خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

تعطیلات

این هفته من مرخصی داشتم و مثلا تعطیل بودم و متاسفانه فردا باید دوباره برم سر کار .  

البته تقریبا هیچچ استراحتی نکردم .  

یکشنبه ۴ تا از دوستای قدیمی ( همکاران سابق ) از خیلی قبل پیش قرار بود که بیان خونمون . کلی کار کردم و غذا درست کردم و خرید کردم و ...  ( این از شنبه و یکشنبه )  

دوشنبه دیگه خیلی خسته بودم چون دوستام یکشنبه از ساعت ۱۱ اومده بودند و تا ساعت ۸ شب پیشم بودن . البته من خوشحال بودم از بودنشون ولی خب خیلی خسته شده بودم دیگه . کلا دو شنبه رو استراحت کردم .  

چهارشنبه عروسی یکی از پسرخاله هام بود در کرج . از صبح در تدارکات رفتنم به عروسی به سر بردیم .( آرایشگاه و مرتب کردن لباس ها و ... ) چون از اول قرار نبود که به این عروسی بریم و یهو تصمیم گرفتیم هیچ کاری نکرده بودم . خلاصه سه شنبه هم از صبح همین کارها ادامه داشت تا شب که رفتیم عروسی . جای همگی خالی بود خیلی خوش گذشت . عروسی تقریبا ساعت ۵/۲ تمام شد و ما تا خداحافظی کنیم و برسیم خونه ساعت ۴ بود .  صبح ساعت ۵/۷ هم باید همسر مهربان را بیدار می کردم که بره سر کار . من دوباره خوابیدم تا ۱۰  ولی همسریم مجبور بود بره سر کار .  

خلاصه کل پنج شنبه را هم در خواب به سر می بردیم . شب هم خانه ی پدر شوهر و مادر شوهر شام رفتیم .  

جمعه هم صبح رفتیم خونه ی مامان و بابای خودم ( نمی خواستم برم ولی دیگه مامانم زنگ زد گفت ناهار درست کردم و منتظرتونم دلم نیومد بهش بگم نمیام ) .  

امروز هم از صبح خواهرم اومده بود پیشم می خواست از اینترنت ADSL ما استفاده کنه یه چیزایی دانلود کنه .  

خلاصه من از این یک هفته تعطیلات چیزی نفهمیدم . و به هیچ کدوم از کارهای عقب افتاده ی خودم نرسیدم .  

و خیلی خسته ام .  

اصلا هم حوصله ندارم از فردا برم سر کار .  خیلی تنبل شدم ها ... 

سخت ترین قسمتش هم  صبح زود بیدار شدنه !!!

...  

نظرات 9 + ارسال نظر
بانو شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:54 http://lanuit.blogfa.com

وای! درکت می کنم خانومی. برنامه های پست سر هم آدم را خسته می کنه. اما جای شکرش باقیه که به خبرهای خوب سرت گرم بوده

آره خداروشکر بهم خیلی خوش گذشت . ولی خب خستگیم در نرفت دیگه !!!

سانیا یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 00:14 http://banuye.blogsky.com/

خسته نباشی یلدا جووووووووووووووووووونم
عروسی خوش گذشت؟
ای جان
می دونم چی می گی ...یعنی آدم یه هفته مال خودش باشه اما نباشه...به نام من و به کام دیگران :)
عیب نداره چه می شه کرد....
که اگه آدم بخواد کاری هم بکنه یعنی نه گفتن به دیگران که ناراحت می شن :)
خدا کنه صبح ها راحت از خواب بلند شی نازم
می بوسمت خانوم

مرسی عروس خانوم گل .
منم می بوسمت .

آلما یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 08:14

دقیقا بعد از چند روز مرخصی دور از جونت هانی مثل مرگ میمونه

سیندخت یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:10 http://sindokhtane.blogfa.com

عروسی رفتنو شدیدا دلم میخواد!
صبح زود بیدار شدن برای من مواقعی که سرکار می رفتم خیلی سخت بود اما حالا که توی خونه هستم نمیدونم چرا هر روز ۷-۸ بیدارم!

جاتون خالی عروسی خوش گذشت ولی چون شب نخوابیدم تا دو روز گیج بودم .
منم هر روز دیگه تا ساعت ۸ بیدار می شم ولی وقتی می خوام برم سر کار باید ساعت ۶-۵/۶ بیدار بشم که خیلی سختمه .

پرنده خانوم یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:52 http://purelove.blogsky.com/

سلاااااااااااااااام
آخییی
طفلک یلدای مهربونم
میخواست استراحت کنه همشم یا مهمون بوده یا مهمون اومده واسشون
حالا هم که صبح زود...سرکار...
واسه منم صبح زود بیدار شدن خیلی سخته گاهی
اما الان یه هفته است که دیگه هیچ مسولیت خاصی ندارم
شبا ۳-۴ میخوابم
صبح هم ۱۱-۱۲ بیدار میشم :دی
حالا یه هفته ایی هم حسابی استراحت میکنم تا خستگی این چهار سال در آد :دی
میبوسمت یلدای گل:*
ایشالا همیشه توی شادیا باشی خوش قلب خانوم:*

مرسی پرنده جونم
منتظر خبرای خوبت هستم ها !!!!

ادویه خانم یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:49 http://daily-rb.blogfa.com

سلام دوست عزیز
یادداشت هات رو خوندم و از آشنایی باهات خوشحالم.
اون قسمتی که گفتی رفتی امام رضا و دقیقا سال بعد همون تاریخ پیش هم بودید منو یاد خودم و همسرم انداخت.
منم دقیقا شب شهادت امام رضا حرم بودم دعا کردم که پیش هم باشیم و من دقیقا سال بعد شهادت امام رضا شهری که همسرم دانشجو بود دانشگاه قبول شدم و اون روز روز اولی بود که رفتم اونجا.

من هم از آشنایی ات خوشحال شدم .
لینکت کردم می آم کم کم پست هاتو می خونم .

سانی یکشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 22:05 http://behisani.blogfa.com/

چرا نمیای به من سر بزنییی؟هان؟

من تقریبا هر روز بهت سر می زنم . اما گاهی نمی دونم چی بنویسم !!!

آس خشت دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 15:58 http://story-of-my-life.persianblog.ir

هوس کردم برم عروسی .. :) ایشالله که حسابی خوش گذشته باشه...
راستی عزیزم خاطرات عروسی خودت رو هم بنویس ... این که روزای اول چی کارا می کردین و بزرترا رفتارشون چی بود و چه حسی داشتی... :-*

خیلی بده که آدم بدخواب بشه... من خودم اگه کسی بیدارم نکن٬ عین ۳۰۰ سال رو می خوابم :) ...

می بوسمت...

جای همه ی دوستان خالی بود . عروسی خیلی خوش گذشت .
چشم دوباره ادامه خاطرات خودم رو هم می نویسم .

مرجان چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:30

واااای من چقد عقب افتادم از نوشته هااااااات
)))):

منتظرت بودم !!!!!!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد