خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

بازی عادت های نا متعارف

آخرش منم بعد از کلی فکر کردن دارم وارد این بازی می شم . ...  

۱- کافی یکی فقط یک بار روز تولد یا سالگرد ازدواجشو به من بگه دیگه تا آخر عمر یادم می مونه . کلا تقویم تاریخم .   

۲- عاشق نورم . خونمون باید همیشه روشن و پر نور باشه .  زمستونا افسردگی میگیرم از بس همش هوا ابریه و زود تاریک می شه !!!   

  

۳- وقتی هوا ابری و بارونیه دل منم بارونی می شه !!! اصلا هوای بارونی و برفی رو دوست ندارم . 

۴- منم مثل آلما جون اصلا تشخیص نمی دم که کی چاق شده کی لاغر شده . کلا خیلی تغییرات آدم ها را متوجه نمی شم مگر اینکه خیلی زیاد باشه !!!   

۵- زیادی قانعم . هر چی بشه و هر کی هر کاری که بکنه من راضیم . کلا سعی می کنم زیاد خودمو ناراحت چیزی نکنم . همه چیز را همونجور که هست قبول می کنم .( گاهی وقتا دوستام بهم می گن می شه بگی چی تو رو عصبانی می کنه !!! )   

 

 

...

 

شروع خاطرات

سلام  به همه دوستان وبلاگ نویس و وبلاگ خوان 

من یلدا هستم . با خوندن وبلاگ های بعضی از دوستان مثل صمیم خانم و برفین جان تصمیم گرفتم من هم خاطرات گذشته و خاطرات روزانه زندگی خودم و یاشار را که همسرم هست و بی نهایت دوستش دارم براتون بنویسم .  

برای شروع از خودم و یاشار می گم : 

من ۲۸ سالمه ۵ ساله که من و یاشار با هم ازدواج کردیم . یاشار هم ۲۸ سالشه تقریبا ۶ ماه از من بزرگتره ( یعنی من هنوز ۲۸ سالم نشده ) .  از نی نی هم فعلا خبری نیست . 

 ما زمانی که در یک دانشگاه درس می خوندیم با هم آشنا شدیم و به زور خانواده هامون رو راضی کردیم تا اجازه بدن ما با هم ازدواج کنیم . قبل از اینکه به خانواده هامون بگیم تقریبا ۳ سال با هم آشنا بودیم . بیرون می رفتیم و از کلاس های دانشگاه جیم می زدیم تا بیشتر با هم باشیم . ما از ترم اول دومی که وارد دانشگاه شدیم یه جورایی به هم علاقمند شدیم اما مدتی طول کشید تا با هم صحبت کنیم و ذره ذره علاقه مون بیشتر و بیشتر شد . با همه ی سختی هایی که از روز اول آشنایی مون تا حالا داشتیم اما روز به روز عشقمون به هم بیشتر و بیشتر شده ( می گن آدم ها توی سختی همدیگرو بیشتر می شناسن ) از روز اولی که خونواده هامون فهمیدن که ما می خواهیم با هم ازدواج کنیم نه تنها کمکی نکردن که تا همین لحظه از خداشون هم هست که ما در سخت ترین شرایط زندگی کنیم تا به قول خودشون بفهمیم که زندگی فقط عشق و علاقه نیست !!! از مراسم عقد و خرید هاش گرفته تا عروسی و گرفتن خونه هیچ کدوم و به خصوص خونواده ی یاشار اصلا به روی مبارکشون نیاوردن که بابا بچه مون داره عروسی می کنه یه کمکی بهش بکنیم . برای ما هم اصلا مهم نیست وقتی خدا چیزی رو بخواد آدم ها که نمی توانند خرابش کنند .  

این روزها اما تازه کم کم داره زندگیمون جونی می گیره . دوست دارین از اولین روزهای آشناییمون براتون بگم یا از اولین روزهای زندگی مشترکمون با دست های خالی و بی کمک ؟