خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

221- تولد پسرم - قسمت اول

سلام به همه ی دوستای خوبم 

ممنون از احوالپرسی ها و دعاهای خوبتون 

پسر کوچولوی ما بعد از38 هفته و یک روز که توی دل مامانش بود بالاخره به این دنیا اومد . 

گاهی حس می کنم وای چه خوب که بارداری تموم شد و دیگه نیاز نیست نگران موجود کوچولوی توی دلم باشم که نمی بینمش و نمی تونم بفهمم حالش خوبه یا نه . این خیلی خوبه که می بینمش و از حالش با خبر می شم ... و البته خیلی سخته که هی باید بهش شیر بدم و مواظبش باشم که گرمش نشه ... سردش نشه ... جاشو کثیف نکرده باشه و ... . شب نخوابیدن هاش خیلی سخته ... واقعا برای من که حسابی خوش خواب بودم  سخته ... و هنوزم که هنوزه شب و روزش درست نشده ... شب ها معمولا بیشتر از 1 ساعت مداوم نمی تونم بخوابم و توان جسمانی ام حسابی پایین اومده . 

چهارشنبه از صبح مشغول انجام دادن کارهای باقی مانده بودم . رفتم حمام یه دوش گرفتم  بعدش با حوصله موهامو سشوار کشیدم ... به خیال خودم حالا بعد از عمل که آدم ها میان دیدنم چقدر قراره موهامو  افشون کنم ... 

وسایل را که جمع کرده بودم ... یه چند تا چیز مثل لوازم آرایش و گوشی  را هم گذاشتم برای صبح پنج شنبه 

دیگه کاری برای انجام دادن نداشتم ... شامم رو باید حداکثر تا ساعت 7 و 8 می خوردم ... یه مرغ ساده پخته بودم چون دکتر گفته بود شام خیلی ساده بخور ... تا ساعت 11 - 12 هم می تونستم مایعات یا یه کیک نرم بخورم . اما اصلا میلی به خوردن نداشتم اونم مرغ ساده ... یاشار گفت بیا بریم شهر کتاب دوست داشتنی که آرامش بگیری ... و یه کیک و چای هم بخوری !!!  من البته انگار نه انگار که فردا صبح قراره فسقلکم دنیا بیاد و عمل داشته باشم ... انگار که قرار بود برم سر کار خودم و اصلا نگرانی نداشتم ... یکمی هیجان بابت دیدن پسرک و دیدن چیزهای ندیده مثل اتاق عمل داشتم ... اما نگرانی اصلا ... 

خلاصه که رفتیم شهر کتاب ... عموی شهر کتاب پرسید پس این نی نی کی دنیا میاد ... گفتیم فردا صبح ساعت 8 ... کلی به ما خندید و گفت فردا قراره پسرک بیاد و شما اومدین اینجا ... گفتم خب کاری نداریم برای انجام دادن اومدیم اینجا خوش بگذرونیم ... 

بعد از شهر کتاب یکمی گشتیم تو خیابونا و بعد رفتیم خونمون ... مامانم معلوم بود یکمی نگرانه ... وقتی شهر کتاب بودیم زنگ زد که کجایین و خیالش راحت شد . 

قبل رفتن به شهر کتاب کلی عکس از آخرین روز گرفتیم و بعدش صبح هم چند تا عکس گرفتیم . 

عادت کرده بودم توی یکی دو ماه آخر بارداری که ساعت 1 و 2 شب می خوابیدم  ... خب برای همین شب خوابم نمی برد ... هی آدما بهم تلگرام می زدن که پس چرا بیداری ... فکر می کردن شاید نگرانم ... اما من خیلی ریلکس بودم ... نمی دونم چرا ... اما واقعا فکر می کردم فردا صبح هم مثل بقیه ی روزا قراره بگذره .

خلاصه که یاشار هم خوابش نمی برد و حدودای دو - سه بود که خوابیدیم ... صبح هم باید ساعت 5 بیدار می شدیم که حتما تا 6 بیمارستان باشیم برای کارهای پذیرش 

صبح زود و با زنگ ساعت بیدار شدیم ... یاشار گفت من اصلا نخوابیدم هنوز وقت نشده ازش بپرسم چرا !!! شاید نگران بوده ... 

لباس پوشیدم و عکس گرفتیم و رفتیم بیمارستان ... ساعت 6 رسیدیم ... دو - سه نفر دیگه قبل از ما برای پذیرش اومده بودن ... یکیشون باردار بود و بقیه برای عمل های جراحی دیگه اومده بودن ... 

دکترم تاکید کرده بود که حتما 6 بیمارسان باش که دیر نشه ... وقت عمل 8:30 بود اما دکتر گفت تو زودتر برو منم زودتر میام که 8 عمل رو شروع کنیم اگر بشه !!! همش نگران بودم نکنه دیر بشه و به وقت عمل نرسیم ...

خلاصه که صدام کردن و من رفتم بخش اورژانس برای چک شدن اولیه و پر کردن یه سری فرم ... فشار خونمو اندازه گرفتن ... آزمایش خون گرفتن و لاله ی گوشمو برای انعقاد خون سوراخ کردن ... 

فرم ها رو که گرفتم رفتم برای پر کردن فرم های دیگه که من و یاشار باید امضا می کردیم ... بعدش یه خانمی اومد و یه نوار به دستم بست ... خیلی هیجان انگیز بود ... این قسمت هاشو خیلی دوست داشتم ... بعد گفت همین جا باش تا بیام ببرمت ... کلی از اون دستبند که اسممو نوشته بودن روش عکس گرفتیم ... دقیقا عین ندید بدید ها 

بعد اون خانوم اومد صدام کرد که بریم بخش زایمان و به یاشار گفت که بیاد بالا و پشت در وایسته تا من اون لباس مخصوص رو بپوشم و وسایلم رو بهش بدم ... یه لباس آبی تیره و یه کلاه سفید ... و گفتن که همه ی لباس هاتو در بیار و هیچ چیزی حتی سنجاق نداشته باشی و این ها رو بپوش .... لباس هامو در آوردم و لباس های مخصوص را پوشیدم ... قرار شد خودشون وسایلم را به یاشار بدن ... ازشون پرسیدم که می تونم گوشیم رو نگه دارم ... گفتن می شه تا وقتی که بخوای بری اتاق عمل ...

بهم یه دمپایی دادان و گفتن روی اون تخت بخواب 

بعد یه خانومی اومد برای آزمایش ادرار ... چون کسی به من نگفته بود من قبلش رفته بودم دستشویی و چیزی نمونده بود ... خلاصه که با بدبختی چند قطره ای تحویلشون دادم ... و بعد همون خانوم اومد برای شیو ... با اونکه شیو کرده بودم اما اونم دوباره کرد و هکه ی جوش های ریز روی پوست را برید و بعدش هم گفت داره خون میاد برو بشورشون ... حالا مگه خون ها بند می اومد ... شکمم هم اینقدر بزرگ بود که نمی تونستم ببینم چه غلطی کرده ... خلاصه با هر بدبختی که بود خونریزی رو بند آوردم و به تختم برگشتم تا بیان دنبالم برای اتاق عمل ... کلی هم اونجا با گوشیم از خودم عکس گرفتم و برای یاشار فرستادم ....

تو این فاصله مامانم و خواهرم هم با پدرم اومده بودن ... 

خلاصه که اومدن دنبالم برای اتاق عمل ... منو روی یه ویلچر نشوندن و روی پا و سرم شنل انداختن ... در اتاق زایمان که باز شد ... مامانم و یاشار منتظرم بودن ... وقتی دیدمشون یکمی بغض کردم ... مامانم یه قرآن بالای سرم گرفت و بعد با آسانشور به طبقه ی اتاق عمل ها رفتیم ... 

ادامه در قسمت بعد ... 

نظرات 9 + ارسال نظر
دندون شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 19:32 http://roozhaye-zendegie-man.blogsky.com

وای دوست دارم زودتر عکساشو ببینم ...

خاله جون یکمی صبر کن

خاطره یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 07:21

یلدا جون قدم نورسیده مبارک امیدوارم گل پسرت زیر سایه پدرومادر همیشه سلامت باشه اگر تونستی عکس های فسقلی رو بذار

ممنون

فاطمه.18.روزشماره روزها یکشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 07:25

اوخی..

نام فندقک ذکر شود لدفن

کتی دوشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 10:35 http:// k-nattagh@yahoo.com

قدم نورسیده مبارک باشه عزیزم. امیدوارم درکنارهم شاد و سلامت باشید. وسایه پدرمادر همیشه برسر این پسملک باشه

ممنونم

لبخند سه‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 13:30

سلام عزیزم
مبارک باشه قدم گل پسر
بچه داری خیلی سخته ولی سختیش شیرینه یک لبخند نی نی رو که ببینی روحت تازه میشه
منتظر بقیش هستیم

فعلا که خیلی سخته ... هنوز به شیرین هاش نرسیدم

ayda چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 15:28 http://www.dokhtarebaharrrr18.blogfa.com

بالاخره تمام پستاتوون رو خوندم
قدم نو رسیده مبارک باشه و ایشالله ک خیرشو ببینید
من ک براتون خیلی خوشحالم و ارزو میکنم ک همینطوری شادو خوشبخت باشید

ممنون

فاطمه.18.روزشماره روزها چهارشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 19:11

لطفا زود زود اپ کنید :)
من روزی n بار سر میزنم

نمی شه که

فاطمه.18.روزشماره روزها جمعه 27 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 18:52

پس بفیش چی میشه :|

می نویسم ... اما سرم شلوغه زیاد

sanaz شنبه 28 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 18:46

واااای یلدا خیلییییی خوشحالم که اومدی و نوشتی، یلداااااا میدونی چقد منتظرت بودم... راستی مبارکه، هورااا قدمش پر از خیر و برکت و شادی باشه براتون، انشاالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد