خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

دوران عقد

دوران عقد ما تقریبا یک سال و دقیقا یک سال و ده روز  بود .  

چند ماه اول کسی کاری به کارمون نداشت ما هم بیشتر دنبال وام ازدواج برای تسویه بدهی هامون بودیم . یک بار هم با خانواده ی من مسافرت رفتیم . دوران عقدمون تقریبا هر روز همدیگه رو می دیدیم. از روز اول هر دو تا خانواده می دونستن که ما شرایطمون برای ازدواج خیلی مناسب نیست و شاید چند سالی طول بکشه تا ما بتونیم بریم خونه ی خودمون . اما تقریبا از دو - سه ماه بعد از عقدمون هر چند وقت یکبار بهمون گوش زد می کردند که باید زودتر برین خونه ی خودتون . گاهی یاشار خونه ی ما می اومد و گاهی من چند روزی می رفتم خونه ی یاشار اینها . شاید همین اذیتشون می کرد . هر چند که یاشار صبح تا شب سر کار بود و معمولا فقط شب ها وقت داشتیم که با هم باشیم که اونم اکثرا با هم می رفتیم بیرون . 

بیرون که می رفتیم یا مثلا اگر دوست داشتیم با هم بیرون شام بخوریم هر کسی یک اظهار نظری می کرد . مامان یاشار می گفت چرا همش پولاتونو خرج می کنین . اگر نمی رفتیم مامان من می گفت چرا اصلا بیرون نمی رین . اگر یکمی دیر می اومدیم بابای من غر می زد که چرا تا دیروقت بیرون بودین . ( دیر وقت که می گفت مثلا ساعت ۱۱ شب بود ها نه ۲-۳ . خب وقتی یاشار ساعت ۹-۱۰ می اومد خونه ما هر جا می رفتیم دیگه زودتر از ۱۱ که نمی تونستیم باییم خونه . تازه شوهرم بود نمی خورد منو که !!!! )  

خلاصه بگم . خودمون هم کلافه شده بودیم از این همه امر و نهی .  

توی دوران عقد مامان بابای خودم خیلی بیشتر اذیتم می کردن . پدر مادر من هر دو کارمند بودن و صبح ها ساعت ۷ می رفتن و دیگه حداکثر ۷-۸ شب خونه بودن . اما کار یاشار اینجوری نبود . مغازه رو ساعت ۸-۹ باز می کرد و تا هر وقت که مشتری داشت حتی گاهی تا ۱۱ شب مغازه باز بود . نمی دونین چه چیزها که نمی گفتن به من . می گفتن این اصلا معلوم نیست چیکار می کنه . چرا دیر می آد خونه . چرا دیر می ره . حالال فردا تو با یک بچه باید تا ۱۱ شب همش منظرش بمونی و چشم به راه باشی . اصلا تو می دونی الان کجاست ؟ و از این جور حرف ها که اعصاب منو داغون می کرد . من خودم همش با یاشار در تماس بودم و می دونستم مثلا الان یک عالمه مشتری داره و سرش شلوغه . گاهی وقت ها که یاشار قرار بود بیاد خونمون بیچاره رو کلی مجبور می کردم که حداکثر ساعت ۸ که اوج کار مغازه بود بیاد خونه .  

هنوز هم که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم نمی دونم چرا اینقدر منو اذیت می کردن . من شوهرمو خوب می شناختم . می دونستم داره چیکار می کنه اما اونها همش دلشون می خواست تول دل منو خالی کنن . البته من به یاشار اطمینان داشتم بیشتر برای اینکه به اونها ثابت کنم که همچین خبرایی نیست کلافه می شدم . 

خلاصه این دوران دوران سادگی من بود . فکر می کردم همه خیرمو می خوان . کلی هر روز به مادر شوهرم کمک می کردم اونم هر مخ من پر می کرد از کارهایی که خودش دوست داشت ما انجام بدیم . هر چی هم این یاشار بنده خدا می گفت بابا به حرف های اینها گوش نکن کار خودتو بکن من باورم نمی شد که !!!! 

تقریبا از بعد از عید دنبال تالار و برنامه ریزی برای عروسی بودیم تا زودتر از شر این حرف و حدیث ها خلاص بشیم .  

خیلی پول نداشتیم کسی هم نبود که کمکی بکنه . مامان بابای یاشار می گفتند که بیاین طبقه پایین ما زندگی کنین . اون وقت ها هنوز طبقه پایین نه حمام داشت نه آشپزخانه مستقل . می گفتند همه ی کارهاتونو بیاین بالا بکنین . حالا شما فکر کنین می شه !!!!‌ اینها که می خواستند زودتر از شر ما خلاص بشن حالا ما هر روز ناهار و شام و صبحانه بریم بالا . 

مامان و بابای من هم می گفتند باید خونه تون یک جای خوب باشه و یک خونه ی خیلی شیک( خب ما هم بدمون نمی اومد اما پولش کی باید می داد !!!! ) تازه قرار شده بود که ۲ ماه زودتر خونه آماده باشه تا وقتی می خواهیم جهاز بخریم ببریم بچینیم توش .  

خلاصه دیگه از سختی های اون روزها بگذریم .  

ما اصلا نمی خواستیم عروسی بگیریم . می خواستیم یکخورده همه چیزو خلاصه کنیم که بهمون زیاد فشار نیاد . اما مامان و بابای یاشار اصرار داشتند که ما چون بچه اولمون باید براش عروسی بگیریم و خرج عروسی با ما ؟!!!!! 

این خرج عروسی با ما را داشته باشید تا بعد ببینید چقدر از خرج عروسی با اونها شد !!!! 

... 

نظرات 20 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:39 http://http//sarman22.blogsky.com/

یلدا جان وب قشنکی داری به وبم سر بزن خیلی تنهام

چشم حتما

پرنده خانوم دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:48 http://purelove.blogsky.com/

آخییییی
یلدا جون
چقدر سخت بود این دورانتون
ناسلامتی عقد بودین:-(
اما اونروزا گذشته
الان کنار همید
با عشق
تا ابد
:*

آره سخت بود . اما به جاش الان قدر آرامشمونو بیشتر می دونیم . بیشتر از اینکه تو یک خونه ی کوچولوی آروم کنار هم هستیم لذت می بریم .

یه کوچولو و آقاییش دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 17:55 http://yekocholoo.blogsky.com

سلام وبلاگ قشنگی داری..منتظر بقیه مطالبش هستیم:)

بانو دوشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 20:13 http://lanuit.blogfa.com

سخت گذشته... امیدوارم دیگه سخت نگذره...

آلما سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 07:51 http://www.almaa.blogsky.com/

"هنوز هم که هنوزه وقتی بهش فکر می کنم نمی دونم چرا اینقدر منو اذیت می کردن . من شوهرمو خوب می شناختم بیشتر برای اینکه به اونها ثابت کنم که همچین خبرایی نیست کلافه می شدم " این جملتو اگه فعلشو مضارع کنیم میشه حس و حال الان من.
خیلی از این حرف و حدیثا خسته شدم. دلم می خواد زودتر برم سر خونه زندگیم. از اینکه دائم ببینم مامانم نگرانه چیزاییه که اصلا تو فکر من نیست حالم بد میشه و از اینکه فکر کنه دخترش شاید خوشبخت نشه
حس الانم خیلی بده

لیندا سه‌شنبه 20 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:49

خوب همینه دیگه ! چون شوهرت بوده بابات می ترسیده بخورتت !

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 19:06 http://formyramin.blogsky.com

اومدم یه عرض ارادت گنده تقدیمت کنم و بگم چند روز دیگه میام حسابی برات حرف می زنم! بوس

منتظرم!!!!

زبل خان جمعه 23 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 http://kimiaaa.blogfa.com/

سلام

چقدر راضی نگه داشتن همه سخته...

خیلی سخته و کلا آدم باید یاد بگیره که نمی شه همیشه همه رو راضی کرد !!!!

شقایق و حبیبی شنبه 24 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:22 http://golbargebarani.blogfa.com/

سلام یلدا جونم .الهی من قربونت برم دوسته گلم .آخی بمیرم چه قدر سخت بهم رسیدید چه قدر عزیت شدید .
قربون اون دلت برم که اینها رو تحمل کرد ولی عوضش این جوری قدر همو قدر باهم بودنو بیشتر می دونید نه گلم .فدات بشم منو و حبیبی هم خیلی اذیت شدیم تا بالاخره عقد کردیم همین حالا هم که عقدیم به خدا کلی مشکلات داریم .این خانوادها نمی دونم چرا یه خورده درکشون و نسبت به این که وقتی دختر یا پسرشون عقد می کنند رسماْ زن و شوهر می شن و دیگه اختیارشون دسته خودشونه بالا نمی برند .گلم حستو -غمتو و تمام چیزایی که می گی درک می کنم ما هم به خدا خسته ایم الان تو سال ۵ که منو حبیبی با همیم دیگه خسته شدم اما خوب سر خونه زندگی رفتن خرج داره .دلم می خواست منم مثل یلدا جونم الان با حبیب زیر یه سقف بودیم اما خوف فعلاْ که امکانش نیست تا خدا چی بخواد .
یلدای عزیزم .قربونت بشم خوشحالم دوست گلی مثل تو دارم .آرزوی بهترین ها رو هم برات می کنم .

ممنونم شقایق جون
ایشالله شما هم زود زود برین خونه ی خودتون راحت راحت بشین .
منتظر خبرای خوبت هستم.

شقایق و حبیبی دوشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 http://golbargebarani.blogfa.com/

سلام یلدای گلم خوبی خانومی ؟چه خبرا ؟ بس نیستی فدات شم ما منتظر بقیه داستانت نشستیم گلم . دوستت دارم .

شقایق جونم
این هفته امتحان دارم تا جمعه نمی تونم پست جدید بزارم ولی قول می دم بعدش زودی بیام.

سانیا سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 16:38 http://banuye.blogsky.com/

سلام عزیزم
قربون دلت برم منننننننننننن
ای بابا یعنی چی آخه
خدا رو شکر که زود عروسی کردید و راحت شدید
نمی دونم خیرخواهی این جوریه یعنی؟نمی دونم
خدا رو شکر که الان خوب و سالمید و پیش همدیگه
ببینم حالا دیگه کسی نمی ترسه خورده شی ؟ :)
می بوسمت عزیزم

آلما پنج‌شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:21

کجایی؟ منتظرم برابقیش

یک امتحان دارم بعدش زود می آم آپ می کنم .

سیندخت شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:27

خانومی با اینکه تموم شده ثبت نام اما از حزب خودم بهت میدم...شما در دهه دوم ماه حزب ۹۶ رو بخون...التماس دعا

ممنونم !!!

محیا شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:40 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir/

سلام. چه دوران عقد پردردسری داشتین. هنوز هم اظهار نظر میکنند؟

هنوز هم گاهی !!!
اما خیلی کمتر از قبل .

مرجان چهارشنبه 4 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 22:55

وای چقد خوبه آدم بعد از یه دوره سختی به آرامش برسه.
الانم که کاملا از زندگیت راضی. این میشه یه آرامش همیشگی...
خونتون سبز بمونه یلدا جون

ممنونم مرجان جون

ناشناس سه‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 05:18

نمیدونم جریان چیه که خانواده خود آدم تو دوران عقد بیشتر روی اعصابن تا خانواده طرف مقابل.ما قرار بود یک سال و نیم عقد باشیم ولی از دست خانواده ها سر ده ماه رفتیم سر زندگیمون.انقدر بهمون فشار آورده بودن که من نمیخواستم خانواده خودم رو ببینم و طرفم هم نمیخواست خانواده خودش رو ببینه.بعد از سه سال زندگی هنوزم رفت و آمدمون رو با خانواده ها محدود نگه داشتیم.

متاسفانه

دلارامسحر سه‌شنبه 17 مرداد‌ماه سال 1396 ساعت 01:18

وااایییی عزیزم ، حق داری.. خانواده منم همینن.. حالا شوهر من ایران نیست ، تا کار من جور بشه و بخوام برم پیشش طول میکشه.. هر چند وقت یکبار میاد بخاطر من... خیلی شوهرمو دوست دارن وای به من خیلی گیر میدادن که کجا میری و چرا دیر میای و... مخصوصا مامانم... بابام کاری نداره... حتی ما شبا با هم بودیم و من فردا میرفتم حموم بهم گیر میداد که چرا حموم میری ... خلاصه مال منم این شکلیه

مامانه دیگه ، نگران بچشه . ایشالا کارت جور شه زودتر بری پیش همسر

عطیه خانوووم شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1397 ساعت 15:57

سلام منم مثل تو بودم اخه همش بهم میگفتن تو نرو باهاش بیرون تا ساعت ۹ تو خونه ایی نگذاشتن با شوشو بیرون برم ولی الان خیلی خوب شده ما الان عقد کردیم و همه میزارن تا ۲ و۳ بیرون باشیم ایشالا تو هم که عروسی کردی همینطور راحت بشی گلم

ما دیگه خیلی وقته ازدواج کردیم . 14 سااااال

مریم یکشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1398 ساعت 19:02

سلام یلدا جونم ایشالاه همیشه با اقاتون باشی اره زندگیت خیلی سخت بود ایشالاه بقیشم بزار

حسین چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1398 ساعت 16:31

دوران عقد من بسیار سخت گذشت البته به خاطر فشارهای مادرمه دخالت‌های زیادی می‌کرد مثلا چرا لیلا زیاد میاد خونه ما بعد که کمش می‌کرد برعکس میگفت چرا لیلا کم میاد مگه فهره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد