفته ی دیگه از مرخصی هام باقی مونده  

در راستای کم کردن ساعات کاری ... امسال ۴ روز بیشتر نمی رم ... کلی مدیرمون دعوام کرد که می خوای ما رو لنگ بذاری و از این جور حرف ها ... اما من تصمیممو گرفته بودم ... پارسال من ۵ روز می رفتم و اکثرا ۴ روز ... حالا امسال که من می خوام ۴ روز برم همه ۵ روزه اند ... کلی هم سر حقوقم باهاش چونه زدم ... اما انگار داری با دیوار حرف می زنی ...   

گاهی اینقدر همه چیز عادیه که نوشتنم نمیاد ...  

دوست دارم هر روز یه چیزایی بنویسم ... اما وقتی چیزی برای نوشتن وجود نداره چیکار کنم ؟!!!!!!!!!!!! 

از وقتی ماشین جدید خریدیم ... خون خون مادر شوهر را می خورد ... آخه من نمی دونم این چه جور مادریه که از شادی بچه اش و از موفقیت هاش ناراحت می شه ....  

این هفته خونه ی مادر بزرگ یاشار دعوت بودیم اما چون یاشار و مامانش در کل کل به سر می برند نرفتیم ... و حالا اونها بسیار سر سنگین هستند ... حتی این هفته خونشون هم نرفتیم !!!! 

خدا عاقبت ما رو از دست این مادر و پسر به خیر کنه ...

نظرات 7 + ارسال نظر
پرنده خانوم یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:32

یلدل جونی دلم برات تنگ شده بود:*
ماشین نو مباااااااااااااااااارک:*
خدارو شکر بهت خوش گذشته خانومی:*

ایشالا که خواهرت هم بره به سلامتی و موفق بشه:)
رشته.ش فنی.یه یلدا؟
میره ایتالیا بعد از اونجا ویزای آمریکا بگیره؟

یلدا جونی دارم یه ایمیل توی gmail باز میکنم که بشه توش attach کرد:پی

حسابی مواظب خودت باش:*
بوووووووووووووووووووووووووووووس:*

رشتش معماریه
هم ایتالیا پذیرش گرفته هم آمریکا
آمریکا ترم دومه ... به خاطر همین اول می ره ایتالیا یه ترم می خونه ... هنوز مطمئن نیست که آمریکا رو بره یا نه !!!
منتظرم

آلما یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:59

تو تو روابطشون دخالت نکن
خودشون بذار حلش کنن
اما عجیبه که مادری از خوشحالی بچش خوشحال نشه

من دخالتی نمی کنم ... فقط خسته می شم از دستشون !!!
الان دیگه برام عادی شده کاراشون ... اون دو- سه سالی که طبقه پایین مادر شوهر بودیم خیلی اعصابم خورد می شد ... حالا که دوریم ...

بادوم یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 15:28 http://www.almondandhazelnut.blogfa.com

یلدا جان می فهمم وقتی میگه همه چیز اینقدر عادیه که نوشتنت نمیاد
منم این مدت که نبودم درست همین حس رو داشتم
ولی تو روزانه هات همیشه یه لحظه یه خاطره هست که ارزش داره یادداشتش کنی
این خودش یه تفریح میشه برات
که بگردی خاطرات قشنگت، خاطرات خنده دارت رو پیدا کنی و ثبتشون کنی
واقعا صبر عظیمی داری یلدا
مادر اینجوری ندیده بودم
یاشار پسرشه!!!

یاشار پسرشه ... بچه ی اولش هم هست و کلا سه تا پسر داره ... اما نمی دونم چرا اینجوریه ... کلا خیلی حسوده .. به همه چیز و همه کس حسادت می کنه ...

عارف یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 16:45 http://arefoto.blogfa.com

سلام ... [لبخند]

مطلب جدید نوشتم ... [گل]

المیرا یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 17:30

عزیزم ما شین نو مبارک می شه فضولی کنم بپرسم چه ماشینی خریدید؟؟

محیا دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:35 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام
سالگرد باهم بودنتون با تاخیر زیاد مبارک و پر از شادی
ماشین نو هم مبارک
خواهرها همیشه خیلی عزیزند خیلی
روزگار خوشیهایتون مستدام

جوجو پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:15 http://alahman.blogfa.com

سلام خانومگل...ماشین نو مبارک باشه!
ملت ماشین میخرن..تازه دپرسم میشن..خدا شانس بده!:)
خوش به حالتون که زود تعطیل میشید..ما که تا ساعت ۶ باید این جا باشیم و اجباری!گندشون بزنن!
واقعا.....عجب مادرشوهر خفنی داری ها!
من عکس گذاشتم..اگه دوست داشتی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد