خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

در مسیر وصال

ما از سفر برگشتیم . روزها پی در پی می گذشتند . تند تند . آخر های شهریور بود که کم کم جواب نامه نگاری های یاشار را دادند و با انتقالش به دانشگاه پیام نور موافقت کردند . ( می دونید همه ی کارهای خدا حکمتی داره ؛ رفتن یاشار به دانشگاه پیام نور باعث شد وقت آزاد بیشتری پیدا کنه و همزمان هم درس بخونه و هم کار کنه که اینجوری کم کم زمینه ازدواجمون فراهم بشه )  

اون روزی که یاشار کارت دانشجویی جدیدش رو گرفته بود انقدر خوشحال بودم که نگو . دیگه خیالم راحت شده بود که یاشارم از پیشم نمیره .  

یک ترم که گذشت یاشار تونست پدر و مادرش را راضی کنه که پول کمی بهش بدن تا بتونه یک مغازه خدمات کامپیوتر باز کنه . پدر و مادرش بالاخره راضی شدند به این امید که یکی دو ماهی کار می کنه و چون سخته این کارو ول می کنه . آخه پول خیلی کمی بهش داده بودند حتی پولش به این نمی رسید که بتونه کاغذ و سی خام و چیزهای مورد نیاز را تهیه کنه تازه هر ماه باید کلی هم اجاره مغازه می داد .(تازه گفته بودند که دیگه هیچ کمک مالی ای بهش نمی کنند و از الان به بعد باید خرج خودشو خودش در بیاره . ) ولی با همه ی این چیزها ما خیلی خوشحال بودیم .الان دیگه توی یک مغازه ای کار می کرد که حداقل تلفن داشت و ما می تونستیم راحت تر با هم حرف بزنیم . یاشار هر روز کلی کار می کرد از صبح زود می رفت تا ساعت ۱۰- ۱۱ شب . چون کارشو خوب بلد بود خیلی زود مشتری های زیادی پیدا کرد . به قول خودش اول از ۴-۵ تا سی دی خام و یک بسته ۵۰۰ تایی کاغذ کارشو شروع کرد ولی کم کم ۱۰۰ تا ۱۰۰ تا و ۲۰۰ تا ۲۰۰ تا سی دی خام می خرید و باکس باکس کاغذ . البته چون اجاره مغازه تقریبا زیاد بود پول زیادی براش باقی نمی ماند . اولا هر شب ازش می پرسیدم که چقدر کار کرده کلی ذوق می کردیم . می خواستم بدونم می شه با این کار یک زندگی رو شروع کرد .( آخه ما از اول می دونستیم که نباید روی کمک کسی حساب کنیم .)  

توی این گیر و دار ذوق کردن های ما بود که یکی از همسایگان محترم زنگ زد به مامانم . بعد از صحبتش دیدم مامانم سرخ و سفید شده .نگو خانم یک خواستگار برای من بیچاره پیدا کرده . این خواستگاره هم پسر یکی از همکارای بابام بود و شرایطی که داشت از نظر پدر و مادرم خیلی ایده آل بود . من تقریبا موضوع را فهمیده بودم . ولی چون اون موقع وسط امتحانات ترم بود . مامانم صبر کرد تا امتحانام تموم بشه بعد بهم گفت . بابام هم کلی خوشحال بود و می گفت می خواهی بگم بیان صحبت کنند . دیگه واقعا اعصابم خورد خورد بود . به بابام گفتم من اصلا به این زودی ها قصد ازدواج ندارم .( نمی تونستم بگم که من هنوز با یاشارم . یادتونه که گفته بودم دیگه باهاش ارتباطی ندارم ) حالا بابای من که کلا مخالف نامزدی و آشنایی طولانی قبل از ازدواج بود گیر داده بود که اونها می دونند که تو داری درس می خونی فوقش نامزد می کنید تا بعد . خلاصه هر جوری که بود حرف خودمو حالیشون کردم و اجازه ندادم حتی برای یک بار هم بیان . اصلا چه معنی داشت وقتی من یکی رو اینقدر دوست دارم کس دیگه ای بیاد خونمون حتی برای یک بار . این بار به خیر گذشت ولی من دیگه خیلی ترسیده بودم . از اینکه نکنه یه روزی من رو تحت فشارای بیشتر از این قرار بدن . یاشار بیچاره ام که تازه رفته بود سر یک کاری هنوز هم کارش جا نیافتاده بود که بتونه بیاد خواستگاری .  

اما خب بالاخره موضوع را به یاشار گفتم . اون هم مجبور شد دوباره با پدر و مادرش صحبت کنه . اون ها هم گفتند حالا صبر کن یکی دو ماه دیگه ببینیم چی می شه . این یکی دو ماه را هر جوری بود صبر کردیم ( و خدا را شکر دیگه خبری از خواستگار و این حرف ها نبود )  

اوایل اردیبهشت بود که یاشار پدر و مادرش را راضی کرد که بیان خواستگاری . حالا نوبت من بود که با پدر و مادرم صحبت کنم واقعا که روزهای وحشتناکی بود . راضی کردن مامانم خیلی کار سختی نبود . ولی بابا رو نمی شد به این راحتی ها راضی کرد .  

خلاصه با هر سختی ای که بود با بابا حرف زدم . این بار انگار یکم نرم تر شده بود . چشمتون روز بد نبینه هر جارو درست می کردم هنوز یه جای کار می لنگید . بالاخره وسطای اردیبهشت قرار شد که یاشار با پدر و مادرش بیان خواستگاری . اون روز برای من خیلی روز خوبی بود . اما بابا و مامان اخماشون تو هم بود .  

یاشار با یک کت و شلوار طوسی خیلی قشنگ و یک کراوات خیلی شیک به همراه یک دسته گل پر از رزهای صورتی با یک جعبه شیرینی به همراه پدر و مادرش آمدند .  

یکی دو ساعتی خانواده ها حرف زدند اما همش راجع به درس و دانشگاه ما و چیزهایی غیر از ازدواج ما و زندگی مشترک ما .  

وقتی که یاشار و پدر و مادرش رفتند کلی با مامانم دعوا گرفتم که چرا بحث های الکی کردید و وقت و تلف کردید . ( می دونستم چرا چون هیچ کدوم از این دو تا خانواده نمی خواستند که ما با هم ازدواج کنیم حداقل به این زودی ها نمی خواستند ) به مامانم گفتم حالا که اینقدر همش راجع به درس حرف زدید من دیگه درس نمی خونم . رفتم توی اتاقم و در را بستم و یه عالمه گریه کردم . ( دسته گل یاشار هم روی میز اتاقم بود وقتی نگاش می کردم کلی ذوق می کردم ) 

خلاصه در نهایت قرار بر این شد که این ترم هم تمام بشه تا بعد دوباره با هم صحبت کنند .  

...  

نظرات 14 + ارسال نظر
بهارنارنج و یاس رازقی سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 14:01 http://formyramin.blogsky.com

یلدا جان من مرتب میام و خاطراتتو می خونم. خیلی دوست دارم بدونم الان زندگیتون در چه شرایطی هست. هرچند مطمئنم زندگی که بر مبنای عشق بنا گذاشته میشه تا همیشه پرشور و زیباست. خوشحال میشم به بلاگم سر بزنی و جواب سوالمم بدی

من هم مرتب به وبلاگت سر می زنم .
خدا را شکر الان زندگیمون روز به روز بهتر و راحت تر می شه . و مسلما هر چی زمان می گذره همدیگرو بیشتر دوست داریم .

بانو سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 16:27 http://lanuit.blogfa.com

می تونم بفهمم که برات خیلی سخت بوده. تو هم خیلی صبر کردی و خوشحالم که نتیجه داده عزیزم.
یک سوالی آقای همسرت هم اینجا را می خوانند؟

بعد از چند روز که وبلاگمو باز کرده بودم نتونستم طاقت بیارم و بهش گفتم . اما گفتم فعلا نخونه . اونم هنوز نخونده .

محیا سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 21:14 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

چو عاشق می شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
خدا رو شکر که بعد از این همه سختی به هم رسیدید. حتما الان قدر با هم بودنتونو خیلی می دونید.
من با اجازه لینکت کردم عزیزم. البته اگر از نظرت ایرادی نداشته باشه.

خیلی هم خوشحال شدم لینکم کردی!!!

پرنده خانوم چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 21:36 http://purelove.blogsky.com/

سلااام یلدا خانوم
خوش اومدین:*
یلدا خیلی خوشحالم که اینقدر پافشاری کردید واسه مال هم شدن
خیلی دوست دارم که عشقتون از اول دو طرفه بوده
هیچکدوم نمیخواستید بگید که طرف مقابل منو بیشتر دوست داره
یا نمیدونم
هردوتون بقدر مساوی همدیگرو دوست داشتید
آقای یاشار هم خیلی زحمت کشیدن...هم کار هم درس...
خدا برای هم حفظتون کنه
یلدا جون این ماجرا مال چند سال پیشه؟یعنی بهتر بگم چند سال پیش باهم آشنا شدین؟
بهدش یه سوال دیگه...بابا رو چطور راضی کردی؟یعنی نرم کردی؟
عزیزم منتظره بقیش هستم
عشقتون تا ابد مستدام باد...آمین
میبوسمت

این ماجراها شروعش از زمستان ۷۸بود و ما تونستیم تابستان ۸۲ رسما زن و شوهر بشیم . یک سال بعدش هم یعنی تابستان ۸۳ رفتیم توی خونه ی خودمون .
راضی کردن بابام هم پروژه ی بسیار سخت و طاقت فرسایی بود که با کلی قهر و ناراحتی و اعصاب خوردی بالاخره به پایان رسید . هرچند که بابا فقط به خاطر من کوتاه اومد و خودش اصلا راضی به این ازدواج نبود.

نیکا پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:12 http://nikaa.persianblog.ir

سلام یلدا جون.
آرشیوتو خوندم.
آشنایی خیلی قشنگی داشتین اما به قول حافظ ؛عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها؛
مشکلات عشق و رسیدن سخته اما وصال رو زیباتر میکنه. وقتی برای بدست آوردن چیزی تلاش کنی برات خیلی با ارزشتر میشه.
با ابنحال خیلی ها وسطش ول میکنن و تسلیم میشن. آفرین به اراده هر دتون که تنهایی زندگیتون رو از صفر شروع کردین.
خوشحالم که زندگیتون داره روبراه میشه.. امیدوارم که روز به روز اوضاعتون بهتر بشه و خدا یه نینی ناز و توپولی هم بهتون بده که زیباییهاتون کامل بشه.

ممنونم از نوشته هات .
امیدوارم زندگی شما هم روز به روز قشنگ و زیبا تر بشه !!!

سمیراآرام پنج‌شنبه 1 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 15:04 http://gush-kon.blogfa.com

یلدای عزیز سلام.
ممنون بابت حضورت
منم امیدوارم.

مریم جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:08 http://www.maryam-edwin.blogfa.com

سلام یلدا جون مرسی که می یای پیشم خیلی خوشحال می شم که دوستایه خوبی مثه شما دارم . ممنونم که تو غم و شادی من در کنارم هستین .
امیدوارم که همیشه شادی و وصال باشه واسه همه عاشقا و جوونا.

منم امیدوارم همیشه شادی و وصال باشه برای همه ی دوست جون ها !!!!

ما برای هم / مریم جمعه 2 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:22 http://mabarayeham.blogfa.com

سلام یلدا جون
خیلی خوشحال شدم که باهات آشنا شدم از خوندن مطالبت واقعا لذت می برم مخصوصا اینکه از بابت آخرش هم خیالم راحته
ولی چقد سختی کشیدینا
در ضمن ما هم آپیم

من هر روز وبلاگ همه ی دوستام رو چک می کنم . تا آپ بشین می خونم ولی ممنون که خبر دادی !!!!

آس خشت شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 11:18 http://story-of-my-life.persianblog.ir

سلام دوست خوبم

ممنون از لطفی که به نوشته های من داشتی... داستان زندگیت رو تا اینجا خوندم... زیبا بود و خوشحالم که بالاخره به هم رسیدنتون رو جشن گرفتید... و می دونی٬ همین سختی هاست که شیرینی وصال رو چند برابر می کنه... و حتی الان به یاد آوردن لحظه هایی که با هم بودین٬ فکر می کردید ممکنه روزی جدا بشیدُ شیرینی خاص خودش رو داره...

برای تو و همسرت آرزوی خوشبختی دارم... :)

خیلی ممنون !!!

سانی شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 14:26 http://www.behisani.blogfa.com/

سلام به یلدای گل و آقا یاشار عزیز
همه ی بلاگ رو خوندم
خوشحالم که الان کنار هم هستین
به بلاگ ما هم بیاین خوشحال مییشیی
منتظر دیدارتون هستمم

ممنونم .
قبلا به وبلاگتون اومده بودم .
باز هم حتما میام .

سمیرا آرام شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:31 http://gush-kon.blogfa.com

سلام عزیزم. بالاخره تونستم بنویسم اولین برگ از زندگیمو
دوست داشتی بیا ...

ممنون که خبرم کردی.

آلما شنبه 3 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 18:03 http://www.almaa.blosky.com

از وبلاگ سانیا جون اومدم اینجا. دوستی من و احسانم از دانشگاه شروع شد و یه جاهایی از خاطراتت برام آشناس.
زود زود بنویس. از این به بعد بهت زیاد سر می زنم. راستی در مورد skin هم سیقه ایم:))))))))))))))))))

وای چه بامزه که اینقدر شبیه همیم !!!!
منم حتما میام وبلاگتو بخونم .

آواز جمعه 25 دی‌ماه سال 1388 ساعت 11:19 http://writabletime.persianblog.ir

وای یلدا جان
من با قالبت مشکل دارم
تازه با وبلاگت آشنا شدم و شدیداْ دوست دارم از اول بخونمش
اما تو هر صفحه فقط یه پست و با نصف پست دوم میشه دید
لطفاْ قالبت رو عوض کن و یه جوری بهم خبر بده که بیام داستان زندگیتو بخونم
یه جورایی فقط فهمیدم مسیر سختی رو پشت سر گذاشتی
چیزی که منم دارم طی اش میکنم
منتظر درست شدن وبلاگت هستم

قالبم را عوض کردم
متشکرم!!!!!!

رها دوشنبه 5 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 09:54

دوست عزیز می دانم الان فقط فکر شما رسیدن به یاشار ولی بدان اگر زمانی با هم ازدواج کنید به خاطر مشکلات مالی و عدم رضایت خانواده ها در ازدواج با یکدیگر خیلی به مشکل بر می خوردید .
پس اشتیباه کار من را نکن من هم زمانی به همسرم می گفتم مشکلی ندارد اگر ما با هم ازدواج کنیم می توانیم مشکلات مالی را با هم بدون اینکه کسی به ما کمک کند حل می کنیم و الان با وجود یک بچه حل نشد روز به روز بدتر می شود .
آدم چقدر می تواند تحمل کند الان همسرم آنقدر آدم عصبانی شده شب تا صبح کار می کند تا فقط خرج روزانه و کرایه خانه را در بیاورد ما حتی نمی توانیم یک دندانپزشکی برویم یا یک تفریح درست و حسابی من که دیگر خسته شدم.

شما وبلاگ من را کامل نخوندید ... ما الان ده ساله داریم با هم زندگی می کنیم ... مشکلات مالی هم هست اما می گذره ... ایشالله مشکلات شما هم حل بشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد