خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

روزانه 208

این روزا گاهی خیلی دلم می گیره یاد قدیما می افتم و غصه می خورم ... یاد اون روزهایی که عروسیمون بود و مامان و باباهامون بی خیال مطلق بودند و هی بار روی دوش ما اضافه می کردن و بعد به ریش ما می خندیدن ... 

این سال ها که کذشت با خودم می گفتم خب حالا اون موقع تو رقابت با هم بودن سر انجام ندادن کارها ... 

وقتی این فسقلی اومد تو دلم اونم بعد ده- یازده سال که از ازدواج ما می گذشت ... و اونها هم دیگه خیلی منتظر نوه دار شدن بودن و دیگه کم کم داشت صدای هر دو طرف در می اومد که ای بابا یه نوه برای ما بیارین با خودم فکر می کردم حتما خیلی دوستش خواهند داشت ... از قدیم هم که کفتن نوه مغز بادومه و از بچه ی خود آدم عزیز تر ... 

هر کی هم منو می دید می گفت وای چیکارا بکنن برای این بچه ، از هر دو طرف نوه ی اول هست و دیگه حتما حسابی براش می میرن ... 

اما اگه شما ذره ای ذوق تو رفتار این مامان بزرگا و بابا بزرگا دیدین  ، منم دیدم ... 

حرفشو می زنن که وای چه خوب که داره میاد ... اما تا حالا حتی یک چیز کوچولوی 1000 تومانی هم براش نخریدن ... حالا مادر شوهر و در شوهرم به کنار که اصولا برای خودشون هم چیزی نمی گیرن ... اما واقعا از مامان و بابام که صبح تا شب هی شعار می دادن این انتظار را نداشتم ... 

مامانم هر چند وقت یک بار یه چیزهایی از ته کمداش پیدا می کنه که مال صد سال پیشن بعد میاره می ده به من می گه بیا این برای نی نی !!!

قبل از اینکه ما بچه دار بشیم ، گاهی خانوم برادرم تو جمع خانواده غر می زد که من دلم بچه می خواد و این پسرتون دوست نداره و از این جور حرفا ... اون روزا مامان و بابام هی می گفتن اگه بچتون بیاد ما اینو براش می گیریم و اونو می گیریم و بابام می گفت من نمی زارم آب تو دل نوه ام تکون بخوره و ... مامانم می گفت لباساشو همه رو من خودم می خرم براش و ... 

همون وقتا هم یاشار می گفت این حرفا برای بچه ی ما نیست ها ... مربوط به اونا می شه ... اما من بهش می گفتم نه بابا چه فرقی می کنه ... الان دادم کم کم باور می کنم که بعله بچه ی ما با بچه ی اونا فرق داره ... هر چند بچه ی اونا هنوز تو راه هم نیست چه برسه که از راه برسه و جا برای فسقلی ما تنگ بشه ... اما خب انگار واقعا اون حرفا و کارها و ذوق ها فقط برای بعضی ها بوده !!!

چند تا از دوستام هم زمان با من باردارن و یکی دوتاشون هم تازگی ها بچه هاشون دنیا اومدن ... همه ی خانواده ها کلی ذوق کردن و کلی سیسمونی و تدارکات برای اومدن نوه شون فراهم کردن ... اما مامان و بابای من حتی به روی خودشون هم نمیارن ... 

چند بار تا حالا برای فسقلی لباس خریدم و هر بار که به مامانم نشون می دم می گم حالا این دفعه که  خواستی بری خرید بگو منم بیام شاید منم براش یه چیزایی خریدم ... دقت کنید ... شاید !!! 

بعد می پرسه می خوای براش تخت هم بخری ؟!!! بعد مثلا من می گم آره احتمالا یک تخت و یک کمد اگه پول کم نیارم می خرم ... بعد مامانم می گه حالا ما هم یکمی کمکتون می کنیم ... مگه ما گدای سر گردنه ایم که کمک می کنی !!! کلا اعصابم از این حرفا خیلی خورد می شه ... عوض اینکه مثل مامانای دیگه الان دغدغه اش خرید سیسمونی و آماده کردن شرایط باشه توی کوچه ی علی چپ برای خودشون قدم می زنن !!! منم انگار مجبورم روی همراهی  پدر و مادرم اصلا اصلا حسابی باز نکنم و مثل همیشه خودمون تنهایی از پس کارهامون باید بر بیاییم . 

بعد فکر نکنین از لحاظ مالی مشکلی دارن ها ... شهریور امسال خواهرم می ره دوباره انگلیس برای ادامه تحصیل و کمه کم 20 ملیونی بهش می دن ... تازه چون بهش گفتن این بار که بخوای بری باید بورس بگیری و ما نمی خوایم زیاد کمکت کنیم اینقدر بهش می دن که ببره با خودش !!! 

من که خودم خیلی طعم داشتن مادر بزرگ و پدر بزرگ رو نچشیدم اما دلم خوش بود که این فسقلی نوه ی اوله و کلی دوستش خواهند داشت ... چند روزیه خیلی دلم براش می سوزه ... یه عالمه غم داره تو دلم ... کاش لا اقل ما بتونیم براش مامان و بابای خوبی باشیم !!!

روزانه 207

مدرسه که می رم بچه ها گاهی از روی مهربونی و محبت زیادی سفت بغلم می کنن و چون قدشون کوتاهه دقیقا دلمو بغل می کنن و من هی باید مواظب باشم که حلقه ی دستاشون تنگ تر نشه ... یا یهو از دور بدو بدو میان تا خودشئنئ به من برسونن و بغلم کنن و خب ممکنه یهو یه برخورد تند و تیز رخ بده این وسطا ... خلاصه که چندین بار هی همکارام و مدیر های مدرسه ها بهم گفتن که مواظب باش و از این حرفا ... البته منم خیلی مراقبم و تا می بینم یکی محبتش گل کرده حواسم هست که می خواد چیکار کنه ... 

خلاصه که امروز توی یکی از این مدرسه ها با بچه های اول دبستان کلاس داشتم یکیشون یو اومد از پشت سفت بغلم کنه ... بهش گفتم منو خیلی سفت بغل نکن دلم درد می گیره ... یکی دیگه از بچه ها یهو یه نگاهی به شکم من کرد و گفت خانوم شما حامله اینننننننننننننن؟ ( همینطوری کشدار ) منم گفتم آره !!! خلاصه دیگه ولوله ای به پا شد ... گفتم بهون حالا به کسی نگین پیش خودتون بمونه ... در آن واحد کل کلاس که پر شد هیچ به محض خوردن زنگ تفریح کل مدرسه خبردار شدن ... 


عکس العمل هاشون اما خیلی جالب بود ... می اومدن و خیلی آروم دست می کشیدن رو شکمم و گاهی آروم بوسش می کردن ... پرسیدن دختره یا پسر ... بعد براش اسم پیشنهاد می دادن ... یا از خاطرات نی نی داشتن مامانشون می گفتن ... یا اینکه کاش مامان منم نی نی داشت تو دلش ... یکیشون گفت اگه نی نی دارین تو دلتون پس چرا اومدین مدرسه ؟ ... گفتن هر وقت دنیا اومد تروخدا حتما بیارینش مدرسه و ... 

دوست داشتم عکس العمل هاشون را ... به نظرم از بچه های اول دبستانی بعید بود ... اما اصولا دخترها همیشه با مادرهاشون همزاد پنداری می کنن و عروسی و حاملگی و ... اینجور چیزها رو خیلی دوست دارن !!!

روزانه 206

چهارشنبه تولد یاشار را توی خونه ی مامان و باباش گرفتیم ... تازگی ها نزدیک خونمون یک شیرینی فروشی باز شده که خیلی قشنگه و شیرینی هاشم هم خوشمزه اند و هم خیلی قشنگ ... از اونجا برای اولین بار کیک گرفتیم و علاوه بر خوشکل بودن خیلی خیلی هم خوشمزه بود ... یه تولد هم هفتهی دیگه خونه ی مامانم اینا می گیریم ... که با روز پدر یکی می شه احتمالا ...

دیروز هم بعد از مدت ها تونستیم با دوست های مدرسه ی منحل شدمون دور هم جمع شیم ... راستش یکی از دوستان شهریور گذشته عروسیش بود و بعد از اون قرار بود که ما بریم خونش و به دیدنش ... اما اینقدر برنامه هامون جور نبود که نمی شد بریم ... این دوستم از بس که هم خودش و هم همسرش ناشی بودن یک ماه بعد از ازدواج باردار شده و الان 28 هفته بارداری و بچه اش تیر ماه دنیا میاد ... خلاصه که حسابی خوش گذشت و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم ... 


روزانه 205

جاتون خالی امروز تولد مدیرمون بود ...سه شنبه ها ساعت 3 تا 5 جلسه داریم ...  براش کیک گرفتیم و کلی جیغ و دست و هورا و حسابی خل بازی در آوردیم و شادی کردیم و بعدش جلسمون را شروع کردیم ... 

تولد یاشار هم شنبه است اما فردا می ریم خونه ی مامان و باباش و تولد می گیریم ... معمولا 4 شنبه ها می ریم اونجا و چون هفته ی دیگه روز پدره تصمیم بر این شد که فردا براش تولد بگیریم ... 

کم کم دارم کارهامو به یکی از همکارام که قراره به جای من یه بخشی از کارهامون انجام بده یاد می دم ... خیلی پروسه ی وقت گیری ... حالا خوبه بچه ی تیز و زبر و زرنگیه وگرنه خل می شدم ...