امروز دقیقا از ساعت ۹:۵۳ دقیقه اجازه انتخاب واحد دارم ...
در راستای اون پروژه کامپیوتری که قبلا بهتون گفتم دیروز یکسره کار می کردم و واقعا کمر درد گرفتم از بس که یکسره پای کامپیوتر بودم ... بعد از من هم یاشار تا ساعت ۴ صبح بیدار بود ... باید یک بخشی از کار را تا امشب تحویل بدیم ... یکمی تنبلی کردیم وگرنه شاید تا الان همش هم تموم شده بود ...
حالا امروز هم باید یکسره کار کنیم و فکر کنم حدودا تا ۱۰ روز آینده رو باید بکوب مشغول انجام این عملیات ویژه باشیم ... البته تنبلی کردنم بیشتر به خاطر این بوده که خواهرم هفته ی دیگه می ره و همش دوست داره که با ما باشه و من مجبور بودم به خاطر اون کارهامو ول کنم و همش اینور و اونور بگردونمش !!!!
حالا این یک هفته ی آخر رو نمی دونم چی کار کنم از طرفی دلم می خواد که بیشتر باهاش باشم . از طرف دیگه هم این کاره خیلی مهمه و باید زودتر تحویل داده بشه و هرچی بیشتر کار کنیم از لحاظ مالی خیلی بیشتر به نفعمونه ... تقربا هر دو ساعت کارش معادل یک روز کامل کاری است !!!! البته خیلی کار خسته کننده ایه و نمی شه چند ساعت پشت سر هم و یکسره کار کرد ... دیگه کم کم هم اعضای بدنت خشک می شه هم مغزت هنگ می کنه !!!
هر وقت می خوام کتابامو دور و برم پهن کنم و دوباره درس خوندن و شروع کنم یه کاری پیش میاد دیگه ... این ترم هم یاشار گفته واحد زیاد بردارم که درسم زودتر تموم بشه ... بر می دارم اما می ترسم نرسم بخونم و فقط پولش رو پرداخت کرده باشم !!!! دوستای درس خونم می شه راهنمایی ام کنین چه جوری برنامه ریزی کنم ... فکر کنم ۶ تا درس اختصاصی داشته باشم این ترم و دو یا سه تا واحد عملی !!!! به نظرتون می رسم بخونم !!!!
مواظب خودتون باشین
سعی می کنم هر روز چند خط بنویسم اما اگه نشد بدونید مشغول کارم !!!
این چند روز تعطیلی خیلی زود گذشتند ...
پنج شنبه شب را با یاشار دو نفره رفتیم بیرون و همونجایی که همیشه دوست داریم شام خوردیم ... خیلی هم خوش گذشت و یک شب عشقولانه حسابی بود ...
جمعه هم که کلا به مهمونی گذشت ... ظهر خونه ی مامان و بابای من بودیم و شب خونه ی مامان و بابای یاشار ... و حسلبی خسته شده بودم ... تازه وقتی که شب داشتیم بر می گشتیم رفتیم تا فشم و یه دوری هم اونورا زدیم دیگه حدودای ساعت ۲ بود که برگشتیم خونه ی خودمون ...
صبح شنبه هم ساعت ۱۰ از خواب بیدار شدیم ... یکمی کتابخونه رو مرتب کردیم و چون از امروز انتخاب واحدمون شروع می شه مشغول بررسی درس ها و تاریخ امتحاناشون بودم که کدوم ها رو بردارم ... البته گفتن از امروز ولی فعلا که خبری نیست ؟!!!!
دیشب هم برادرم زنگ زد که من می دونم تو خیلی دلت می خواد بری بیرون و حوصله ات سر رفته (خودشون حوصلشون سر رفته بود دنبال یکی می گشتن باهاش برن بیرون ) خلاصه این شد که رفتیم دنبالشون و بعد هم دنبال خواهرم ... چند تا هم ساندویچ خریدیم و دوباره رفتیم فشم ... یه جایی نشستیم و ساندویچامونو خوردیم و کلی هم بازی کردیم و در حالی که هممون داشتیم یخ می زدیم کم کم برگشتیم خونه و دوباره سر راه بلال و گردوی تازه هم خوردیم ...
و کلا این چند روز به خوردن و خوابیدن و گشتن گذشت !!!!
امروز خونه بودم و چون مدرسه تعطیل بود خدا رو شکر مزاحم نداشتم !!!!
همش وبگردی کردم و کلی به فیس بوک سر زدم و دوستای قدیمی رو پیدا کردم ... خیلی بامزه است وقتی دوست دوران ابتدایی یا راهنمایی و یا حتی دبیرستانت رو بعد از سال ها بی خبری پیدا می کنی و می بینیش که چه شکلی شده چی کار می کنه ... چه رشته ای خونده ... ازدواج کرده یا نه !!!! بعضی هاشون هنوز ازدواج نکردن ... بعضی هاشون ازدواج کردن و بچه هم دارن ... خیلی جالبه برام ... چقدر بزرگ شدیم و خودمون خبر نداریم ... من واقعا هنوز باورم نمی شه که در آستانه ی ۲۹ سالگی هستم ... انگار توی دوران دانشجویی و اون اولای دوستیم با یاشار باقی موندم !!!!
امشب می ریم خونه ی برادرم ... تولد خانومشه .
دلم می خواد برای این تعطیلاتم برنامه ریزی کنم ... یکم خودمو برای ترم جدید دانشگاه آماده کنم !!!! اما تنبلیم میاد ... می دونم شروعش سخته و اگر شروع بشه بقیه راه راحته !!!
امروز صبح دیر از خواب بیدار شدم و صلانه صلانه رفتم سرکار ... اون کاری که باید انجام می شدو انجام دادم و از صبح تصمیم گرفته بودم که برم خونه ی مامانم و بابام ...
هر چی صبح زنگ زدم هیچ کسی جواب نداد ... زنگ زدم به خواهرم . گفت مامان اینها خونه ان برو منم میام ...
راه افتادم رفتم ... مامانم کلی خوشحال شد ... همینطور بابام ... بابام که داشت می رفت شهرستان برای یه کاری ... آخه بابام کارشناس رسمی دادگستری در زمینه برق و مخابرات هم هست و گهگاهی برای بازدید و کارشناسی باید بره شهرستان !!!!
با مامانم یکمی حرف زدیم ... چند تا پارچه برده بودم شاید بشه برام یه لباسی بدوزه ... اما خودم حال در آوردم الگو رو نداشتم !!!!
سرم به شدت درد می کرد ... اصلا هم نمی دونم برای چی بود ... البته فشارم خیلی پایین بود هر چی هم می خوردم فایده نداشت .
بعدش هم یاشار حدودای ۵/۵ اومد دنبالم و اومدیم خونه ی خودمون .
الان هم برادر شوهرم اومده و دارن با یاشار فوتبال کامپیوتری بازی می کننن ( آخه این شوهر من همونقدر که عاشق خود کامپیوتره ... این بازیه رو هم خیلی دوست داره ... کلا هر کی میاد خونمون باید باهاش بازی کنه !!! )
همین دیگه اتفاق دیگه ای رخ نداده ... مدرسه هم فعلا تعطیله تا شنبه مگر اینکه برای عید تعطیل کنن که اونوقت می شه تا دوشنبه ...
از یه طرف دلم می خواد برم کارها و سر و سامون بدم ... از طرف دیگه دلم تعطیلی می خواد ...