خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه ۱۵

دیشب ساعت حدودای ۸:۳۰  

یلدا : یاشار بیا اینجا یه چیزی رو بهت نشون بدم ... 

یاشار : باشه الان میام  

چند دقیقه بعد یاشار داره با کامپیوترش ور می ره و هنوز نیومده ... 

وقتی که اومد  

یلدا : بیا این قالب های جدیدو ببین کدومشون بهتره ؟!!!! 

یاشار :eee  تو چقدر نور اتاقت خوبه !!!!  

یلدا : اینا رو نگاه کن نور اتاقو ول کن ... 

یاشار : نه تو نور اتاقت خیلی خوبه ... من نورم خیلی کمه  

یاشار یه نیم نگاهی به قالب ها انداخت و رفت  

یلدا : همین خوبه من اینو دوست دارم ... 

یاشار : در حال دستکاری کردن لامپ های پذیرایی جهت ایجاد نور بهتر برای خودش  

.  

یاشار : لامپ اتاق منو در آورده و می خواد با لامپ آشپزخونه عوض کنه !!!! 

لامپ من رو وصل می کنه توی آشپزخونه و  

تق  

لامپ بیچاره ی من وقتی وصل شد ترکید ( دقت کنید لامپ ها همه کم مصرف هستند )  

یلدا : در حال غصه خوردن ... دلت خنک شد لامپمو شکوندی ... حسود  

بعد از چند دقیقه و جارو زدن آشپزخونه ... 

یاشار لباساتو بپوش بریم لامپ بخریم ....  

به زور منو برده بیرون که لامپ بخریم ساعت 9 شب که همه جا دیگه تعطیله ... 

آخرشم هم از سر کوچه یه لامپ کم مصرف فیلیپس خریده 4000 تومان . 

وصلش کرد به اتاقم بعدش دید نورش خیلی بهتر از قبلیه است بردش گذاشتش توی آشپزخونه ... دوباره مال آشپزخونه رو آورد ...شانس آوردم این دفعه نشکست !!! 

منم که این روزا اعصاب ندارم ... کلی غر زدم سرش که تو هر وقت به هر چی گیر می دی آخرش خرابش می کنی ....  

اینم ماجرای دیشب ما بود ... 

 

کلا خیلی یلدای غرغرویی ام این روزا و البته یاشار هم با اینجور کارهاش کلافه ترم می کنه ... البته بعدش مهربونی هم زیاد می کنه ها ... 

تا بعد  

 

پ . ن : ادامه ماجرا 

امروز بعد از ظهر رفتیم و دو عدد لامپ کوچیک هم برای یاشار خان خریدیم ... 

یاشار در اتاق من : چقدر نور اتاقت کمه !!!! می خوای لامپ آشپزخونه رو برات بزارم ؟!!!! 

حالا دیگه اتاق من از همه جا کم نور تره

روزانه ۱۴

امروز خیلی خوب بود ... صبح که رفتم مدرسه هیچ کسی نبود جز خودم و یک دانش آموز که باید امتحان تجدیدی می داد و من به خاطر اون رفته بودم ...   

اون امتحانشو زود داد و رفت و من موندم تنهای تنها توی یک مدرسه ی خیلی بزرگ ...  

کلی از کارای عقب افتادمو انجام دادم ... خوبیش این بود که کلی انرژی داشتم ... آخه گاهی وقتا اصلا حال و حوصله ی کار کردن ندارم ...   

تا ساعت حدودای ۵/۱۱ کارامو کردم بعدش یهو یه صداهایی می اومد ... کسی هم نبود ... ترسیدم ... دیگه باروبندیلمو جمع کردم و اومدم خونه   

میز کامپیوترمو یادتونه که توی آشپزخونه بود ... حالا اومده توی اتاق خواب .. خیلی جای دنجی پیدا کردم ... یاشار هی می گفت بیار بزارش بغل کامپیوتر من ... اما اونجا هی می خواست توی کارای من سرک بکشه ... گفتم نمیام اونجا ... یه جای دنج می خوام . خلاصه که یک کمد بلند داشتیم بردیم گذاشتیم توی آشپزخونه و میز کامپیوترو آوردیم توی اتاق خواب ... هم اتاق خواب بزرگ تر و دلباز تر شد ... هم جای من دنج تر شد و هم می تونم هر وقت که دلم خواست روی تخت بخوابم و فیلم ببینم ... 

روزانه ۱۳

دیشب که از دو تا ماه خبری نبود !!!!   

تازه زلزله هم اومد . من بیدار شدم ... البته هنوز نخوابیده بودم ... داشتم می خوابیدم ...  

یهو احساس کردم تخت تکون خورد ... یاشارو صدا کردم .اونم تندی اومد و من فهمیدم  یه خبرایی بوده ... بعد یاشار گفت لباساتو بپوش بریم یه دوری بزنیم و من غرق خواب بودم ....  

 

هنوز خسته ام و خوابم میاد ...   

بعد ازسفر باید یک روز استراحت کنم تا سرحال بشم .. اما دیروز نشد ... صبح که داشتم لباسا رو می شستم و وسایلو جمع و جور می کردم ... بعد از ظهر هم خواهرم اومد که یه فرمی رو پر کنه ( آخه اینترنتشون کنده فرمه باز نمی شد ) بعدش هم برادر شوهرم اومد که با یاشار بازی کننن . شب هم تولد همین برادر شوهرم بود ... رفتیم خونه ی پدر شوهر و مادر شوهر و تا ۱۱:۳۰ اونجا بودیم ... بعد هم که اومدم بخوابم زلزه اومد ...   

خانوم مدیرمون رفته سفر خارجه و تا اوایل مهر نمیاد ... من هنوز دو هفته ی دیگه از مرخصی هام مونده !!!! اما یه عالمه از کارام هم مونده ...  

 

دیگه هیچ خبری نیست ... مواظب خودتون باشین !!!

روزانه ۱۲ + دو ماه در آسمان

ما از سفر برگشتیم ... خیلی خوش گذشت اما الان بسیار خسته ام ...   

امشب گویا قراره دو تا ماه توی آسمون باشه ؟!!!! 

ساعت ۱۲:۳۰ شب  

هر ۱۲۰۰ سال یکبار اتفاق می افته .... البته یکیشون ماهه اون یکی مریخه که خیلی به زمین نزدیک شده .  

امشب تولد برادر شوهرمه و باید بریم خونشون ... فعلا بین مادر و پسر صلح برقرار شده ... 

این چند روز که سفر بودیم هوای شمال خیلی خوب بود ... خنک خنک بود ... دو سه بار رفتیم دریا و دو سه بار جنگل ... نمک آبرود و سی سنگان ... سی سنگان را خیلی بیشتر دوست داشتم بکر تر بود ... با برادرم و خانومش و همسرم کلی عکسای بامزه انداختیم و بازی کردیم و خندیدیم ...  

فردا باید برم سر کار و فکر می کنم انرژی ندارم ... باید لباسا رو جمع کنم و اتو کنم ...   

همیشه بعد از سفر عاشق اینم که برگردم خونه ی خودمون ... خیلی دلم براش تنگ می شه ... آرامش خونه رو هیچ جای دنیا نداره ... کلا از سفر طولانی اصلا خوشم نمیاد ...  

ماهو امشب حتما ببینید ...