خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

خاطرات روزانه یلدا و یاشار

ماجراهای زندگی یلدا و یاشار

جشن عروسی

از کار و زندگی افتاده بودیم هم دنبال خونه بودیم هم تالار و هم خریدهای مختلف . دیگه درس و دانشگاه و که ول کرده بودیم .  

بالاخره با هر زحمتی بود یک خانه پیدا کردیم که البته نسبتا گران بود اما بزرگ و در محله خوبی بود . من دوست نداشتم که خونمون اینهمه بزرگ باشه ترجیح می دادم یک خونه ی کوچکتر داشته باشیم تا فشار زیادی بهمون نیاد آخه باید کلی اجاره خونه می دادیم .. اجاره مغازه می دادیم  و ...  

پدر شوهر و مادر شوهرم یک تالار انتخاب کردند و به ما گفتند که برین ببینین خوشتون می آد یا نه . تالاری که انتخاب کرده بودند اصلا قشنگ نبود و در منطقه خوبی قرار نداشت . مجبور شدیم خودمون دنبال تالار بگردیم . یک تالار خوب و با قیمت مناسب در یکی از مناطق شمالی شهر پیدا کردیم که چون تقریبا تازه باز شده بود هنوز خیلی گران نبود اما خب از اون تالاری که اونها پیدا کرده بودند گران تر بود .  

اونها قبول نکردند و گفتند که خیلی گران است و ما نمی تونیم اینقدر برای تالار هزینه کنیم ما مجبور شدیم تفاوت قیمت این دو تالار را خودمان تقبل کنیم .  

کلا از هزینه های عروسی ما پدر و مادر یاشار فقط ۳/۲ هزینه تالار را دادند و بقیه چیزها مثل فیلمبردری و عکاسی - لباس عروس - آرایشگاه - گل زدن ماشین و دسته گل - اتاق عقد و ... همه به عهده ما بود  

یادتونه که قرار بود عروسی را اونها بگیرن . حتی کل هزینه تالار را هم ندادند چه برسه به بقیه خرج ها . جالب اینجاست که ادعا می کنند همه ی خرج عروسی را خودشون کردند . چند وقت بعد از عروسی مامان یاشار می گفت ما اینهمه پول فیلمبرداری دادیم هنوز فیلم عروسیتونو ندیدیم . این دیگه از اون حرف ها بود که دلم می خواست سرمو بکوبم به دیوار . جوابی بهش ندادم . کلا زیاد با مادر شوهرم کل کل نمی کنم . ترجیح می دم حریم بینمان شکسته نشه چون اونوقت معلوم نیست دیگه چه اتفاقاتی رخ بده .    

حالا از کارت عروسی بگم براتون .... 

یه روز پدر و مادر یاشار ما را صدا کردند و گفتند یه خبر خوب داریم براتون ... ما رفتیم کارت عروسی تونو سفارش دادیم . اگه بدونین کارتش چقدر زشت بود . هنوزم که هنوزه ازش بدم می آد . اصلا از دیدنش حالم بد می شه . تازه از اون بدتر اینکه اسم ها با حروف تایپی نوشته شده بودند و اسم پسر خودشونو اول نوشته بودند بعد اسم منو . ( تا اونجا که من کارتهای عروسی را دیدم همیشه اسم عروس رو اول می نویسند بعد اسم داماد را )  

بعد هم گفتند که این کارتو ... تومن خریدیم که از اون دروغهای شاخدار بود . فکر کنم ارزون ترین کارت موجود در بازار را خریده بودند .  

خلاصه خیلی اعصابم خرد شده بود . آخه نمی دونین که من یکی از آرزوهام این بود که یک روزی برم کارت عروسی انتخاب کنم . اون قدر که دلم می خواست خودم برم کارت عروسیمو انتخاب کنم آرزوی پوشیدن لباس عروس و عروسی گرفتن را نداشتم .  

به یاشار گفتم بیا بریم خودمون برای خودمون یه تعدادی کارت دیگه برای دوستای خودمون سفارش بدیم اما دیگه پولی ندشتیم و من منصرف شدم و هنوز که هنوزه آرزوی کارت عروسی به دلم مونده وقتی از جلوی کارت فروشی ها رد می شیم کلی غصه می خورم .... 

از خرید سرویس طلا که دیگه نگو . باز هم یک روز مادر شوهر عزیز ما را سورپرایز کرد و گفت من رفتم خودم سرویس طلا برات خریدم ... خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم . تازه جالب تر اینکه قیمت سرویس طلایی که خریده بود را دوبرابر کرده بود و گفته بود و من چند ماه بعد از عروسی که می خواستم سرویس طلام را بفروشم و به کاغذ خرید نیاز بود فهمیدم .( کلا مادر شوهر من عادت داره همه ی کارهایی که خودش می کنه را بزرگ جلوه بده و کارهای دیگران را کوچک )   

فقط خدا را شکر می کنم که تو همه ی این روزها و این اعصاب خوردی ها یاشار از من حمایت می کرد و طرف من را می گرفت . خیلی مواظبم بود و تا همین امروز وقتی یاشار باشه کسی جرات نداره به من بگه بالای چشمت ابرو . 

حتی بعضی وقتا مامانم هم صداش در می آد که ای بابا ما اصلا جرات نداریم به یلدا بگیم بالای چشم تو ابرو فورا یاشار سر و کله اش پیدا می شه که چرا به زن من گفتیم بالای چشم تو ابرو .  

و تنها همین چیزهاست که من تونستم همه ی این روزها را با خوبی و خوشی سپری کنم .  

 

خلاصه با همه ی این ماجراها عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رفتیم خونه ی خودمون .  

هردومون از اینکه یک عالمه ماشین دنبال عروس و داماد راه بیافتند و بیان خونه ی اونها و تا نصفه شب عروسی را ادامه بدن خوشمون نمی اومد بنابر این وقتی به اتوبان رسیدیم چنان با سرعت رفتیم که همه گممون کردن. ماشین عروسمون هم ماکسیما بود و تقریبا ۷۰-۱۶۰ تا سرعت داشتیم .  

فقط مامان و بابام و مامان و بابای یاشار اومدن تا خونمون و آینه و شمعدون بقیه وسیله ها را آوردند و رفتند . 

 

.... 

وقتی همه رفتند اولین کاری که کردیم قبل از اینکه حتی لباسامونو در بیاریم این بود که کیسه ی هدایا را باز کردیم و شروع کردیم به شمردن سکه ها و ...  

آخه نمی دونین که ما تا خرخره زیر قرض بودیم به خاطر عروسی ای که قرار بود یکی دیگه بگیره . 

می خواستیم ببینیم با این هدیه ها می تونیم بدهی هامونو صاف کنیم و اگه نشه باید چیکار کنیم . 

خدا را شکر هدیه ها به اندازه ی بدهی ما بود و خیالمون راحت شد . 

 

....

نظرات 17 + ارسال نظر
پرنده خانوم پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:07

افللللللللللللللللللللللللللللل
آخ جون یلدا جونم آپ کرده
الان میخونم...

تو همیشه اولی !!!!!!!!!!!!!!!!!

پرنده خانوم پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:23

یلدا جونم چقدر سختی واعصاب خورد کنی داشتی:*
چقدر تو صبوری
چقدر هر کاری کردن تو هیچی نگفتی
فقط صبر کردی و صبر
معلومه که آقای یاشارو بینهایت دوست داشتی
معلومه که عشقتون چقدر محکم بوده
که چشم رو همه چی می بستی
یلدای مهربونم
آرزو میکنم عشقتون تا ابد محکم و پایدار باشه...آاااااااااامین
کارت عروسی هم مهم نیست گلم
اصلا بهش فکر نکن
مهم اینه که تو کنار کسی هستی که عاشقانه دوستش داری و
به دوست داشتنت ایمان داری
یلدا یه سوال
ایمممم
با اون شرایط مالی که توصیف کردی
چرا به این فکر نیفتادین که کلا عروسی نگیرید؟
توی حرفات گفتی که عروسی گرفتن و عروس شدن اصلا برام مهم نبود...منم موافقم تا حدی.یعنی به شخصه ترجیح میدم چندتا عکس داشته باشم توی لباس عروس با مامان و بابام و البته آقای داماد(پرنده در حال خجالت کشیدن) یعنی اون جشن و چیزای دیگه اصلا برام مهم نیست...از این جهت سوال بالایی رو پرسیدم:-)
میبوسمت خانومیییییییی:*

پرنده جونم تو پست قبلی تقریبا توضیح دادم که ما اصلا نمی خواستیم عروسی بگیریم اما مامان و بابای یاشار اصرار داشتند که چون بچه اولمونه ما باید حتما عروسی بگیرم و خرج عروسی با ما !!!!!!!!!!!!
اما وقتی ما در عمل انجام شده قرار گرفتیم دیدیم که دیگه نمی شه کاری کرد و یا نباید عروسی گرفت یا باید یک عروسی مناسب گرفت . مجبور شدیم بیشتر کارها را خودمون بکنیم چون کسی به روی خودش نمی آورد . مثلا نمی شد که لباس عروس نپوشم یا آرایشگاه نرم !!!
اما چون این چیزها دیگه برای اونها مهم نبود اصلا به روی خودشون هم نمی آوردند که این کارها هم خرج داره و ...
البته بعد از عروسی به این نتیجه رسیدم که خوبه آدم یک جشن داشته باشه حتی شده ساده و کوچولو . روز عروسی آدم حس خیلی خوبی داره و خوبه که تجربه ش کنی . البته می تونی مهمونای کمی دعوت کنی و جشنت رو ساده بر گزار کنی !!!!!!!!!!!
منتظر عروس شدنت هستم !!!!!!!!! بوووووووووووووس !!!!!

بانو پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 11:20 http://lanuit.blogfa.com

آخی! بالاخره نوشتی. دلم آب شد.
مهم اینه که تو الان سرت را با افتخار می گیری بالا به خاطر انتخابی که کردی. البته می دونم که بعضی چیزها گاهی آدم را اذیت می کنه اما خدا را شکر که همون جشن کوچک را دوتایی گرفتید.

زندگی همش پستی و بلندی !!!!!!!!!!!!!
مهم اینه که تو همه ی لحظه ها حتی وقتی توی پستی هاش قرار گرفتی لذت ببری !!!!!!!!!!

زبل خان پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:08 http://kimiaaa.blogfa.com/

همین که الان خوب وشاد باهمید خودش خیلی مهمه واونا مهم نیست..این چیزا پیش میاد...

گذشته ها گذشته .........

سانیا پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:57 http://banuye.blogsky.com/

به سلامتی
خدا رو شکر که حال احوالت خوبه الان
چه قدر خوبه که همسرت حامیته
نازنینی یلدا جونم...

ممنونم عروس خانوم

بهارنارنج و یاس رازقی پنج‌شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 17:14 http://formyramin.bogsky.com

سلام یلدا جان. مرثی از اینکه مدام بهم سر می زنی. وقتی اومدم ودیدم آپ کردی خیلی ذوق زده شدم. نسبت به وبلاگت حس خیلی خاصی دارم. دیدن یه زوجی که با وجود اون همه سختی حالا به هم رسیدن و خوشبختند و دارن پله های ترقی رو طی می کنند برام لذتبخشه و می دونم خیلی چیزا می تونم ازشون یاد بگیرم.دو تا نکته مثبت توی این پستت بود. یکی اینکه آقا یاشار پشتت بوده و این از بزرگترین موهبت های یه مرده. چون اگه همسر آدم پشتش نباشه ما زن ها اینقدر احساس بی پناهی می کنیم که در موارد مرتبط پیش اومده احساساتی و از موضع دفاع برمیایم. نکته ی بعدی هم حسن بزرگ توئه. اینکه با مادر شوهرت کل کل نکردی و مثلا دروغ به اون واضحی رو به رخش نکشیدی. از صمیم قلب برات آرزوی خوشبختی می کنم یلدای گلم.

روزهای زندگی تند و تند می گذرند . سختی و راحتی داره و یکنواخت نیست . باید صبور بود به امید روزهای بهتر و بهتر
امیدوارم هر چه زودتر برای همیشه کنار هم باشید ....

شقایق و حبیبی جمعه 6 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:18 http://www.golbargebarani.blogfa.com/

سلام یادا جونم خوبی خانومی واقعاْ هم که گفتن این کلمه شایسته وجودتت بسکی خانومی . فدات بشم که این قده صبر و طاقتت زیاده . قربونت برم آخیه چه قدر اذیت شدی سر این عروسیتون . راستی یلدا جونم من و حبیبی هم خیلی مشکلات مادی داریم و وا قعا نمی دونیم چه جوری باید از پس خرج و مخارج عروسیمون بر بیایم .می شه کمی راهنماییم کنی چه طوری باید هزینه های عروسی را تهیه کنیم .مرسی عزیزم
امیدوارم عشقتون سال به سال پرنگ تر و با دوام تر باشه و سایه عشقتون با لاسر هم

حتما چرا که نه .
ولی عروسی ما ۵ سال پیش بود و با الان خیلی فرق داشت .

محیا شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:19 http://yaddashthayemahya.persianblog.ir

سلام عزیزم! تو خانومی کردی و می کنی. یاشار هم خوب قدرتو می دونه.

زندگی همش همین خوب و بدهاست دیگه !!!!!!!!!!

آلما شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:57

یلدا ما هم تمام هزینه ها رو دوش خودمونه. گاهی خیلی حرص می خورم از خانواده احسان که اصلا به روی خودشون نمیارن که یه عروسی در کاره. من فقط امیدم به خداست. همین

خدا را شکر که خودتون از پس همه چیز بر می آیین و منت کسی بالای سرتون نیست .
اینهمه هم حرص نخور . بسپار به خدا

مرجان شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:24 http://coral-life.blogsky.com

وای چقد خوبه که انقد شوهرت پشتته یلدا جون
قدرشو خیییلی بدون خانومی

ممنون مرجان جون

اِلی شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 16:28 http://eliblog.blogfa.com/

عجب همتی داری تو دختر!
فک کن، من هیچ کدوم از مشکلات تو رو ندارم ولی گاهی حسابی جا می زنم. خدا رو شکر که عشق وجود داره تا هر کی سختیای خودش و تحمل کنه. خدا هم به تو عشقی بالا داده که این همه صبور بودی..

اگر عشقی نبود که واقعا تحمل سختی ها ممکن نبود !!!!!!!!!!!!!

می می یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:07

سلام یلدا جون
بازم حداقل خانواده همسر تو که یه کاری کردن
پدر و مادر پیام که دقیقا مثل مهمون اومدن و پذیرایی شدن و رفتن

راست می گی !!!!!!!!!
از دست این پدر و مادرای بی فکر !!!!!!!!!!!!!!
باز هم خدارا شکر همسرامون همراهمونن .

لیندا یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:51

خوب جای شکرش باقیه که همه چیز با خیر و خوشی تموم شده .
عشقتون پایدار .

خدا را شکر

جوجو دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 http://alahman.blogfa.com

سلام یلدا جونم.....خدا رو شکر که باز یاشار حواشس بهت هست

دریا یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 10:16

سلام یلدا خانم
ببین فکر نکن تنهایی . من هم از این بساطها داشتم نه تنها من یکی از دوستانم هم همینطور. به قول تو اسم عروسی به نام پدر مادر،هزینه ها به نام عروس داماد. فقط اینو بگم امیدوارم مثل من بعد از 7 سال پشیمون نشی از این که این همه انرژی گذاشتیم و حرف خوردیم. موفق باشی.

چرا پشیمونی دریا جون ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

zari11 دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 09:38 http://mopok.blogfa.com

سلام خوبین شما
خیلی قشنگ مینویسین.من 17 سالمه و یه خواهر دارم کاملاشبیه شماست هم از نظر اخلاق هم از نظر سلیقه و هم از نظر مادر شوهر پدر شوهرتون با اینکه مادر شوهر خواهرم خالمه ولی همین طور مثل مادر شوهر شما بد جنسه
به هر حال با اینکه خواهرمو هفته ای یه بار میبینم ولی وقتی وب شما میام انگار به حرفای خواهرم گوش میدم.
ممنون خیلی دوستون دارم

از آشنایی ات خوشحالم !!!!!!!!!!!!!

سارع جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 20:43

سلام یلدا جان
من خودم دختر تحصیلکرده هستم ودکترای علمی دارم و همسرم هم همینطور
چندوقتیه با شوهرم ه الان تو دوران عقد(نامزدی) هستیم اختلاف داریم و توی اینترنت دنبال مطلب بود واسه اختلافات دوران عقد که با وبلاگت آشنا شدم و خوندمش.
باورت میشه همه اینها ر من تجربه کردم؟
من وهمسرم هنوز دانشجو هستیم وشدید نیاز به حمایت خانواده ها اما خانواده همسرم عین مال شما عمل کردن و تو دوران نامزدی روشون انقدر بمن باز شده که نگو
حالاباز خدا ر شکر پدر شوهر تو نمیگفت از پدر زنت بگیر
چون پدرشوهرمن به شوهرم میگه برو از پدر زنت پول بگیر
و مادرش آخرین بار که زنگ زدم بهش تا گلایه کنم از کارهاش، بهم گفت شما چقدر گدایی که پول نمیدین به پسرم!!!!
سرافکنده شدم پیش خانواده ام
اما باز خدا ر شکر همسرت پشت وپناهته
چون همسر من درعین قباحت وقتی میدید زورش به خانواده اش نمیرسه لنگرشو رو من مینداخت و حتی یه بار بهم گفت چرا پول جهازتو نمیدن من بدهی تسویه کنم؟!؟
خیلی سختی کشیدی، ولی دعا کن شوهر من بفهمه وبرگرده تا باهم مشکلاتمونو حل کنیم
برام دعا کن چون من 2سال ونیمه که پا درهوام ودوران نامزدی ما برخلاف اینکه عقدیم حق نداریم یه شب دور از خونواده ام باشیم
من یه خواهر شوهر12 ساله هم دارم که شده حوو
باورت میشه شوهرم از صبح سرکاره و وقتی شب میاد تا تلفنی باهم حرف بزنیم درست نیم ساعت گوشی دست نگرفته خواهرش میاد تو اتاق
شوهرم توشهرستانه و باورت میشه تو اینمدت کل تفریحاتشو با خواهرش داره یا با رفقاش؟
قبلا اینطور نبود..قبل ازاینکه بیاد خونشون هردو تو هشرستان دانشجو بودیم اما از وقتی کارش اومده نزدیک خونشون بدلی مشکلات مالی و عدم حمایت خانواده اش نتونستیم زندگیمونو شروع کنیم وشده نوکر اونها
این اواخر مادرش یکی دوبار به شوهرم گفته بود زنت زن زده بمن توهین کرده(البته به دروغ) ووقتی به شوهرم میگم جرا بهش نمیگی دروغ میگه میگه اون مادرمه
باورت میشه به مرز جنون رسیدم
چندماه پیش مریض شدم و فقط دکتر و آزمایش...اما شوهرم قهر بود وهیچ سراغی ازمن نگرفت ووقتی فهمید گفت ببخش
برام دعا کنید

امیدوارم روزهاتون قشنگ و چر از شادی بشن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد